عروس،خواهر،خستگی

اومدم غربزنم وغیبت کنم.فرهیخته ها واردنشن 

 کم طاقت شدم،اطرافیانو بهترشناختم،خسته شدم نمیدونم.ولی من چندباری بعدعروسی،عروس خانومو دعوت کردم که گفت وقت نداریم وایناتااینکه جمعه پیشو اوکی داد.منم برای اینکه تنهانباشه اون یکی دوستمو که باهاش یه کم توچالش بودم دعوت کردم.بگم که ماازسال80باهم هم دانشگاهی بودیم.وتقریبا دوست.اون یکی دوست همونه که بارپیش بامادرشوهراومدوهمسررو جان صدامیکردومن خوشم نیومده بود.

حقیقت چندروزبعدازاون مهمونی بهش پیام دادم که میدونم تفاوت فرهنگیه ومنظورخاصی نداری ولی مثل من که اول اسم همسرت آقامیذارم شماهم ازهمین لفظ برای همسرمن استفاده کن.که خیلی مودبانه عذرخواهی کردو گفت فکرکردم بعدچندسال دیگه اونقدرصمیمی هستیم که به هم جان بگیم بازهرطورتوبخوای.

بعدچندروزم اون کارپاره وقت روبه من معرفی کردکه جای خودش برم که بعدکلی فکروبالاپایین کردن گفتم فعلا نمیتونم که بازم باروی خوش پذیرفت ولی دیگه نه زنگی زدونه پیامی داد.چندباری که من زنگ زدم یارد تماس کردیاگفت جاییم وبعداتماس میگیرم که نگرفت.

دیگه ماگفتیم دلخورشده ودرصدد حبران بودیم وازاین روی  باعروس خانوم دعوتش کردیم که گفت حتمامیام.

عروسم دوروزقبل مهمونی پیام دادکه من بامهمونیای شماآشنانیستم ساعت چنداونجاباشیم خوبه؟,که گفتم مامعمولا۷به بعدمهمونامون میان ،گفت باشه

روزمهمونی،منم که گریزاااان ازمهمونننن،طبق معمول پشیمون ودست به دعاکه ازریشه مهمونی کنسل بشه که نشد.


ساعت پنج ونیم که دیگه همه کاراموکرده بودم‌.دوست سمی پیام دادکه برادرشوهرم کمی حال نداره،شوهرم ازنظرروحی کمی توخودشه بااجازت مانمیایم.

منومیگی؟خوب چرازودترنگفتی،بعداینکه من دونوع غذاپختم و کلی برنج خیس کردمو و..میگی،اولش گفتم یه کاری کنیدبیایدمن کلی زحمت کشیدم .بعدکمی فکرکردم وبلاکش کردم،به گذشته که فکرکردم یعنی چندسالی که عقب رفتم هیچ نکته دندونگیری که بگم بایدبه این دوستی ادامه بدم، ندیدم.تودانشگاهم اونقدری صمیمی نبودیم.

به همسرمیگم ازبعدازسال۹۴که توروازهمه جابلاک کرده بودم،این اولین بلاک کردنمهبی شعووور


حالا عروس خانوم،ساعت۷پیام دادکه فاطمه جان ببخشید دیرشدمن تازه دارم راه می افتم اشکالی نداره؟ گفتم نه ولی بچه هابیچارم کردن هی میگن عروس خانوم کجاست،گفت الان میام.

ساعت۸وربع شد،عروس نیومد،زنگ زدم برنداشت ساعت نزدیک۹عروس ودامادتشریف آوردند.غش وغش هم میخندیدندکه دیدیدماچه بدقولیم.

دامادگفت مانیم ساعت پیش راه افتادیم،غش غش

حالااین دوطفل معصوم ازصبح منتظرازساعت چهاریاپنج باپیرهنای مجلسی وموهای درست شده نشستن که اینابیان.

خو مریضید؟

اصلاخودم مریضم چه اصراری داشتم عروسو پاگشاکنم؟

خیلی خسته واذیت شدم.همسرم سرماخورده بود دویست تاقرص

 خورده بودکه بتونه بهتربشه ومهمونی روبگذرونه.

دامادآرایشگربود یادتونه که.

تافی خالدون زندگیمونو سوال کرد.خدایامنو ببخش سبک والکی بخندم بود.

عوضش عروس که دوست من باشه سنگین ورنگین.چی بگم کاش زودترازدواج کرده بودتاکیس مناسب تری گیرش بیاد.

