چندشبه برنامه همرفیق میبینیم.تو دوران کرونا ضبط شده.چقدراین دوران به نظرم دیرو دور میاد.هرمهمونی میاد درموردش صحبت میکنن.برنامه بازیگرمورد علاقم سارابهرامی رودیدم ومیترا حجار وچندتادیگه.
چقدرمیتراحجارباسواد بود.مهاجرت معکوسم کرده .والا من قبلا زیاددوستش نداشتم سرهمون سریال پلیس جوان که سراسر استرس بودبرام.
ولی الان چقدرپرانرژی،البته برنامه برای حداقل سه سال قبل بود.به گروه موسیقی هم گفت آهنگ،دلم برات تنگ میشه روبخونن که خیلی قشنگ بود برام..درموردمهاجرته ازگروه بمرانی
بگذریم
دیروز جشن شکوفه های دخترکوچولو بود.دعامیکنم هرکی آرزوی داشتن بچه داره به نحواحسن به آرزوش برسه وبالندگی بچشو ببینه.
فکرکنم به دخترکوچولوخوش گذشت.البته اون وسط گریه هم کرد چون کلاسشو پیدانکرده بود وبعدم بهونه نداشتن کیفشو گرفته بودوگریه.ولی درکل راضی بود وانگارمعلمشو دوست داشت.
خواهرم میگفت جایی خونده آدمهایی که به دنیا میان خودشون اومدنشونو انتخاب کردن.خودشون برای اومدن جنگیدن.
یه وقتی میشه که دنیا اومدن مثل اومدن دخترکوچولو ،براش بامبارزست .مثل وقتی که تو چهارماهگی بارداری،کیسه آبش سوراخ شد(گرچه تقریبا ترمیم شد)و اون تاآخربارداری ،شایدبه طور غریزی خطرروفهمیده بودویه گوشه میموند وده شب به ده شب،یه تکون خیلی کم به خودش میدادکه بفهمیم سالمه.
ازمن میپرسه برای مدرسه رفتن شماهم جشن گرفتن؟روزاول مدرست چطوربود؟
آره حتماکه جشن گرفتن.
یادمه همین طوربچه بودکه ازدرودیوارمدرسه بالامیرفت.کلاس های شلوغ،نیمکت های سه نفره.بچه های جیغ جیغو.امکانات درحدصفر.
البته من دیگه اینا روبراش تشریح نکردم.
دیگه اینکه درحال دیدن فیلم درحال و. هوای عشقم.یه فیلم هنگ کنگی که بازیگرای چینی داره البته.اینم برنده جوایزی ازکن درسال۲۰۰۰شده.کلا یک ساعت ونیمه .حالایه کم بیشتر ولی انقدرکه هیچ اتفاقی نمی افته من سه چهارروزه میبینمش و هنوز نتونستم روزی بیشترازچنددقیقه ببینم.چقدرهنگ کنگ قدیما چرک وچروک بوده.چه خونه های خرابه ای ،کوچه ها ازاون بدتر.همه درحال خوردن نودل بی کیفیت.
ولی آخ اززن بازیگر چه زیبا چه جذاب .وای وای چه لباسای خاصی
دیگه چی؟
پاییزداره میاد مستحضرکه هستید.نظرمنم درموردش می دونید.
چندتاعددبه نظرم برام عددشانسن.یکیش 24که فرداست،تو24ام ها برام اتفاقات خوب افتاده.فرداهم سالگردازدواجمونه
چندتاکارکردم یکی اینکه مدتیه دارم رانندگی میکنم.واقعا بایدازاسنپ تشکرکردکه کرایه هاشو افزایش دادوخوب ماشین شخصی برای بچه هابهتره.صندلی کودک داریم و کلی آت وآشغال همیشه دنبالمونه.
البت هنوزباامانتی بودن ماشینمون مشکل دارم ولی خوب ایشالله که راضیه صاحبش
راستش انگاراولا اعصابم نمیکشید.خیلی ضعیف شده بود ولی الان کم کم ترمیم شده ومیتونم بشینم پشت فرمون
یکی دیگه اینکه مدتیه کارت چاپ کردم برای کارپاره وقت حسابداری وکمی هم پخش کردم.دوتا ازدوستام فعلا بهم یه اوکی هایی دادن .
ولی خوب انگارازوقتی گفتن شاید جورشه،، استرس گرفتم که چطور ازگوشه امنم بیرون بیام؟من که حقوق دارم.دخترکوچولو تازه کلاس اولی شده.بامزه روهنوزازپوشک نگرفتم وخوب حرف نمیزنه وتو مهدشاید دچارمشکل شه و..
آخه بگو پس چرا کارت چاپ کردی وپیگیر شدی؟
دیگه اینکه من وقتی حالم خوب باشه دوکارمیکنم،۱,کوفته می پزم. دو،بافتنی وخیاطی میکنم
تو امارات هیچ کدوم ازاین کارها رونکردم.اینجا چندوقت پیش دخترکوچولو گفت برام کوفته درست میکنی؟هی گفتم قبلا درست کردم نخوردی گفت نه این بارمیخورم.توکارتون یا فیلم دیده بود.دیگه شروع کردم و بامزه هم تواتاقشون خیلی نازززز داشت بازی میکرد دستم بندبودهی میگفتم بامزه خراب کاری نکنی،می اومد جلوی در یه دستی تکون میداد و بازمیرفت تواتاق.البته دیدم کشوی لباسارو بیرون کشیده وداره پخش وپلاشون میکنه ولی دستم بندبودوگفتم تاهمین حدعیبی نداره.دیگه بعد دوساعت یابیشترکه رفتم تواتاق دیدم.مدادشمعی نارنجی روبرداشته بوده و میزتحریروکمددیواری وکشوی تخت رو کاملا خط خطی کرده.رو ام دی اف سفید.لامصب پنهان کاریم میکرد.
خلاصه کوفته پخت وآوردم برای دختر یه قاشق زد وسطش وا شد دید وسطش خرماست گفت نه من فکرکردم مثل تخم مرغ شانسی وسطش چیزای مختلف درمیاد! ای مصبتو شکر
ازبافتنی هم بگم که دارم یه چیزایی میبافم باکاموای صورتی روشن ترکیب با بنفش،قشنگه به نظرم.
دیگه اینکه این روزا مرورگر جی میلم گاهی عکسای یک سال پیش روبرام میاره ومن میبینم واعصابم خوردمیشه.عکس ها میگن دخترتازه رفته بوده مدرسه وداشته سختی میکشیده وما بیشتر.
احساس میکنم بهم ظلم شده هم ازطرف فامیل هم ازطرف خودشوهرم.هم خودمم ناآگاه و بلاتکلیف ومنفعل بودم.عصبانی میشم وقتی یادم میاد.آدم انگارمجبوره به قوی بودن وقوی موندن وگرنه دیگران میان وازسروکولت بالامیرن وبعدم گردن نمیگیرن.
همینا فعلا
سلام.روزبه خیر. به به چه روزخوبی آفتاب کم جون وبادملایم.
مردم ازسفربرگشته و دوهفته تا پایان تابستان.
ماهم رفتیم و برگشتیم وخداروشکرخوب بود ولی ۷ساعت راه رفت و۷ساعت برگشت بابچه های کوچیک توماشین خیلی سخت بود.
مخصوصااگه یه بچه ای توماشین بالاهم بیاره.
یعنی کپی بچگی های خودم.یادمه من پنج شش ساله بودم وبهم قرص ماشین میدادن ولی به بچه دوساله فکرنکنم بشه قرص داد.
خلاصه که توراه خیلی اذیت شدیم ولی مابین سفرخوب بود.جای شماسبز
کمی هواشرجی بود.گرمم بود.ولی فامیلو بعدچندسال دیدم.
چه غذاهای خوشمزه ای خوردم.بامزه هم باهمه دوست میشد .برخلاف دخترکوچولو که خجالت میکشید.
منطقه آزادتجاری هم برای اولین باررفتیم(جای خجالت داره که تازه اولین بارمون بود.)
چه شیک وباکلاس بود.
یه شبم توخونه متروکه شده خاله خوابیدیم که اونقدراهم بدنبود.البته اکه گرمای خونه رودرنظرنگیریم.چون کولرنداشت تلویزیونشم دیگه کارنمیکرد.پنکه سقفی بود توخونه ای که مدتهاخالی مونده وگرماخورده .دیگه ببین چی میشه.
خلاصه بگذریم.به قول دخترخاله بزرگم تابچه کوچیک داری بهتره بشینی خونت وهیچ جانری وگرنه دستت همش به بچه بنده
راستی بچه دخترخاله کوچیکه هم ۳۱مرداد به دنیا اومد.مثل بچه اول نصفه شب وناگهانی.به قول خودش :شب زاست
این یکی هم دوکیلو وخورده ای .بازدخترخالم ازدسترس خارج شده.سربچه اول هم تایکی دوسال نه درست وحسابی موبایلشو جواب میدادنه تلفن خونه نه رفت وآمدخاصی میکرد.به قول خودش غرق دربچه داری میشد وواقعاهم میشد.عاشق بچست وبچه براش اولویت اوله.
