روزنگار

خیلی خوابم میاد اما بامزه هنوزنخوابیده وبعداون میتونم بخوابم.البته امیدوارم.

دیروز وامروز خیلی خسته شدم دیروز برای اولین بارکیک یزدی درست کردم که متوسط شد،احساس میکنم باید روغن بیشتری توی مایه کیک میریختم وامروزم نون خامه ای که ازدوبارقبلی بهترشد.نسبتا پفش موند وتونستم توش خامه تزریق کنم(البته توی نصفشون)نمیدونم گفتم یانه ،توسترمادرم روگرفتم ازش و کارم راحت شد.دیروز لبوبه صورت گل سرخ وشلغم گل سرخی هم درست کردم.وبعدهم پختمشون.چندوقت پیشا کارگاه یک روزه یلدا رفتم(بازم یادم نمیادکه گفتم یانه) وتوش همه چی رو گل سرخی کردیم!!  ازکدو خورشتی بگیر تالبو،شلغم،خیار.روی سیب و پرتقال هم طرح ترنج یادگرفتم که البته نکته همه اینها داشتن چاقوی طراحی بودکه همونجاخریدم.

خلاصه دیروز که خونه مادرم یلداداشتیم ومیخواستم خودی نشون بدم همه این هاروباهم درست کردم وبردم که خیلییی خسته ام کرد.راستی بابرادرکوچیک ترهم آشتی کردیم وباری از روی دوشم برداشته شده چندکه میخوام همون سیاست دوری ودوستی روداشته باشم.

دیگه چی؟ازمهمونی دوهفته پیش بگم .به سبک ویرگول خانوم غذاهاروبگم:سالادالویه،کشک بادمجون وقیمه ،با ژله واینا.سه روزبعدش خاله هاموکه اومده بودن تهران دعوت کردم که برای اونهاهم سوپ جو،ماکارونی(اندازه یه دیس کوچیک البته)و خورش کرفس درست کردم.

همه ی این خونه آماده کردن ها بادوبچه کوچیک وکلاس آنلاین و همسری که کارش زیادشده خیلی خسته ام کرد ولی خوب خونه خاله هارفته بودم وباید دیدشونو پس میدادم  ومهمونی قبلی روهم بایدمیگرفتم.


کلاس آنلاین خیلی سخته امیدوارم این داستانها تموم بشه وبه روتین خودمون برگردیم.

کمبودسوخت چی میگه؟مشکل اصلی ازتحریم ها ونتونستن تامین قطعه یا حالا کسری های نیروگاهای گازه،اونطورکه شنیدم البته

بامزه نخوابید،دخترکوچولوهم بهش اضافه شد،برم من فعلا


2,روایت ها


سلام

خوب تواین پست فقط روایت آدمهایی که موندن یابرگشتن رومینویسم 

ادامه مطلب ...

1,مهاجرت

خوب امروز مهمون دارم .خبط کردم ودوباره مهمون دعوت کردم.آخه بگوچرا؟الان بچه هاباپدرشون خریدن.منم وسط یه خونه آشفته گفتم بنویسم

 

ادامه مطلب ...

انسان دوپا

وقتی که دمشق آزادشد تواتاق نشسته بودم و ازتوگوشی وقایع رومیخوندم وگریه میکردم بامزه اومد وباهمون زبون بچگونش گفت:چی ناراحتت کرده؟گفتم سوریه .

گفت سوریه ناراحتت کرده؟کمی نگران نگاهم کرد وبعد مشغول بازیش شد.

کمی بعد دوباره برگشت تواتاق ودید دارم میخندم گفت:سوریه خوشحالت کرد؟گفتم آره.


هعییی به قول سمیرا توزخم کاری آدم اگه نمیره چه چیزاکه نمیبینه.

ازدیروز وامروز هم که اخباراون زندان مخوفش،اگه به این انسان دوپا که ادعای اشرف مخلوقات بودن داره  رو  بدی و قانون روازش بگیری چه جنایت هاکه نمیکنه.هعییی میشه ساعتها درموردش حرف زد.


خوب بگذریم.

دیروز اولین برف اومد البته برف ما مناطق محروم،، برف آب بلکه بیشتربارون بود.ولی عجیب که بارندگی بااینکه شب قبلشم اومده بود،آلودگی روازبین نبرد.

