من وهمه ی شخصیت های داستانی

اول ازهمه یه چیزبی ربط بگم وتشکرکنم ازآبانه جون که زمان وبلاگ نویسیش یه چیزی تووبلاگش گفت که من ازاون وقت رعایت میکنم وچه خوبه که آدم رسمی خوب از خودش بذاره واونم اینکه گفت وقتی میرم میوه فروشی وقراره خودم دستچین کنم فقط میوه های بی‌عیب ونقصوبرنمیدارم میوه لک داروگاهی کمی له شده وحتی کمی خراب روهم برمیدارم،چون اون میوه هم دل داره وبهش میگم کسی تورونمیخواد؟من برت میدارم.منم الان مدتهاست این کارومیکنم چی میشه مگه؟بذارمغازه دارفکرکنه من متوجه نشدم،اون میوه هم کلی زحمت کشیده اوه راه به اون درازی ازشکوفه بودن تامیوه شدن ،گرما،سرمادیدن و غیره وغیره روطی کرده حالاواسه یه نقص کوچیک برش نداریم؟

ایشالله که آبانه هرجاهست خوب وخوش باشه ویاری بهترازاونی که قسمتش نشد،قسمتش شده باشه.

گفتم میوه یادی هم بکنم ازدرخت پرتقال که امسال ،انگارسال میوه دادنشه وچه بارخوبی آورده وخیلی کم میوه هاشو ریخته،کلاانگاردرختا یه سال درمیون میوه خوب میدن،ماهم بیشتربهش میرسیم واون یکی درخت کنارحیاطم که تاامسال نهال بود،امسال شکوفه دادوکمی هم میوه کوچولوزدولی نتونست نگه داره ومیوه هاش ریختن ولی فهمیدیم که اونم درخت ماده است وسال دیگه فکرکنم محصول بده،

هرروزی که یادم باشه آب اضافه مثلا شستشوی میوه وسبزی یاباقیمونده آب لیوان های نیم خورده روازصبح جمع میکنم تویه ظرف پلاستیکی بزرگ و عصری میریزم زیردرختا وآدم اینطوری میفهمه هرروزچقدرآب اضافه پرت (بالفظ کسره)داره.

خوب دیگه خسته شدم نمیتونم به موضوع تیتربپردازم


تیتردرمورد دخترکوچولوئه  انقدرکه ازصبح تاشب میگه قصه بگو قصه بگو البته هنوزمیگه قصه بدو یعنی گ رونمیتونه خوب بگه دیگه ما قصه هامونو سازمان دهی کردیم ویه سری شخصیت داستانی ثابت تولیدکردم که همه باهم تویه کوچه وخیابون پشتیش زندگی میکنن،

دوتا خانوم بزرگ سال یکی چاق یکی لاغرکه چاقه خانوم سوت سوتکه،لاغره خانم سوت سوتی 

خانم سوت سوتک مدافع حقوق حیوانات بایه سری دختروپسرکوچیک که توکوچشون زندگی میکنن روزها ازپرنده هاوگربه ها(این محله سگ کم داره)مواظبت میکنن وبراشون غذامیبرن.اگه کسی کاربدی کنه که خیلی بدباشه وقابل جبران نباشه خانم سوت سوتک سوتشو درمیاره ویه سوتی میزنه که اون آدم همونجامتوقف میشه وکاربدشو ترک میکنه.

خواهرش خانم سوت سوتی که خونش دورتره مخصوص رژیم دادن به بچه های چاق وبه اندام‌کردن بچه های لاغره اگه تودست بچه ای چیپس یاپفک ببینه باپایه لگدمیزنه که چیپسه پرتاب میشه کلی دورتر،اگه بچه لاغری غذانخوره به مامانش برنامه غذایی میده وعصری سرزده میره خونشون ببینه بچهه غذاخورده یانه .توبرنامشم همه ی غذاهاهست چون هرغذایی یه فایده ای داره اگه ببینه اون بچه غذاشونخورده یاسوت بدصداشودرمیاره وسوت میزنه یامحکم میزنه زیرمیزی چیزی.پاتوق خانم سوت سوتی هم دورآبنمای پارک ماست

اسم شخصیت های بچه داستانها هم:

 یارقلی وخانواده(یارقلی وپدرومادرش به تازگی ازیه شهردوراومدن تواین کوچه وهمشون بالهجه خاصی حرف میزنن وتوعمرشون جزاون مسافرت که اومدن تهران،جایی سفرنرفتن)،بهاروخانواده،(بهارتازه۳ساله شده ومیره مهد ومادرش خیلی تنبل وشکموئه وتازگی ازروکتاب آشپزی داره غذاپختن یادمیگیره)کیاناوخانواده(پدرومادرکیاناهرروزتاغروب سرکارن وبابت اون کیاناازهمه بچه های کوچه بداخلاق تره)(بهاروکیاناباهم دخترخاله ان مثلا)رامتین وخانواده (رامتین تازه داداش دارشده وخیلیم خوش اخلاقه وخیلی روزها پیش مادربزرگشه )،علی وخانوادش(پدرعلی شیرینی پزومادرش کترینگ داره).حالافکرکنیدچقدرقصه تاحالاازاین شخصیت ها دراومده اصلاتوفکرم این داستانهاروکتاب کنم باورکنیددد.

من که خودم عاشق یارقلی وخانوادشم.

تازه چون مادهه شصتی هستیم اصلااسم باکلاس نمیتونستم روی شخصیت هابذارم .آخه زمان مااسماهمه یاسمیه بودیافاطمه.اعظم هم زیادبود.دیگه ته باکلاسی اسم  الهام مثلا.پسرهاهم که همه محمدوعلی واینا،همسرهم که قصه میگه نمیتونه اسم جدیدانتخاب کنه واسم شخصیت داستانهاش اکثرا رعناست که میگه احساس میکنم اسم باکلاسیه.دیگه این اسمهانهادینه شده درما.آهان اسم ساراهم بودکه به نظرم قشنگ بودبرای اون زمان ما،کلا اسم سارارودوست دارم.


فعلا

امروز

اعتراف میکنم که حسابی حال کردم وقتی دندونپزشک گفت دندونام مشکل خاصی نداره.آخه پس اون همه درد،سمت چپ دهنم که باخوردن عسل یامرباشروع میشدوپخش میشدچی بود؟برای اطمینان بیشترعکس بین دندونی نوشت که سریع رفتم وگرفتم وحالاقراره امروزعصر ،همسرعکسونشونش بده که ایشالله بازم‌چیزی نباشه،نوبتامودادم به همسر،همین دوساعتی که فارغ ازبچه هارفتم بیرون وکاراموکردم کلی حالموبهترکرد،توآینه آسانسوررادیولوژی به خودم نگاه کردم وفکرکردم که میتونستم لباسای بهتری بپوشم،حالاکه شکرخدا لباسهای بهتری دارم وشیک تر،البته توکمد هههه.هربارانقدردرگیربچه هام که خودموبیخیال میشم.برگشتنی شب بود وشوروشوق مردم توخیابون ،پاساژ های وسوسه انگیز و ...

تازه ازوقتی رفتم دکتر،باسمت چپ دهنم هم بی مشکل غذامیخورم.دکترگفت ازاعصابه که فکرمیکنی دندون دردداری.هعییی


گاهی فکرمیکنم اونطوری بهتربودیا الان بهتره؟مدیربودن وباکلاس بودن وتنهایی،باداشتن خونه وماشین ومسافرتها یا مادربودن و درگیری هاش وتربیت دوبچه وترس ازآینده ورصدکردن هراخباری،حتی توخارج،که مباداباسرنوشت آینده بچه هات درارتباط باشه.

دومی بهتره .ولی کم‌کم بایدبه خودمم برسم.


راستی دوتااظهارنامه اشخاص حقیقی هم ردکردم.بعدمدتها اطلاعات مالیم به کارم اومدوخوشحال شدم که برای کسانی هم مفیدبوده.البته هنوزپول نگرفتم ولی اینطوری هم میشه کسب درآمدکرد.البته شایدوقتی دیگر ...