تازه عروس خصوصی وباخجالت بهم گفت دامادمیگه من ازتو خیلی بیشترازاینها انتظارداشتم.تواونطورها زن زندگی نیستی!

چشم ماروشن.تازه عروس اصراربه بچه دارشدنم داره

خوب این ازمهمونی،البته بگم شایدم بی تجربه بودن یاتاحالازیادبا کسی معاشرت نکرده بودن.

بعداونم چندروزیه که خواهرم بادختربزرگش اومدن وبین خونه ماومادرم درحال ترددن.چون دخترم میگه من همش بایدباخاله باشم وچه نقاشی ها که برای رسوندن منظورش ونشون دادن علاقش به خالش نمیکشه.

خسته ام خستهههه


نظرات 10 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 9 بهمن 1403 ساعت 15:00 http://leiligermany.blogsky.com

من فقط دلم برای اون گنجشک کوچولوها کباب شد که از صبح منتظر بودن.پسرهای منم مهمون دوست دارن و دائم ساعت می پرسن کی میان.کسی که میره خونه بچه دار باید بفهمه خونه مال کوچولوهای منتظر هست.
منم سالی یکبار مهمون غیرفامیل دعوت می کنم از بس غذا پختن برای مهمون و خونه تمیزکردن و تمیزنگه داشتن برام سخته.
خیلی حرص خوردم از آدم های وقت نشناس

آره دیگه دل بچه هاکوچیکه.خوب میکنی خواهرازابن به بعدمنم میشم مثل شما

مهشید جمعه 5 بهمن 1403 ساعت 16:21

سلام فاطمه جان.
منم تجربه مشابه همین چند وقت پیش داشتم و الان شبیه سازی کردم و بشدت فهمیدم چی میگی واقعا دلم برای دخترهای شما سوخت که اینطور بی طاقت مهمون بودند و گوگولی هاحاضر و آماده بودند تازه همسرتون هم سرما خورده بودند. خیلی تجربه بدیه ولی خوب ، چه میشه کرد مردم متفاوتند. یک فامیل نزدیک همسر قرار بود بیاد خونه ما. جالبه بدونید خودش اصلا مهمونی خانوادگی نمیده و کلا فقط دوستای خودش و همسرش را دعوت می‌کنه یا فامیل شوهرش. ما بنا به دلایلی در اوضاع نامساعدی که داشتیم، دعوتشون کردیم با پدر و مادر و برادرش، ساعت حدود ۸ رسیدند در حالیکه خونشون با ما یک‌چهارراه فرق داره و می دانستند که ما شبها خیلی زود می خوابیم و اصلا اهل شام خوردن هم نیستیم و صبحها همسرم ساعت ۴ و نیم باید بره. کلا غذاها و پلو ... همه راس ۶ آماده بودند و دیگه یکجورایی تو فر و رو گاز خشک شدند . چون خودشون هم ۷ دیگه همیشه شام می خورند. بابا و داداشش نبودند که گفتند بعدا میان ما هم منتظر نشستیم بیان، یکساعت پذیرایی کردیم و اون دو مرد گاو نیومدند و بالاخره بهشون زنگ زدیم شام را بکشیم که گفتند خوابیده بودند. اصلا خشکم زد ما منتظر اونها بودیم اونها راحت خوابیده بودند. دیگه غذای خشک و سفت را کشیدیم و خوردیم و بعد من میز دسر را چیدم شوهرخانمه تند یک ذره خورد گفت من با دوستان قرار دارم و زود رفت. انگار اومده بود رستوران. مادر اون خانم هم موقع جمع کردن میز شام ظرف گرفت برای شوهر و پسرش غذا کشید ببره. انگار که اونم باید سهم اونها را ورمیداشت. خانمه گفت خیلی خسته است منم گفتم بشینه و مادرش هم کلا اهل کار نیست و فقط اومده بود آشپزخونه که از غذاها و سالاد و پیش غذا و دسر برای شوهر و پسرش بکشه. خیالش که راحت شد رفت نشست. جالبه نیم ساعت بعد به پسرش. پیام داد بیا دنبالم و پسر مثلا خوابش اومد دنبالش. شوهرم هم اون خانمه و بچه هایش را برد رسوند خونشون. من که نفهمیدم چرا اینطوری رفتار کردند ولی از اون وز یک کلام باهاشون حرف نزدم. تولد مادر خانومه هم بود که من باید حتما بهش تبریک می گفتم و کادو هم می گرفتم که انجام ندادم. گور باباشون. واقعا این جور آدمها با خودشون چی فکر کردند. دفعه هزارم بود با من اینجوری می کردند منم هی بخاطر شوهرم زیرسبیلی رد کردم. اما اینبار دیگه بار آخر بود. شوهرم هی داره ماله می‌کشه ولی من دیگه خر نمیشم.چقدر حرف زدم شرمنده ولی وقتی پست شما را خواندم داغ تازه ام تازه تر شد