این کلاس آنلاین بااینکه معلم دخترخیلی زحمتشوکشید،به دل ماننشست یعنی خیلی دنگ وفنگ داشت،از۸ونیم تا۱۱ونیم،بعدهی پرسش وپاسخ.

روزاول وتانیمه روز دوم دخترحضورپرشوری داشت ولی ناگهان گفت ولش کن جوابم ندادم مهم نیست واینطورشدکه ما ساعت۱۱نشده توپارک بودیم وکلاس آنلاین هم درحال برگزاری،روز سوم هم که کلا گفت ولش کن بذارغیبت بخورم.

ازاین روی نگران فرداهستم که انگاربازقراره آنلاین باشه وماهم طفلی گریزپا داریم.

مضاف براون که بامزه هم این وسط سنگ اندازی هامیکردومیخواست گوشی روبگیره وفرارکنه وچه وچه..

حالاترس بزرگ من اینکه هفته بعدهم آنلاین باشه ،البته دمای هوا درهفته بعد دربعضی روزها نهایتابه۴درجه یعنی دمای یخ زدن آب میرسه وماچطور ازخونه خارج شیم وتامدرسه بریم وبرگردیم(اگه آنلاین نباشه)نمیدونم.


دیگه اینکه خیلی دلم میخواد درمورد دومطلب یکی فرزند دوم ویکی هم مهاجرت معکوس(الان تووبلاگ الف پلف خوندم دوباره یادم اومد)بنویسم ولی میترسم به دل خیلیا نشینه ومنو بابت تبلیغ ومثال برای مهاجرت های معکوس،قضاوت کنن وفکرکنن چون خودم رفتم ونتونستم وبرگشتم دارم اینا رو مینویسم که البته شایدم درست فکرکنن.

ازشانسم دوستم که رفته بودکانادابرگشته،خواهرای اون یکی همکارم که یکی کانادایکی ترکیه رفته بودن برگشتن ومثال زیاد دارم.یه دونه زندگی نامه هم دم دست دارم،یه کم اون وسطش سوزناکه نمیدونم بنویسم یانه،واسه همین دوستمه که اتفاقا مهاجرت کاناداهم کردوبرگشت.

همینا دیگه.


آقا ماکارونی روچه کنیم،عشق بچه هاماکارونی خوردن بود.


آخ دوباره یاد زندان سوریه آتیشم زد.

چندوقته

چندوقته احساس بدی به خودم پیداکردم.احساس میکنم خیلی ساده ام ودیگران فکرمیکنندمیتونندازسادگیم سو استفاده کنند.

دوستان خوبی هم پیدانمیکنم ودوستیهام زودتموم میشن.مثلا باخانوم کرد ودخترش قطع رابطه ایم.بایه مادرهم تومدرسه دوست شده بودم که دخترامون هم کلاس بودن،ازاونم خوشم نیومد.

درمورد خانوم کرد که مااغلب بچه هامونو بعدمدرسه میبردیم زمین بازی وبازی میکردن.بابت اون ماشینم همون حدوداپارک میکردیم.

یه روزهمسردختررو برگردونده بودازمدرسه،دخترهم اون روزمدال زیبانویسی گرفته بودوخیلی ذوقشو داشت.وقتی نزدیک پارک کردن بود.همسرودخترازتوماشین خانوم کردو دخترشومیبینن دخترم باذوق پیاده میشه که مدالو به اونانشون بده،بدون توجه به ماشینا ازخیابون گذشته بوده ورفته بوده نزدیک اونا.اما همسرمیگفت خانوم روشو کرداون وروانگارندیده دست بچشو گرفت ورفت.

همسربعدم کلی دخترمو دعواکردکه چراازخیابون بی احتیاط رد شده.(ایناروتلفنی برای من تعریف کرد)منم هی میگفتم نه امکان نداره اون خانوم خوبیه،آخه گاهی عینک میزنه حتما عینکشو نزده بوده و دختروتشخیص نداده.خلاصه ازاونجایی که دخترکوچولو اصرار داشت مدالشو به دوستش نشون بده من بابامزه اومدم بیرون وبه خانومه زنگ زدم که اگه میشه بیاید بیرون کمی بچه هاباهم بازی کنند.

