پایان دی

بالاخره دی ماه هم تموم شد وخوشبختانه آخرش ماتومحله خودمون بارش برف رودیدیم،چه عجیب شده که بارش برف وبرف بازی برای دخترمن شده آرزو .دراین حد که من ازهمسربه شدت سرماییم قول گرفتم که اگه برف نیادیابیادوروزمین نشینه بایدماروببره کوهستانی جایی که دختربتونه آدم برفی درست کنه .

راستی یادتونه گفتم خوشم میادتوخونه بشینم وببینم بقیه برفگیرشدنباعرض معذرت ازاین لذت کثیف،دوروزپیش دختروپدرش نبودن ومن فرصت دیدن اخبارداشتم دیدم که یه هواپیمای سفرتهران مشهد سفرشون 7,5بوده که 8,5پریده بعدم توسبزوارنشسته وگفته یه قطعه ام خراب شده یاوایستید قطعه باکامیون برسه یا اتوبوس بگیرم وبرید مشهد.خلاصههه منم با کنجکاوی داشتم تماشا می‌کردم نگوکه برادر بزرگ بیچاره منم جزو مسافراست. ومنم دارم به ریشش میخندم‌(برای ماموریت کاری زیادسفرمیره)

بله این شتره دم خونه ماهم خوابید.اتفاقا اینم یادم اومد دوسه سال پیش هواپیمای شرکت ماهان ،پروازترکیه که یه روز و نیم تاخیر داشت شامل دوبارتعمیرموتوریه دفعه اعتصاب مسافرا یه بارپروازتااسمون یه شهردیگه وبرگشت دوباره به تهران رو هم ازبیست وسی دیدم ولذت بردم .که بعدفهمیدم داداش کوچیکه تواون پروازبودهواتفاقا دوسه ماه پیش ماجرای اون پروازم برای ما مفصل تعریف کرد.که ازطرف شرکتشون اونم برای ماموریت میرفته ترکیه که همین تاخیرکلی خسارت هتل وپروازبرگشت و..بهشون زده.


درمورد دردمفصل وگرفتگی عضلاتم دکترپودرمنیزیم تجویزکردخیلی بهترشدم.گفتم بگم شاید برای شماهم مفیدباشه.

دعامیکنید امسال بی حاشیه صورتهای مالی روببندم و حسابرس هاروردکنم؟,چندروزه فشارواسترس روم خیلی زیاد شده.میترسم به نی نی فشاربیاد.نگران میشم.

آغاز

آغاز هفته پانزدهم بادردلگن وقفل کردن پا بود.

کم کم دردزانو وساق پا.ولی عجب اینکه احساس میکنم جفت حرکت کرده و دیگه سنگینیشو احساس نمیکنم وانگاررفته پشت واقعا وشاید اون باعث دردلگن شده.خلاصه که امیدوارم گذراباشه وگرنه بااین دردتاکی باید پیش برم؟تواینترنت سرچ کردم که چیزهای بدی نوشته بودن.حتی احتمال زایمان زودرس ناگهانی.فردامیخوام بادکترتماس بگیرم.اون روز گفتم شمارتونوبدید گفت بامطب تماس بگیرید منشی سوال هاتونوبه من منتقل می‌کنه.خوب اگه شب ونصفه شب مشکل پیداکردم چی؟خودشم فقط روزهای زوج مطبه

ازاین موردخوشم نیومد.حالامگه ماچه کارداریم باشماره شما؟4سال پیش هردوتا دکترام شمارشونو داده بودن 

راستی دکی روزهای فرد تویه درمانگاه تقریبا خیریه نزدیکی ماست ولی شنیدم عجیب شلوغه.به نظرتون برم اونجا؟انگاراحساس بدی دارم که اون فکرکنه چرامطبش نرفتم و هزینه نکردم ودرمانگاه هم نیمه خیریه است.


خلاصههه اینطوری

از کشفیات جدیدم بگم:چندروز پیش مدیراداری اومدپیشم وگفت خیلی ازباردارشدن خانوم آبدارچی ناراحت و متاسفم .گفتم ای باباچرااین دوتا چندسال دوادرمون کردن بالاخره خدابهشون بچه داد.گفت ۴سال پیشم خانومش باردارشد من انقدرعصبانی شدم وقتی بچه ازدست رفت تقریبا خوشحال شدم(چه دلی داره) گفتم آخه چرا؟گفت خانوم می‌دونی این زن چندساله است؟گفتم بیست وخورده ای.گفت نه خانومم تازه وارد۱۸سال شده.ازمنم اصرارکه شمااشتباه میکنی آبدارچی گفته خانومم بیست وخورده ای ه.که گفت نه مدارک بیمه تکمیلیشون پیشمه .این خانوم از۱۲سالگی ازدواج کرده.واقعا حالم گرفته شد.زیر۱۸سال آخه مگه می‌ره دنبال دوادرمون نازایی؟کودک همسری؟اوف به فرهنگ تون. 

خودآبدارچی۳۱ساله است.

دختردوست مادرم هم متاسفانه جواب آمینوسنتزشم بدبود.ولی بازگفتن دوهفته دیگه صبرکنید.یه آزمایش دیگه هم هست.حالاچه آزمایشی نمی‌دونم ونشنیدم که بالاترازآمینوسنتزباشه.اگه اونم بدباشه خدای نکرده...


خداکنه فردا برف بیاد


کوچ

آهنگ کوچ روازحمیراباهمخوانی خواننده مرد گوش میدم.قشنگه توآهنگای این چندوقته همیشه گوش دادمش:میخونم شعررفتن تابرگرده بهار 

به مردم اون دوران فکرمیکنم.به کیفیت موسیقی واشعاراون زمان.به صافی صدای خواننده های اون زمان.به نبودن موبایل وخیلی چیزها وخیلی آرزوهاوحسرت هاتواون دوره.به فرهنگ اون زمان.که درواقع به نظرم بازخودمابودیم که داشتیم تواون زمانها زندگی میکردیم.چون مااز پدربزرگ هاومادربزرگ هاوپدرومادرهامون به این دنیا اومدیم.انگارکه بخشی ازما تواون دوران هم زندگی کرده باشه.

به آینده بچه هامون فکرمیکنم.به سیاهی وپلیدی ای  که به قول فیلم ارباب حلقه ها هی داره به مانزدیک ترمیشه وسعی می‌کنه دنیا روبگیره.

به آدمهای مزخرفی که درراس حکومتی کشورهای مختلف نشستن درحالی که شایستگان ازقدرت دورن.

به کم آبی برای نسل بعدی،جنگ های احتمالی،سقوط بیشتراخلاقیات،

چه چیزهای خوبی برای بچه هامون باقی مونده وقتی که اونها بزرگ شدن؟

خلاصه که اینطوری.

یه خاطره بگم فکرکنم نگفتم.بعدزایمانم وقتی بچه دوماهه بود رفتیم شمال.غروب رسیدیم ورفتیم کلید خونه ی خالی خاله رو (همون که گفتم محصوربین جنگل ومزارع هست و هیچ همسایه ای نداره وخودشم خیلی بزرگه ازاون یکی خالم گرفتیم.وسایل وماشین روگذاشتیم وبازرفتیم خونه خاله ام تا۹شب نشستیم و پیاده برگشتیم تا خونه.ازکوچه باغهابرمیگشتیم وکوچه های روستاها هم خلوت .کسی توکوچه هانبود.ماهم نمی‌ترسیدم اواخرتابستون بود.دخترتوبغل باباش بود وجلوترمیرفتن یهو راننده یه تریلرکشاورزی ازماسبقت گرفت وجلوی ماایستاد ورفت به همسر گفت:نمیترسی این وقت شب بایه بچه نوزادتوکوچه هامیچرخی؟اگه جن هابردنش چی؟

همسر گفت نه نمی‌ترسم.

ومردسوارتریلرشد ورفت.من دویدم وگفتم همسراون که از پشت می اومد ازکجامیدونست یه بچه بغلته؟آخه دختراون زمان خیلی کوچولو هم بود وتوبغل همسرگم.

خلاصه که من اصرارکه اون خودش جن بوده.باچه ترسی برگشتیم تواون خونه رهاشده توجنگل.ازدورهم صدای شغال می اومد.همسرکه رانندگی کرده بود خیلی زودخوابش بردولی من با قرآن بالای سر بچه نشسته بودم تانزدیکای صبح که جن هانبرنشحالابگم که من جن روقبول دارم ولی اصلا به این چیزها اعتقادی ندارم ومیگم راه تسلطی به انسانها ندارن.مگردرمواردخاص ولی اون زمان خیلی ترسیدم.

شانس آوردیم عصراون روزخواهربادودخترش اومدن پیشمون.فرداشم برادرم وخانوادش ومادرم اومدن شمال(مثلامادوتارفته بودیم تنها باشیم).ولی من استقبال میکردم ازمهمونای تازه.وماجراروبراشون گفتم که همه گفتن نه اشتباه کردی.

دخترخواهرم که ۱۲,۱۳ساله بود ازدختربرادرم که ۲ساله بود مدام باموبایل عکس میگرفت.یعنی تندتندعکس می‌گرفت ازدویدن وخندیدن وقایم موشک و..که بعدچندتای خوبشو جداکنه.

دوسه روزبعدمابرگشتیم ومهمون هاهم متفرق شدن.بعدبرگشتنمون که ازهمسرقول گرفتم دیگه به اون خونه نریم.خواهرم پیام دادخواهر یه چیزبگم نمیترسی؟گفتم چی؟گفت توخونه خاله جن اومده.توعکسای هی،وا مشخصه وعکس روهم برام فرستاد که پشت تصویر برادرزاده یه زن چادری روگرفته .پاروی پاانداخته روی مبل ته سالن نشسته.منو میبینی ...قرارشد به همسر چیزی نگویم که نگه خونه فامیلامون جن دارهوآبرومون نره مثلاً ولی به ساعت نکشیده نه تنها گفتم که عکس رو هم فرستادم.

همسر هم کارآگاه گفت ته توی ماجرارودرمیارم.خلاصه زنگ بزن به این واون که جن شناس پیداکنه .انقدرگشت تاتو قزوین یه شماره پیداکردکه میگفتن باجن هادرارتباطه ودعانویسه و..می‌فهمه که واقعاااون تصویرجن بوده یانه.خلاصه به آقاهه زنگ بزن واسم روستا روبگو .محل قرارگیری قبرستان روستا روبگو اسم پدربزرگ و مادربزرگ فوت شده وپدرانشونو بگو .بعدچندروزازماوقت گرفت که بفهمه تصویرعکس جن بوده یانه ولی کلا گفت که باتوجه به اینکه قبرستان وسط روستاست .وتوقبرستان جن زیاده احتمالا یکیشون اومده توخونتون.اما قطعیشو چندروز بعدمیگم.

چندروزبعدبازتماس گرفتیم وچی گفته باشه خوبه؟


مادربزرگتون بهتون سلام رسوندوگفت ازجمع شدن شماباهم خوشحال شده بودم واومده بودم بهتون سربزنم. خونه هیچ جنی نداره چون توش زیادنمازودعاخونده شده وذکرگفته شده ولی سعی کنید توش مهمونی هاتونوبگیرید وتنهاش نذارید.

خدارحمت کنه مادربزرگ رو.

این روزهازیادبهش فکرمیکنم.گویا ماتاچندنسل بعدمرگمون هم زندگی میکنیم....









نیکوکاری ازجیب همسر

خوب همون طور که قبلاً گفتم من زیاد اهل وسایل خونه نیستم وبرای خرید جهیزیه هم از هرچیزی حداقل روخریدیم.مثال هم همون پتو بود که درپست های قبلی اومد.پاییزامسال همسر گفت من ازدیجی برای خودم یه پتو سفارش میدم(پتوهای قبلیمون تقریباکهنه شده بودن). پتو  باقیمت۴۵۰که خیلی نرمالو وخوشگل بودمارک گلبافت چندروزبعد به دستمون رسید.دخترهم که عاشق چیزای نرم .مثلاً باباش یه دفه داشت درمورد سردرد یاهمچین چیزی بامن حرف میزد که دخترگفت توکه یه پتوی نرمالو داری دیگه چرامشکل داری؟درهمین لحظه عطوفت پدری همسراوج گرفت وگوشیشو برداشت ویه لنگه دیگه ازاون پتو رو برای دخترسفارش داد،(به فاصله ۱۰روز باقیمت۵۲۰یا۵۹۰تومن)بماند که دختروقتی پتو اومد ازش استفاده نکرد و به پتوی صورتی سیندرلایی خودش چسبید ولی موجودی مایه کمی غنی شد.وپتوی دوم رو گذاشتم برای خونه جدیدوتخت جدیددختر ان شاالله

چندشب پیش همسر گفت من بااین پتوهم سردم میشه که بنده بعدکلی فکریادم اومدبرای مهددختردوتاپتوی سفری داده بودم وتصمیم گرفتم یکیشوپس بگیرم  و گرفتم.یه پتوی توسی خوشگل تقریبا نو که شستمش وباافتخاربه همسر دادم که استفاده کنه.همسرفقط دوشب اونو روی پتوش انداخت .فردای اون روز سرظهرمن ودخترازپارک برمی گشتیم که یه آقای فقیرباپسرش که باچرخ لباسهای کهنه جمع میکرد منو دم خونه دید وگفت لباس کهنه نداری؟گفتم نه.توبساطش ۳تاکفش چرم خیلی مرغوب و تقریبا نو بود که باخودم گفتم هموناروببره بفروشه براش کلی کمکه.داشتم درومیبستم که گفت پتوی اضافه نداری؟بچه هام شباتوسرمامیخوابن . دیگه دست رونقطه حساس گذاشت و گفتم چرانداریم صبرکنیدالان براتون میارم وسریع رفتم تو وپتوتوسی جدید همسر و تا کردم و گذاشتم تومشما ودادم به آقای سائل

باشد که راست گفته باشه یانه شاید بهتر باشه که دروغ گفته باشه وبچه هاش شبا توسرمانخوابن.

حالامساله اینه من خودمم دوتا پتو داشتم چرا یه لحظه هم به ذهنم نرسید یکی ازپتوهای خودمو ببخشمسریع مال همسروبخشیدم.

جواب :چون مال همسر خوشگل تر ونو تربود.مال من شاید یه کم بهش مو هم چسبیده باشه که زشته اونو اهداکنیم.

زنگ زدم بهش میگم دوست داری توبهشت برین یه پتو دورت باشه واصلا هم سردت نشه؟میگه نه همسر دوست ندارم دوباره چه کارکردی؟وقتی فهمیده میگه فقط دوشب بود که گرم می‌خوابیدم. هههههه 

کاری بود که از دستم برمی اومد.