سللم مهشید جان واقعا درکت میکنم‌باورکن ایناماروگیرآوردن وفکرمیکنن ماچه ساده ایم.حالاببین پشت سرمون چه حرفانمیزنن.
دقیقا مهمونای شماانگاراومده بودن رستوران.
شماخوب کردی.منم خوب کردم که بلاک کردم.باعروسم فکرنکنم دیگه معاشرت کنم

دریا سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 15:02 http://Taarikheman.blogsky.com

منم هر بار مهمون دعوت میکنم، که البته موارد خیلی معدودی میشه، هی خدا خدا میکنم که کنسل بشه.
دیر اومدن مهمون واقعا رو مخه. من دیگه از یه حدی که مهمون دیرتر میاد، دست و پام فلج میشه اصلا. میشینم فیلم میبینم که متوجه گذر زمان نشم.
میگم ما فقط واسه فامیلهای نزدیک رسم پاگشا کردن عروس داریم. خداییش شما خیلی حوصله داری که دوستت رو هم پاگشا میکنی. من اکه بودم فوقش خودش رو تنهایی واسه یه عصرونه مختصر دعوت میکردم یا اصلا باهاش قرار کافه ای جایی میذاشتم و مثلا بهش هدیه میدادم.

آبان ماهی
من که دعوام میشه.هی به همسرمیگم روزم خراب شدانگارطفلی تقصیراونه
والا عروس گفته بودفامیل خاصی نداره من درنقش پترس واردشدم و گفتم پاگشاش کنم.
آخه بچه های من خیلی معاشرت ومهمونی دوست دارن.دقیقابه باباشون رفتن

نجمه سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 10:22

سلام عزیزم
واقعا منم دوست دارم مهمون سر وقت بیاد
غذام و پذیراییم سر وقت باشه
قربون جوجه های بی طاقت ما
منم دیگه خیلی چیزارو دقیقه ۹۹ میگم به بچه ها
گناه دارن درکی از زمان ندارن.
چه جالب بهش پیام دادی گفتی درباره جان
بلاک یکم خشن طور بود

سلام بله دیگه وقت وفرصد صحبت وپذیرایی وبازی بچه هاباشه.
منم بایدهمین کاروکنم
میخواستم نگم ولی رودلم مونده بود.تازه به همسرم میگفت من وتوخیلی باهم تفاهم داریم انگارخاک من وتو روازیه جابرداشتن
خوبش شد

فرزانه سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 08:45 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

سلام فاطمه جان. وای نمی دونی منم چقدر بدم میاد که یکی مهمونی را کنسل کنه و همینطور وقتی یکی دیر بیاد . واقعا برام عذاب آوره و اصلا یه جور بی احترامی حسابش میکنم. واقعا کار خوبی کردی که اون یکی را بلاک کردی و منم جای تو باشم دیگه این یکی را هم هیچ وقت دعوت نمیکنم. واسه ماهایی که متعهد به قول و قرار هستیم معاشرت با آدمهای بی خیال و باری به هر جهت واقعا طاقت فرساست و همون بهتر که حذف بشه
کلا انگار آدم هر چی سنش بالاتر میره معاشرتش هم کمتر میشه چون خیلی ها را حذف میکنه. خود منم دیگه خیلی کم با کسی ارتباط دارم و انگار اینجوری خیلی راحت ترم

دقیقا منم به این نتیجه رسیدم که دوتاشونم دیگه حداقل فعلا،قابل معاشرت نیستن همون آدم بافامیل سرش گرم باشه بهتره.
والااگه مادعوت شیم انقدرذوق داریم که داریم میریم یه جای جدید بعدم استرس داریم که بی احترامی نشه وسروقت بریم.
آره آدم عاقل ترمیشه شاید

هانیه سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 02:26

سلام
اخی فقط دخملی ها.. چقدر گوگولی ..
به تجربه من ادمها بعد از دهسال اینا که از دوران دانشجویی میگذره تو کار و زندگی و ازدواج میرن.. خیلی فرق میکنن. چند مورد هم دانشکده ای های قبلی رو با ذوق پیداشون کردم و زنگ زدم از برخوردشون یکه خوردم و ادامه ندادم.
احساس می کردم نمی شناسمش انگار