راستش توامارات هم ،هم اون وقتی که رفتم سفرهم الان که دارم میرم بهم پیشنهادکارشده. برعکس اینجاکه مارو رد کردن ودلموشکستن.دفه قبل یه شرکت ایرانی،حسابدارفارسی زبان میخواست واینبارم یکی ازایرانی های مهاجرت کرده ی پارسال برای کسب وکارش حسابدارمیخواست ،حتی گفت کارمو توخونه انجام بده که گفتم نه ،بذاریدمابیایم‌،خودمونو پیداکنیم .یه کمی بگذره،من بچه شیرخواردارم.ولی خوشحال شدم .ازاین که بازکسی یاکسانی منودیدن.

خداکنه اقتصادش مثل اقتصادکشورما نشهیااینطوربگم‌کشورما،مثل اونا بشه.آمین

امروز جشن فارغ التحصیلی دخترکوچولو ازمهدبود.با نی نی رفتم چون مامانم گفت وقت نداره بیادنی نی رونگه داره.گفت کلاس احکام داره خخخ 

آخه دیروزم نگهشون داشته بودومن رفته بودم آرایشگاه.دیگه ظرفیتش پرشده بودگویا 

رفتم آرایشگاه قدیمی محل مادرم اینا.شایدبعد۴سال یا۳سال،وای که آرایشگرم چقدرخوب وباشخصیته،سنگین ورنگین،تازه انقدرم ارزون.بهش گفتم ازاول کارت تاحالاچیاخریدی؟گفت یه خونه۵۵متری که توش ساکنیم.به خیال من باید خیلی پولداراترمیبود.البته بعداینکه کارمنوانجام داد وبعدکارابرووصورت ومرتب کردن موهافقط۸۰تومن‌گرفت،فهمیدم‌چرا پولدارنشده.

بعدمن بااین آرایشگرکه اسمش فاطمه خانومه ازسال۹۶آشناشدم.ازاون وقت قراره که فرزنددوم بیاره،دیروزکه ازش پرسیدم گفت ایشالله قصدشو داریم و توبرناممون هست،۶ساله توبرنامشونه،دختراولشم۱۵ساله شده،خودشم ۴۰ساله

البته شایدهمون خونه۵۵متری که نشده بزرگش کنن ،مانع برنامه هاشونه.ته همه چی اقتصادشده گویا 

ای وای نی نی بیدارشد برم دوباره بخوابونمش








دنیای این روزای من

جمعه یکی دیگه ازدوستای داداشم رفت کانادا.ماه پیش هم یکی دیگه آلمان،ازاونجافهمیدم که گلدوناشوآوردبرای مامان.چندماه پیشم گودبای پارتی یکی دیگه ازدوستاش بودبرای نمیدونم‌کجا.جمعه ای بهش گفتم چراهمه ی دوستات میرن؟ابنطوری که خیلی تنهامیشی.گفت توکه میدونی من دوستای زیادی هم نداشتم.ماهم اگه خدابخوادماه بعدمیریم.خواهرشیربه شیرش که خیلی باهم مچ بودیم.

یه دوست دیگه هم داشت که چندسال پیش ازسرطان فوت کرد.بیچاره داداشم بازنی که نمی تونه زیادباهاش درددل کنه(هردوخیلی کم سن بودن که باهم ازدواج کردن والان خیلی دنیاهاشون متفاوت شده)وخواهری که نیست ودوستایی که رفتن ومادری که پیرشده وتوجه ونگهداری میخوادوپدری که تکیه گاه نبوده وبیچاره داداشم که میگه هرچی بشه ونشه من میمونم .کسی که ۴تارشته دانشگاهی خونده:برق،حسابداری،ام بی ای و اون یکی آخری رونمیدونم مربوط به آی تی.

الهی که همه چی بهترشده حداقل برای داداشم که میخوادبمونه .وبرای هرکسی که نمیخوادیانمیتونه بره.

میخواستم شادتربنویسم ولی این روزاخیلی درگیرم.ذهنم‌مشغوله.امروزساعت۶هم نوبت دندونپزشکی دارم که ازش متنفرم .نی نی خیلی پرجنب وجوش شده واذیتم میکنه البته بیشترفکرکنم اعصاب من ضعیف شده.

چندروزدیگه یک ساله میشه نمیدونم میشه براش تولدگرفت یانه.ازاول تولدش زیادخرجش نکردیم.حتی امروزکه رفتیم شهرکتاب،خانومه یه کتاب سوت سوتی لمسی هم برای اون آوردکه گفتم نه برای دختربزرگم کتاب میخوایم.بعدخودم خجالت کشیدم.انگارهنوزاینوخیلی کوچولوترازاون میبینیم که نیازبه چیزخاصی داشته باشه.

چندروزه برسشو‌میاره ومیفهمونه که موهاموشونه کن ووقتی شونه میکنم یه کیف خاصی میکنه که بیاوببین.مادرم هم همینطوره اگه کسی موهاشو شونه کنه خیلی کیف میکنه.انگارنی نی به اون رفته 

اصلا ژنتیک چه چیزعجیبیه.یااینکه نه شاید پنج شش تامدل رفتاری هست که هرکس یکیشو داره.

تواین روزها اداره کارهم رفتم برای پیگیری بیمه بیکاری که سامانه هنوزقطع بود وطرح مادران هم توسامانه یکپارچه  بالاخره ثبت نام ماشین کردم.اونم‌خارجکی که فکرکنم شانس قبولیم بالاباشه.

دلم میخوادازچیزای خوب بنویسم مثلا چی بگم؟اوه نه یادم اومد فیروزنادری عزیزهم به رحمت خدارفت.

بافیروزنادری بعداسکار۲۰۱۷که اصغرفرهادی اون وانوشه انصاری روجای خودش فرستادبرای دریافت جایزه آشناشدم.خداییش به اون قیافه ،اون سن نمی اومد وقالی کرمونی بودبرای خودش،حیف شد.کاش ایران بودمیرفتیم دیدنش یاکلاسی چیزی میذاشت ماشرکت میکردیم.


همچنان گاهی شام ایرانی میبینم.قسمت سام درخشانی اینارودیدم.دروغ چرامیخواستم ببینم خونه زندگیشون چطوریه که یه فضای بسته ازخونشونو نشون دادن،توفیق حاصل نشد.

باهمسرخوب وخوشیم خداروشکر.

راستی کشوری که داریم میریم اماراته.همین بغل گوشمونه.ولی چقدر امکانات زندگیش بامافرق داره.

یه دوست که سابقا شریک همسرهم بوداونجاداشتیم که توسفرقبلی هم باخانومش بیرون رفته بودیم ودلمون به رفت وآمدبااوناخوش بودکه دیروزخبرداددیگه برنمیگرده ومیخوادبره اقامت کشورچین!!!روبگیره وخانوادگی برن اونجا 

آخه آدم میره کشورکمونیستی ساکن میشه؟

حالااون هیچی،رفت وآمدماچی میشه؟

این دوست مافوق لیسانس برق دانشگاه اصفهانه وخانومشم ماماست.ولی متاسفانه چون ازدواج فامیلی داشتن پسرشون نه سندروم داونه ونه سالمه.یه چیزمابین شده.خیلی دلم میسوزه.حتی فکرکنم مدرسه خاصی هم نره.فکرکنم برای اینکه به مشکل پسرشون فکرنکنن انقدر تلاش وتلاش وتلاش میکنن.


خداروهزاران بارشکربابت سلامتی






فکرها

آش رشته پخته.لباسهاشسته.گازتمیزشده.بچه هاحموم رفته.خونه تقریباتمیز.یکی ازساکهابسته.حتی نمازصبح خونده


هعییی اما من غمگین..درحال پوچی،بداخلاقی بادخترکوچولو.بی حوصله 

به چیزهای عمیق فکرمیکنم وازاون وربه پوچی دنیا.

به چیزهایی فکرمیکنم که برای بعضی هاخنده داره حتی فکرکردن بهش 

مثل عکس اون همه بچه معصوم کوچیکی که ازخانواده های بومی های کاناداگرفته شدن تا تومدارس مدرن کانادای جدیددرس بخونن ولی کشته شدن وتوخاک همون مدرسه دفن.

به معصومیت اون بچه ها،به امیدشون.به امیدخانواده هاشون که رنج دوری وهمه چی روتحمل کردن که اون بچه ها آینده بهتری داشته باشن ولی اون بچه هامظلومانه درحال مردن بودن.

وای خداچه وحشتناکه.تصوراینکه آدم یاآدمهایی بتونن اینقدرسنگدل باشن.وهم نوع خودشونو بی هیچ‌گناه بکشن.وسالها این مساله رومخفی کنن.

وتصورسکوت خدا برای سالها،چراکاری نکردی خدا؟


حالاکشورکانادا مدافع حقوق بشره.درحالی که این سیاست مدارا شایدنوادگان همون قاتلان سالهای پیش باشن.

درحالی که تو یه گوشه اش ،خاوری درحال زندگیه وازپسرش به عنوان کارآفرین موفق هم تقدیرکردن.


چه دنیای کثیف وعجیبی واقعا 






بهار

نی نی ودخترکوچولو تقریباخوب شدن شکرخدا
ولی خواهرزاده۲۰سالم.هم این مریضی روگرفته .
این تابستون مواظب بچه هاتون باشید.چقدرآلودگی ومریضی زیادشده.

تولدسوپرایزی برای دخترکوچولو تومهدگرفتم وخیلی خیلی خوشحال شد
البته خودم ترکیدم.ازاون وربروتم بخرطوری که اون نفهمه.ازاین وربامهدهماهنگ کن.بامادرهماهنگ کن که بیادپیش نی نی بمونه،کیک روهماهنگ کن.خوراکی های جشنو هماهنگ کن.دخترکوچولوروراضی کن که حموم بره وپیرهن خوشگل بپوشه.آخ آخ ۱۲تابادکنک بادکن.
البته دم رفتن دیگه دخترکوچولو فهمیدولی روابرابودازخوشی.
ایشالله همیشه شادی باشه برای ما وهمه
تم اش دخترکفشدوزکی بود.ولی کیکشو ساده خریدم.کلازیادهزینه نکردم ولی بهش خوش گذشت.
ازاون ورقبلش به ماگفته بودتولدمو تو رستوران بگیرید،پدرشم راضیه،ولی امیدوارم ازسرخودشو پدرش بیفته.هم خیلی هزینست هم یه سری فامیل روکه درحالت عادی اغلب دعوتمون نمیکنن وتوجشن هاومهمونی هاشون نیستیم ،بایددعوت کنیم تامجلس شلوغ شه.کلی هزینه لباس هاوتزیین سالن وغذای اون شب میشه.تازه اکثرا هم بچه کوچیک ندارن.یعنی اصلابچه ندارن.
دخترکوچولو چون پارسال عمو وزن عمو وحتی مادرشوهرم!تولدشونو تو رستوران گرفتن میگه منم باید رستوران تولدبگیرم که بااین حرکت ضربتی من ایشالله ازسرش افتاده باشه.

بهار داره تموم میشه.امسال خیلی میوه های بهاری خوردم ،دلتون نخواد،کلی زردالو وگوجه سبزو هلو وگیلاس،واقعاخوشمزن.دست خدادردنکنه.
جوری میخورم که انگاربارآخره که شایدباشه.
الان یادم اومدهنوزآلبالو نخوردم.هههه برم بخرم.
پارسال این وقتا چقدراذیت بودم.نود کیلوهم فکرکنم بودم.شایدم بیشترالان خیلی خیلی کمش کن.
هرسال احوالات آدم یه جوره ان شالله که سال بعدی هم سال خوبی باشه.
میخوام قبل رفتن،مهاجرت،یه باردیگه قرآنو ختم کنم.شایدکمترازیک ماه فرصت دارم.