اونم گفت باشه اومد وگفتم همسرم میگه اومدن دنبالتون ولی شماانگارمتوجه نشدید.اونم گفت چرا همسرتونو دیدم ولی خوب یه سلام کردن چه فایده ای داره ماکه باهم غریبه ایم!(مگه میخواستی چه کارکنی،چطورمن اگه همسرتوروببینم وایمیستم سلام وحال واحوال،تو ولی گازشومیگیری ومیری)چون چندجلسه قبل همسرامونم باهم آشناشده بودن.

خلاصه اون روز گذشت ولی من ته دلم خوشم نیومد.وقتی هم برگشتم خونه همسرکلی نصیحتم کردکه دوستی بااینابه دردنمیخوره ومنم هی میگفتم توکلا بدبینی.

چندروزبعدخانومه زنگ زد میاید محل بازی؟که گفتم هواخیلی سرده ایشالله چندروزدیگه.اونم گفت باشه مثلا فردا،گفتم آره

دیگه فرداشم نرفتیم‌ البته.گذشت وچندروزپیشا من این ورخیابون بودم .اون ودخترش اون ورخیابون.من دست تکون دادم وسلام کردم.اون بایه دلخوری زیاد روشو برگردوند وبی محل رفت.انقدرناراحت شدم.سنگ رویخ شدم.خو چرا؟

شایدم اون روزمابایدمیرفتیم.اما هواسرد بود،بعدم گفتم درحدحفظ ظاهرم شده یه سلام وعلیکی باهم حفظ کنیم.که نکرد.

حالامن اصلاچراکسی که به نظرم مشکل افسردگی داره روبه خودم جذب کردم؟

مورد بعدی یه دختری بوداوایل شروع مدارس خیلی گریه میکرد وتوکلاسشون نمیموند.مادرش ماروروزثبت نام دیده بود وفامیلی مایادش مونده بود .ازتو نرم افزارشادبهم پیام داد که اگه بشه بچه هامون باهم دوست شن که دخترمن سرکلاس بندشه.من به دخترم گفتم وکلی هم باهاش صحبت کردم که این کاروبکنه.چون دختراون خانوم میگفت تومدرسه دوستی نداره ،میخوادبرگرده خونشون.کمی گذشت ودخترش به مدرسه عادت کردماهم کم کم باهم دوستی کوچیکی پیداکردیم.بعدم یه روزاومد گفت پر،یودم عقب افتاده شماکه دوتابچه کوچیک دارید چطوره اوضاع راضی هستید یانه واین حرفا که صحبت کردیم حالابماندکه آخرشم پریود شد.

دیگه تا باماصمیمی شد نه یه روزنه دو روزنه سه روز،دم تعطیلی مدرسه زنگ میزد که بی زحمت بچه منم ازمدرسه بگیرونگه دارمن جایی گیرم تامن برسم.باراول ودوم باروی خوش قبول کردم ولی خیلیم دیرمی اومد.درحدی که داشتن مثلا درمدرسه رومیبستن دیگه.

بعداین روزهاهم سرد،من که یک روزدرمیون ماشین میبردم هرروزباماشین میرفتم وتالحظه تعطیلی مدرسه با بامزه توماشین میموند یم که مثلا سردش نشه،بعد بابت دیراومدن اون خانوم همینطوری توحیاط سردمدرسه منتظرمیموندیم.

اصلا هم معلوم نبود کجاست؟یه بارکه ساعت ۱و۱۰دقیقه بهش زنگ زدم که کی میای؟صداش خیلی خونسردتویه محیط خیلی ساکت بود.گفت دیگه بیام آره.

آخه توکجایی لعنتی؟

دیگه چهارشنبه ای ازساعت۱۲وبیست دقیقه گوشیمو درحالت پروازکردم نگو ۴بارزنگ زده ازدوشماره مختلف،لامصب بازمیخواست آویزون ماشه،دیده که من جواب ندادم.زنگ زده به آبدارچی گفته بچمو نگه دارتامن بیام(نوکربابات غلام سیاه)

خلاصه نزدیک ساعت۱من دیگه تلفنشو جواب دادم گفت بی زحمت فقط دست بچمو بذارتودست آبدارچی،لازم نیست نگهش داری من برم ازاون تحویلش بگیرم.

خو آبدارچیم خودش یکی ازسرویس های مدرسست,دیگه نمیدونم چه شد.

نمیدونم سرکاررفته وبه مانمیگه یاچیزدیگه که یهو اینطوری میکنه‌ولی کلافکرمیکنم شبیه اسکول هام وهمه احساس میکنن میتونن ازم سواستفاده کنن.