والادوست اول مثل چسب به ماچسبیده بود بی مناسبت وبامناسبت پامیشدمی اومدخونه ما.تازه میگفت دلم میخوادمن بیام ،توبه زحمت نیفت وتاخونه مانیا !!
جدیدا موفق شده بودیم گاهیم مابریم خونه ش
راست میگید شما.آدما کم کم دنیاشون متفاوت میشه

ارغوان سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 02:03

غیبت کن راحت خواهر که سبک شی، آقا من تا حالا غیر از دو سه تا مزاحم که مثلا از یه گروهی چیزی تو تلگرام شماره یا اکانتو برمیدارن پیام میدن، کسی رو بلاک نکردم، مورد داریم عروس مادر شوهر رو فردای عقد بلاک کرده
دوست اول واقعا سمی بوذه حقش بود بلاکش کردی، دوست دوم هم کارش زشت بوده حالا خوبه ساعت پرسبده ها. طفلک دخترا میفهمم بچه منتظر بمونه خیلی سخته… من که به همه میگم زود بیایید یا زود زنگ بزنید بچه ما نه خوابه، واقعا هم میخوابه.انشالله خوش بخت بشه دوستت.

بابا توآخه خیلی خوبی آخه.عروس به عاقبتش فکرنکرده؟
دوتاشونم مهمونی براشون گرفتن اشتباه بود.فقط شوهروبچه هاموبه زحمت انداختم.
آره منم بایدهمچین چیزایی میگفتم.بچه هادلاشون کوچیکه

ویرگول سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 01:07 http://Haroz.blogsky.com

واقعا هر چی فحش آدم بده به کسی که اینطوری مهمونی رو کنسل می کنه کمه این همه آدم زحمت می کشه و هزینه می کنه که یک ساعت و نیم قبل اومدن کنسل کنی؟ خوب کردی بلاکش کردی. اصلا نباید دعوتش می کردی از اول بی شخصیت رو.
عروس خانوم هم یا نباید می پرسیدن چه ساعتی بیایم یا اگر پرسیدن باید سروقت می اومدن. خیلی کارشون زشت بود. حالا جدای همه اینا آدم انقدر دیر می ره خونه کسی که بچه کوچیک داره؟
می دونی فاطمه احساس می کنم مردم آداب معاشرت رو از یاد بردن. نه فقط تو ایران اینطوری باشه ها همه جا انگار همینطوره.‌
فقط منتظر بودن اون دو تا عروسک جیگرمو کباب کرد، الهی بگردم.
چشمت روشن عزیزم، حسابی خوش بگذره با خواهرجان

ای به قربون دهنت،دقیقااا
ای خواهربعدم که بازساعت۷پیام داد دارم راه می افتم بازم حرکت نکرده وهشت ونیم راه افتاده.مریضی مگه؟
چی بگم آدم توبه کارمیشه که مهمونی بگیره .
آره طفلیا تازه فکرمیکردن عروس بالباس عروس وآرایشم میاد.نه که هی میگفتیم عروسس
ممنون عزیزدلم

قورى دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 21:09 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام بر فاطمه بانو
عاشق مهمون دعوت کردنت شدم بعد هم دست به دعا شدنت
چرا همچین کرد اون اولی ، خوب عین آدم صبح خبر بده نمیای
اون یکى هم که سوژه بوده
الهى بگردم که دو تا دخترا حاضر و اماده نشسته بودن
جالب برام که دو نفر که باهم اشنا نیسان و همزمان میگى
من پارسال ماه رمضون براى اولین بار این مدلى مهمون دعوت کردم ، البته بچه هاشون با هم اشنا بودن اما والدین نه
خودم شدید معذب بودم
اما بعد هم دیدم خوب شد همه باهم سر گرم شدن

سلام عزیزم .نه ما سه نفرهم دانشگاهی ودوست بودیم.دیگه غریله باغریبه دعوت نمیکنم‌همون یه دفه برام عبرت شد
آره دخترای طفلی،ازصبحم میگفتم ریخت وپاش نکنید

مامان طلا خانوم دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 20:41

خداقوت عزیزم
بچه ها دل گنجشکی ان و اصلا صبر ندارن
واسه منم پیش اومده مهمون دیر بیاد
آدم دوست داره مهمونا سروقت بیان و برن
من هم دوتا مهمونی واجب دارم که حتما باید دعوتشون کنم ولی فعلا به روی خودم نمیارم

دقیقا اینکه اولش سوال کردکی بیام وبعدنیومد لج درآوربود.
دعوت کننن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد