۱۹

پایان هفته نوزدهم.خدایاشکرت.امیدوارم بقیه هفته هاهم به سلامت بگذره.

از درخت پرتقال حیاطمون بگم.پارسال پاییزوزمستون دختربعدازاومدن ازمهدمیگفت بایدبریم حیاط وبازی کنیم.بپر بپر وبدوبدو .اونم باخستگی بعدکار.بعد اون میخواست به درخت پرتقال رسیدگی کنه وازش پرتقال بکنه که من نمی‌ذاشتم. چون توذهنم میگفتم برای صاحب خونه است و پرتقال هاشم تقریبا رسیده بود خلاصه دردومورد حریف دخترنشدم ودو پرتقال از درخت چید که صرفا کندن میوه رودوست داشت ومن اونهاروگذاشتم یخچال که هروقت پسرصاحبخونه رودیدم (طبقه بالامیشینن)ازش اجازه خوردن بگیرم.اتفاقا دوهفته ای طول کشید که ببینمش و پرسیدم  وگفت قابلی ندارن اصلا ,قبل کروناکه پدربه تهران رفت وامدمیکرد ؛میوه درخت و بین چهارواحدتقسیم میکرد.

ولی فرداش که با زبرای بازی به حیاط رفتیم دیدیم که همه پرتقال هاچیده شدن.

بهار امسال دوباره حیاط رفتنمون شروع شد ووای چه بهشتی،درخت پرتقال شکوفه زده بود .شکوفه های سفید وبسیار خوش بو.من شکوفه نارنج ودرخت نارنج زیاددیده بودم ولی پرتقال رونه.واقعابوی بهشتی داشتن.

خلاصه امسال سال گرمی بود ودخترهم بزرگ تر شده بود .بیشترعلاقه داشت به درخت آب بده وبهش رسیدگی کنه.تقریباهرروزبهش آب می‌دادیم ولی باز گرمای هوا باعث میشد هربار تعدادی ازپرتقال های کوچولوشو که اول اندازه یه نخودبعدیه  فندق بعدیه گردو بود ازدست بده.بااین حال مقاومت میکرد و بقیه بارشو نگه داشت انگارکه می‌فهمیدم مثل یه مادرازجنین هاش مراقبت می‌کنه.گاهی می‌دیدم که پسرصاحبخونه هم میادوبهش آب میده.ازنیمه های پاییزبه بعد دیگه به حیاط نرفتیم .گفتم شاید دوباره پرتقال هارسیده باشه ودختربخوادبچینه واونهاهم که خسیس.

تااول این هفته که دختراصرارکردبه درخت پرتقال سربزنیم.وچه دیدیم.گویا مدتهابودمیوه هاش رسیده بود وانقدرکسی بهش سرنزده بود کم کم بارش به زمین ریخته بود.بعضی هاخراب شده بودن وبعضی هاکه روی برگها افتاده بودن سالم بودن.کسی بهش توجهی نکرده بود معلوم نبود چه مدتی. واحساس میکنم این برای درختی که انقدرزحمت کشید تابارشو به ثمربرسونه بااون گرمای تابستون وبی آبی،خیلی دردناک بوده.

رفتیم آب آوردیم وزیرش ریختیم و ازش تشکرکردیم که برامون میوه آورده.حالابازتقریباهرروزبهش سرمیزنیم وازش تشکرمیکنیم وبهش آب میدیم.

من نمی‌دونم پس پسرهمسایه چه بلایی سرش اومده که پیداش نیست.


+ماپرتقال هاروجمع کردیم وآوردیم خونه وداریم مصرف میکنیم.خراب شده هاروهم تااونجاکه قابل استفاده بود آبشوگرفتیم.واقعاهنوزم خوش عطره

دیروز

دیروزچه روزسختی بود .ازصبح بدوبدو.دخترروهم که بازمیذاریمش پیش مادرها .هماهنگی اون که بره که نزدیکای۱۱رفتن وحرص که کارهمسرعقب افتاده.مدیروبی اعتنایی هاوحتی سلام نکردندش وعبورچشم توچشمش ازمن.من که به شوخی به دوستم میگم آقای مدیراکثر شنبه هاپر.یوده.

ازاون و رسونوگرافی که قراربود فرداش برم تلفنشونو جواب نمیدادن وتصمیم گرفتم عصری حضوری برم که ببینم اگه واقعاتعطیلن جای دیگه پیداکنم.

خلاصه عصربرگشتم ودخترخواب بود پیش مادر وصبرکردم تاساعت۵,که باهم بریم سونو.که بازبودندوگفتن مشکل دزدیدن کابلهای تلفن بوده.نی نی رودیدم که یه دستشو روی چشماش گذاشته بود ودست دیگه توهوابود.ازدکترپرسیدم خوابه گفت نه.مثل آدم بزرگا دستش روی چشماش بود وشاید داشت فکرمیکرد.جنسیت رومجددگفتن دختروحدود۳۰۰گرم بود.آخیییی خداحفظش کنه 

ولی بیرون صحنه ای دیدم که حالم گرفته شد.یه خانوم که ۳ماه بودسزارین دومشو‌کرده بود بادرد توناحیه رحم اومد وسونوکرد (چون نسخه نداشت داشت بلندبرای پذیرش مشکلشو توضیح میداد)وقتی برگشت نمی‌دونم چی شنیدکه همین طورگریه میکرد.وقتی منتظرآسانسوربودم دیدم که رفته توفضای راه پله و  تلفنی داره میگه توگفتی این دکترزیاد جراحی کرده.وای یعنی چی شده بود؟تیغ جراحی جایی رواشتباهی پاره کرده بود؟نکنه خدای نکرده منم اینطوری شم.

بعدکه برگشتم خیلی دردداشتم وخستگی وسردرد وچشم دردوآخرشم لکه بینی.

شاید به خاطر نوع سونوگرافی که قوی بود.ولی 

خداروشکرامروز خوبم.


دیگه اینکه بهمن هم داره تموم میشه.بایدکم کم انشای پایان سال واینکه آیا ازامسالمون راضی بودیم یانه روبنویسیم.



جاری

جاری جان به تهران اومدن.پروازشون امروزبوده.باهمسروفرزند .

جاری جان باردارن واین همه مدت به مانگفتن.

تازه دوهفته شایدباشه که میدونیم درحالی که فقط۱ماه ازمن عقب تره ومنم ازهفته۶ام بهش گفته بودم.اول می‌گفت نفهمیده بودم وبعدگفت ترسیدم که موندگارنباشه.حالاهم علی رغم اینکه گفتیم مادرشوهر مریض وناتوان شده و دیگه توان نگه داری ازکسی رونداره بابچه دوساله اونم پسر وخود باردارش تشریف آوردن تامادرشوهر ازشون نگه داری کنن.البته علت بعدی که گفتن بایدمی اومدم  دکترشون بوده(همون دکترپولکی من دکترایشونم هست)که در ایرانه ولی دکی اینترنتی هم ویزیت می‌کنه وتو واتسپ هم جواب میده.تازه ازالف تا ی جاری جان رو هم حفظه چون چندسال مریضش بوده.

خلاصه که ما هی به زبونای مختلف گفتیم نیا بازم اومد.دیگه به من چه خداکنه این ایام به اون ومادرشوهرآسون بگذره.دفعه قبل که۳سال پیش بود طبقه پایین خونه مادرشوهر ساکن شد وصبحانه ،ناهار،عصرانه وشامشو مادرشوهر تهیه میکرد البته بیشترش ازجیب شوهربنده.چقدربه همه سخت گذشت.اون دفه هم گفته بودمیام وخودم پایین کارهامومیکنم به کسی کاری ندارم.بعدماایرانیا خودمونو دست کم میگیریم وهی میگیم مردم بقیه جوامع پیشرفته وفهیمن وما نه.بفرمایید تحویل بگیرید عروس خارجی با ادعای تمدن.

تازه نمی‌دونم پرواز به همراه تیک آف براش خطرناک نبوده؟حتما ازدکتراونجا نامه گرفته دیگه 

بعداینکه جاری ازمن چاق ترشده ومن خوشحالم خود م تاحالاحدود۷کیلو اضافه کردم که ناراحتم بابتش،بازازدفه پیش بهتره اما خیلیه.تازه نصف راه مونده.ولی جاری ازمنم بیشتراضافه کرده یااینکه توعکس اینطور بود.

مورد بعدی زن رونالدو(درست میگم اسمشو؟اون فوتبالیسته)که دوقلو بارداره.وای فیلم اونوتو تولد رونالدو دیدم آخ جون که اونم چاق شده اونم ناجور.باعرض معذرت از ایشون، ولی خوب چه کنم چون بداندام شدم می‌خوام همه حامله هامثل من باشنتازههه اون که حتما مربی خصوصی ورزشی داشته اون دیگه چرا؟

میبینید که بچه بهترشده وافتادم به حرفهای خاله زنکی خداروشکر.تادیروزمیگفت سردرد وگوش درد دارم ولی خداروشکر امروز نگفته.خداکنه ضعف بدنش کمتربشه .طفلی کوچولو سرشو‌میگرفت ومیگفت دردمیکنه.دیگه هرجورهست سعی میکنم مهدنذارمش.

برای هدیه روز مرد ازدیجی کالا طلای گرمی خریدم.یه جعبه چوبی هم برای ولنتاین که روش کلمه عشق حکاکی شده.فعلاتوش خالیه










روزمره

دیشب بازانقدرخسته بودم وسط قصه گفتن برای دخترخوابم میبرد و خواب هم می‌دیدم واون خوابو برای دخترتعریف میکردم .انقدرترکیب خنده داری میشد اونم غش غش میخندید.منم یهو ازخواب بیدارمیشدم ومیخندیدم.به خاطراینکه شب قبلش  بابت مریضی دخترچندساعتی بیدارمونده بودم و نخوابیده بودم وصبح هم رفته بودم سرکار.هنوزکامل خوب نشده یکشنبه باتب زیادازخواب بیدارشد.یه دکترخوب ازاینترنت پیداکرده بودم که صبحهاهم ویزیت داشت بردیم اونجا گفت همون امیکرون روگرفته.داروهای جدید داد.نمیدونم چون من تواین مدت کلی داروی مختلف داده بودم ودکترپنجشنبه هم یه سری داروی دیگه بااینکه داروهای امیکرون متفاوتند.خلاصه گفت دوهفته بایداین داروها روبخوره وحداقل تاعید هم مهدنره.

دختربعدیک روز تب زیادبهترشدولی همچنان دارم دارومیدم.دکترگفت این مریضی برای شماکه بارداری زیادخطرناک نیست ولی ماسک بزن که من فقط روز و شب اول روزدم.خداکنه نگیرم حالا.خودم تازه خوب شدم.احتمالامال منم همون بوده.

ویزیتش۱۱۰تومن بودتازه متخصص بود نه فوق تخصص.ولی عیب نداره ایشالله دستش شفاباشه.

برای نی نی دوم همسریه سری لباس بامزه خریده .خیلی کوچولو باعکسای قشنگ روشون. هنوز باورم نمیشه باید چندماه دیگه ان شاالله  ازیه نی نی مواظبت کنیم.

ازدورنمای زندگی خودم تعجب میکنم.چندسال پیش اصلااین روزهارونمیدیدم.خونه داری وبچه داری.دوتاحسابرس خانوم برامون اومدن که یکیشون۳۷ساله ومجرده.اولاکه اصلا آرایش نمیکنه ولی تقریبا زیباست وپوست وچشم وابروی خوبی داره.بعدم با نیم بوت وبلوزبلندو شلوارمیادوکلا تیپش پسرونست ولی خیلی خانوم محترمیه البته وخیلی خندان.

انگارزیاددخترنیست.اینکه۳۷سالشه ولی انقدرراحت وشاد وراضیه واصلااحساس نیازنمیکنه که باید ازدواج کنه برام جالبه.الان اگه من بودم یاخانوادم همش به فکر حرف مردم بودیم یاخودمون افسرده شده بودیم که فرصت ازدواج ازبین رفت.فرصت بچه داری رفت و..وبعیدنبود خودموبایه ازدواج عجله ای داغون کنم.

دیگه چی؟هنوزبارییس سرسنگیم ولی پریروز دخترشو آورده بود شرکت ودخترش ازم خواست سرفصلهای کارآموزیشو براش تکمیل وتنظیم کنم منم گفتم ببخشیددرگیرحسابرسا هستم ایشالله آخرهفته,اونم گفت تاآخرامروز می‌خوام.منم گفتم ببخشیدشرمنده.والا انگارماآدمشونیم .پدرش هرجوررفتارکنه وحتی به من یه سلام نکنه بعدمن برم برای دخترش اونم یه روزه وبدون هماهنگی قبلی کارآموزی پرکنم.اونم کاری که خودش باید ظرف چندماه می‌کرده(جایی کارآموزی نرفته ومیخواست صوری این کارو کنه).اینطوری تیرخلاص آخروبه خودم زدماگه پشت گوشمودیدم تمدید قراردادمومیبینم.چی کارکنم شمالیم ولجبازومغرور.

البته نگران نباید نیروی جدید سریع گفت عزیزم من برات پرمیکنم یه دلسوزی خاصی هم توچشاش بود.ولی چون خودش اصلارشتش حسابداری نبوده ونمیدونست چی به چیه تاآخروقت سرش توکارهابود وباگوشی سرچ میکردبایدچه کارکنه.


دیگه چی؟هنوزم باید خیلی چیزها دلگیر وتوفکرم.مثل فقر.تورم.آشغال گردی که هرروز داره بیشترمیشه.زندگی توکانکس ها.بچه هایی که باعقده نداری بزرگ میشن ودرآینده خودشون یه معضل میشن.آلودگی هوا.کمبودآب وکمبوددلخوشی مردم.افزایش فسادجنسی وازبین رفتن قبحش.وافزایش عمل های زائد وگاها وحشتناک زیبایی که نشونه عدم اعتماد به نفس آدمهاست.

برباعث وبانی لعنت




چوب خدا،تایمر

رییس وکل خانوادش کرونای جدید روگرفتن.انقد حالش بدبودکه سه روز پیاپی نیاد.دلم خنک شد واقعا.مثل چوب خدا بود براش،به قول همسر میگه بهش پیام می‌دادی میگفتی بیا تو اتاق دروببندوکارتوبکن.همون پیامی که اغلب زمان مریضی من ودرخواستم برای مرخصی میده.

امیدوارم بعداین هم مدتی نیاد تاازغرغرهاش وعدم همکاریش راحت باشم و مدتی روبه راحتی بگذرونم.


دیگه اینکه دختررویکشنبه بردیم برای چکاپ چشم پزشکی وتنبلی چشم .دکترگفت زیاد تلویزیون و موبایل دیده.موبایل که تقریبا دستش نمی‌دم ولی دوسه ماهی بود زیادتلویزیون میدید.بعداون تایمر تلویزیون رو روی ۳۰,دقیقه فعال میکنیم وحتی خودمونم خیلی کمترچیزی میبینیم.دخترهم هی میگه تلویزیون خراب شده باباکاری کن.ازاون ور خودش میگه عیب نداره دکترهم گفته بود کمترتلویزیون ببینم.تاشش ماه قرارشده رعایت کنه وبعددوباره چک‌شه.خداکنه عینکی نشه هنوز خیلی کوچیکه.

بعداینکه شکمم انقدربزرگ شده انگارچندوقت دیگه بخوام زایمان کنم درحالی که تازه۴ماهم تموم شده.اصلا جلوی دست و پامه.دفه قبل تااخرش هم اونقدری جلو نیومد(گرچه چاق شده بودم).ولی این دفه ناجورشده.پودرمنیزیم میخورم وگرنه هنوزم تهوع ام ازبین نرفته.نمیدونم چرا.علاقه خاصی به بادمجون پیداکردم والانم کلی بادمجون توی یخچاله وخیالم راحت.ولی نسبت به غذاهای همکارویار پیداکردم وبه نظرم دیگه خوشمزه نیستن.البته یه کم احتیاطم میکنم.زیادآدم شاکرو قدردانی نیست وگاهاخیلی پشت سراین واون حرف میزنه بابت اون دیگه دوست ندارم غذاشو بخورم بالاخره میگن لقمه روی بچه تاثیر داره.حالابماندکه به خاطر رماتیسمش خیلیی به غذاهای فلفل میزنه که اول بارداری منم غذاهاموتندمیکردم ولی الان خوب شدم.ودوباره به تندی حساس.ولی دوچیزمدام دوست دارم بخورم:بادمجون،فسنجون.حتی خواب خوردن فسنجون میبینم.


سرماخوردگی دخترفکرمیکردم خوب شده ولی دیشب نصفه شب باگوش دردبیدارشدوصبح هم ادامه پیداکرد وحتی بالااورد دیگه بردم دکتروگفت اثرات همون سرماخوردگی ۱۰روزقبله که به گوشش زده وآنتی بیوتیک دادکه ماخیلی کم بهش میدیم ولی اینبارتاکیدکردکه حتما باید بخوره.خودمم هنوز کامل خوب نشدم هرچند که یکشنبه خودمم چکاپ رفتم وصدای قلب نی نی روشنیدم که خوب بود ولی فکرکنم همون امیکرون روگرفتیم هردو،که طولانی شده.


هفته دیگه قرارشده شنبه رونرم ولی ازیکشنبه تا آخرهفته رویه نفس برم که واقعادرخودم نمی‌بینم.طی روزکاری نمیتونم به توصیه دکترم عمل کنم وحتی کمی درازبکشم وبعدش واقعااذیت میشم وعذاب وجدان میگیرم ونگران میشم.

راستی سوم بهمن پسریکی ازدخترعمه هام اونم به صورت طبیعی به دنیااومد واسمشم گذاشتن آمین.فکرمیکردم اسم آمین روخودم فقط بلد م ومیخواستم روپسرآینده خودم بذارم ولی نگو دخترعمه هم میدونسته.درجریان حاملگیش نبودم وشمال زندگی میکنن.کارمنددانشگاهه  وچندسالی ازم کوچک تر.یه دختر۳ساله داره که اونم طبیعی به دنیا آورده.عجب اینکه کودکی این دخترعمه روباموهای فرفری طلایی وصورت تپل وکک ومکی یادمه وحالابرای باردوم مادرشده.اونم طبیعی که به نظر من اونایی که به صورت طبیعی وضع حمل میکنن خیلی شجاعن.

روزپدرنزدیکه برای کادوچیزی به ذهنم نمی‌رسه .