الانم تا روززایمان هم تلفناشو جواب دادبعداون دیگه تعطیل،
درمورد خانوم همسایه هم بگم وبرم که رو دلم مونده
روزاربعین ما یه نذری کوچیک داشتیم.درشونو زدم ونذری رودادم.بامزه بامن بود.دخترکوچولوهم باباباش رفته بودغذاپخش کنه.
کلی حال واحوال کردو گفت بذارم بامزه باهاش بره توخونه بهش شکلات بده تا باهاش آشتی کنه چون یه دفه چندوقت پیش دیده بودشو بی هوا لپ بامزه رومحکم فشارداده بودو اون گریه کرده بودبه قول خودش میخواست ازدلش دربیاره
خلاصه من گفتم غذادستمه ومیخوام برم به همسایه هابدم یه وقت دیگه ولی دست بامزه روگرفت برد توخونه
یه کم وایستادم بعدصداکردم گفتم خانوم همسایه بچه رومیارید؟میخوام برم غذاپخش کنم جواب نداد.
برعکس ازپشت بادستش زد درم کیپ کرد.درزدم جواب نداد.
منم گفتم تواین فاصله برم غذای طبقه دومی هاروبدم.رفتم دادم دوباره در زدم گفتم بامزه بیابیرون .خانوم بچه روبیارید.سکوت مطلق
ترسیده بودم گفتم به همسرزنگ بزنم.بگم بیاد بچه روبگیره!
بعدگفتم بذارطبقه سومی هاروهم غذابدم ودوباره بیام دربزنم.
به سومی هاکه نذری دادم وبرگشتم دیدم بامزه روآورده دم در یه دستبند اهورامزدا بسته به بازوش ،چندتاشکلات هم دستشه.
گفتم کجابودید؟خیلی درزدم هیچی نگفت وخداحافظی کردودرو بست.
آهان دستبندم گفت ازسفرمشهدخریده.دستبنده روکه کندم انداختم دور
ولی نمیدونم بابچه داشت چه کارمیکرد،چراجوابمونمیداد.خونه یه وجبه حتماصدامومیشنید.
به بامزه میگم داشت ازت عکس میگرفت؟میگه آره آره
ولی بامزه بیشترجواباش آره آرست.
توخونش یه تابلوی بزرگ مریلین مونرو درحال کشیدن سیگار روی دیواربود.بقیه وسایل خیلی ساده ومختصر.
نمیدونم چه میکرد ولی ازاون روز،ازدستش خشمگینم،شایدم زیادی حساسم
سریال ارباب حلقه هاروشروع کردم
میخوایم بریم شمال ،به قول دختر،شمال دور،به گیلان میگه چون خیلی دورتره ازمازندرانه.
به همسرگفتم چمدون اصلیمو ازبالای کمدبیار،گفت خیلی بزرگه نمیخوادواینا.گفتم نه بیار،هم وسایل خودمومیذارم هم وسایل شما رو.
آورد..غم دنیا نشست تودلم.خیلی ازخاطرات تلخم زنده شد.
چمدونی که باهاش میرفتم امارات بود.چقدروقتی میخواستم برگردم اونجا پرش میکردم هرچیز مرتبط وغیرمرتبطی روتوش میریختم.چقدروزنش میکردم.چقدراضطراب،سردرگمی،ناامیدی ،احساس شکست ،احساس حماقت،احساس پیروزی حتی،داشتم اون روزها
حتی بوی همون موادضدعفونی مخصوص اون کشورم میده.
اون وقتا وقتی می اومدم ایران،تاج خوشبختی رو ،روسرمردمش میدیدم.اغراق نباشه.ولی خوب امکاناتی که برای مردم ما عادی وحتی حق طلبی شده،اونجا باید باقیمت گزاف میخریدیم.
توفکرم وقتی برگشتم ازسفر،چمدونه رو ردکنم.نمیخوام همش چشمش بهش بیفته.البته میتونم همون بالای کمدبذارمش بمونه.
یادمه باخودم قرارگذاشته بودم اگه برگردم،ازتک تک لحظه هام لذت ببرم وفقط برای خودم وخانواده چهارنفری مون انرژی بذارم.نباید یادم بره.
چندروزفشرده مهمونی رفتن و دادن روگذروندیم
پنجشنبه بعدچندسال توخونه دوست میدون خراسونیم قرارمهمونی دوستان دانشگاه بود.
حقیقت اگه فقط منو دوستمم بودیم کفایت میکرد .بابقیه زیادحال نمیکردم.مخصوصاکه سرتولد بچه دومم هم نیومدن.منم که کینه ایییی
حالافکرنکنیدچرااینقدرگیرمیدم به این مراسمات.آخه مثلا خونه یکیشون شهرری بود ومن برای هرمناسبتی که داشت رفتم وکادو بردم و..تازه شهرری که رفتنش خیلی سخته وآدم جاییش روبلدنیست.خوب منم میتونستم بگم سختمه ونرم.
حالابگذریم.تازه مادرمم دعوت بود.چون مامان دوستم باهاش دوسته.خلاصه هماهنگ کن که بامامان بری،فکرکه بچه هاروببرم یانبرم.سوغاتی چطوری جورکنم چون تقریباهرچی داشتمو تاحالا داده بودم رفته بود.
خلاصه تصمیم گرفتم همگی باهم بریم.وقت رفتن مامی گفت کفش پاشنه بلندبپوش(تنهاکفش پاشنه بلندی که دارم)اماگفتم نه صندل راحت بپوشم که برم تومیدون خراسون بگردم.یادش بخیرزمان دانشجویی چقدرازاونجاردمیشدم.یه پاساژی داره طبقه اولش طلافروشیه.زیرزمین لباس فروشی طبقه بالاش مانتوفروشی ،انقدرخوبه ،به نظرم قیمتاشونم مناسبه همه چی،تازه بیرونشم بازسیسمونی فروشی وطلافروشی های بی کارمزد.
ولی چه خیال باطلی.اصلانشدبرم بیرون.
دوستامو دیدم .خداروشکرهمه موفق،همه کاره ای شدن.خداروشکرکه نسل ما،حداقل هم دانشگاهی هامون همه به جاهایی رسیدن.
ولی خوب اصلا احساس میکردم حرف خاصی نداشتم باهاشون بزنم.حوصلمم خیلی سررفته بود.بچه هامم همین طور.اصلاانگاردنیام عوض شده بود.مثلا یکیشون رفته بود پیاده روی اربعین ومیگفت عربای عراقی چقدرباغیرتن،ولی عربای عربستان چقدربدن.اوف
میتونستم ساعتها باهاش صحبت کنم وبگم اینطورهست یانیست،یادرمورد اینکه هرکشورعربی مردمش چطورن وکم وبیش فهمیدم صحبت کنم ولی چون حال نداشتم فقط گفتم آهان وخلاص
دیگه چی؟جمعه هم قراربود دوستمون بیادخونمون.یعنی اولش قراربود مادرشوهروخواهرشوهربیان که پیام دادن که هردومریضن ماهم چون خریدامونوکرده بودیم زنگ زدیم دوستمون .ظهرجمعه خواهرشوهرم زنگ زدکه کسالت!برطرف شده ومابیایم که گفتیم مهمون داریم ولی بیاید.خلاصه هردوگروه اومدن وبه نظرم ترکیب دوگروه چیزجالبی نشدولی خدایی منم حال نداشتم هی مهمونی بگیرم .ترکیبی کارکردم رفت.غذاهم هویج پلو وسالادالویه بودکه گویا دوستان هویج پلو دوست نداشتن درحالی که ماخانوادگی عاشقشیم .شاهدشم یه قابلمه پرهویج پلوئه که هنوزتویخچاله.
راستش من به اول اسم همسردوستم آقا اضافه میکنم همسرهم دوستمو بااضافه کردن خانوم فلانی صدامیکنه ولی اونا مارو بااسم کوچیک بدون هیچ پسوندوپیشوندی صدامیکنن.تازه اون وقت که مادرشوهرمم بود دوستم میخواست صمیمی ترنشون بده.به اسم همسرم یه جان هم اضافه کرد وگفت بیاباهم سفره روبندازیم.(البته من بهشون گفته بودم سفره روبندازید)
ازاینم هیچ خوشم نیومد.مگه مااحترام نداریم؟خلاصه توفکرکم کردن رابطه ام.
دیگه شنبه روگفتم استراحت کنم که مامان زنگ زدوگفت خانم شکری داره میادوگفته فاطمه وبچه هاشم بیان ببینم.سرزده.حیف که خانوم شکری روخیلی دوست دارم.یه پستم درموردش نوشته بودم.خلاصه دم غروب بامزه به بغل، رفتم دیدنش.زورم می اومد اسنپم بگیرم ،سواره پیاده رفتم .آخه خیلی اسنپ گرون شده.
طفلی چقدرپیرشده بود.موهاشم دیگه قرمزنبود.یه کیک دارچینیم پخته بود که دادبهم.
اوه بازم خیلی حرفامونده ولی بامزه بهم آویزونه ونمیذاره تایپ کنم
فعلا