خونه،عروسی دوست،حافظه

خونه تقریبا مرتب شده.البته هرروز دخترا سبد اسباب بازیشونو وسط پذیرایی چپه میکنن.امروز ظرف بزرگ لگوهاهم اضافه شده

بامزه امروز دامن چین دارتوری پوشیده. تنش کردم ببینم برای عروسی دوستم مناسبه یانه که دیگه درش نیاورد.

دوستم هم سن خودمه متولد۶۱,هفته دیگه عروسیشه ماروهم دعوت کرده.درپوست خودمون نمیگنجیم.ازیک سالگی دخترک دیگه عروسی نرفته بودیم.دخترکوچولو انقد ذوق داره که نگو.حالاخداکنه اتفاق خاصی نیفته وبشه رفت.

نمیدونم چرافکرمیکردم دوستم دیگه حداقل عروسی مفصل نمیگیره وهمین طوری میره خونه بخت.

ازسال اول دانشگاه میشناسمش یعنی ۲۳سال حدودا ،خیلی صمیمی نبودیم.چادری بود.ازخانواده خوبیم بود.خونشون سلسبیل بود ووضع مالیشون انقدراخوب نبود.الان یادم افتادکه ازاول چادری نبود.چندساله چادری شده.خونه دوستم که بودیم گفت عروسیه گفتم یه کاری کن ماروهم دعوت کنه.گفت اتفاقا بفهمه دعوت میکنه به ماگفته باخودتون همراه بیارید.انگارمهموناشون کمن.

خلاصه دعوتیم.

حافظم خیلی آسیب دیده.اززمان حاملگی دومم کم شده بودوالان احساس میکنم دیگه داره خطرناک میشه.جای خیلی چیزا روفراموش میکنم هیچ،خیلی حرفاروهم تکراری میزنم.

مثلا روزتولد دختربراش مدادرنگی ودوتااسب پونی کوچولو خریده بودم.وسط کادوکردنشون یهوبردم گذاشتمشون توکیف بیرونم.فقط مدادرنگی روکادوکردم.وقت تولد هرچی گشتم اسبا روپیدانکردم فقط به دختر گفتم دوتااسبم هست.آخرشب یافرداش پیداشون کردم.اصلا چرارفتم اونجاگذاشتمش نمیدونم.یا مثلا شکلات خریدم ویکی دادم به دخترکوچولو بقیشو گذاشتم تویخچال.اومدم نشستم وگفتم راستی شکلات ژله ای خریدم بیارم براتون گفتن بیار،هرچی گشتم پیدانکردم.بالطبع روی کابینتا وداخلشونومیگشتم نه طبقه آخریخچالو

یا دیروزهمسرداشت باچسب کاغذی کارمیکرد و بامزه اومده بود چسبوهی میکشید ازدستش گرفتم وگذاشتم جایی که دست نزنه که بعداصلااون جایادم نمی اومد.

اصلایه جوری شدم احساس میکنم مغزم خشک یاخالی شده.

خواهرم میگه مشکلات زیادی این مدت گذروندی اینا باعثش شدن ودکترنرو به مرورخوب میشی.میگم نکنه آلزایمربگیرم به همین زودی

ازکلاس زبان دخترراضی نیستم.بیشتروقتش شعروبازیه.دخترکوچولومیگه سطحش برام خیلی پایینه.هزینه زیادیم میدیم.همسرمیگه چندماه ببریم بعدتصمیم بگیریم.

۲۶خرداد

سلام

چقدرهرروزکارمیکنم وبازم که نگاه میکنم خونه بهم ریختست و کارهانیمه کاره.مثلاامروز صبح ظرف شستم(ظرفشویی هنوزبابت گارانتیش راه نیفتاده)

دخترکوچولو روبردم حموم.یه دورلباس شستم(لباسشویی جانومیگم)

کمی خونه رومرتب کردم.بچه هاروبردم خرید.الانم باید ماکارونی براشون بپزم.

هنوزم کلی ظرف مونده.یه سری ملحفه که دوباره بشورم‌.ازدیروزحوله هامونو میندازم روبندی که توبالکن بستیم ،،خشک شن.البته جلوی نرده های بالکن روتوری نازکی زدم که مثلا دیدنداشته باشه یاپرنده نیادیا آلودگی کمتربیاد.

خیلی حس خوبی بود.نوری که توبالکن بود وطرح قشنگ نرده هاوحیاط خوشگل که درختای میوه هم داره وگلدونای بزرگ گل

دیشب خودمونو خونه دوستمون دعوت کردیم.البته قبلاخیلی گفته بود منم دیدم زنگ بزنم که باشه میایم بالاخره.

خداروشکربالاخره آشپزی یادگرفته بود.بعداز۸سال که اززندگی مشترکش میگذره.ماتقریباسالی یک یادوبارخونشون میرفتیم.متاسفانه هرباردستپخت افتضاح.فکرکنم توآرشیو وبلاگ هم خاطرات خونه رفتنشون باشه.این بارم دخترکوچولو انقدرغرمیزدمیگفت توروخدازنگ بزن بگوغذاازبیرون بخرن.دفعه اول چندسال پیش رفتیم که قرمه سبزی آبکی نیمه پخته.یه دفه دیگه مرغ محلی شورشده.دفه بعدلازانیا که خداییش خیلی زحمتشو میکشیدن وچنددقیقه یه بارزن یاشوهرمیرفتن بهش سرمیزدن منتهااینم باراول بودکه میپختن وخیلی خشک شده بود.

ولی دیشب زرشک پلوبامرغ،بسیارررخوب شده بوداصلاتعجبی بود.ماازترسمون هرکدوم قدیه جوجه غذاکشیده بودیم ولی بعدکه دیدیم خوبه همه بازم کشیدیم.البته شایداینکه یک ساله رابطشوباخانواده خودش وهمسرش کم کرده ،دربهبوددستپختش بی تاثیرنبوده.

دوستم ازنظرروحی هم خیلی تغییرکرده بودخیلی مثبت اندیش ترازقبل شده بود.گفت که چندتاکارپاره وقت داره واگه یه وقت یکی ازاونارونتونه بره من میتونم برم یانه؟

اولش خوشحال شدم ولی امروزفکرمیکردم که من به نوع دیگه ای ازکارکردن فکرمیکردم مثلا شیرینی پزی یادبگیرم ودرنهایت هرزمان که طول بکشه میتونم که یه روزی به درآمدبرسم.یابادوست تذهیب کارم تماس بگیرم وتذهیب یادبگیرم وازاون به درآمدبرسم.نمیدونم



راستی بامزه خانوم پریشبااولین جمله سه کلمه ایشوگفت که همانا بسیارفاخرهم بود اونم اینکه:من ته دیگ مخوام(میخوام)

کلمه باباجونم میگه که باهربارگفتنش همسرغش وضعف میکنه البته باباجی میگه مامان جونم نمیگههرچی بهش میگم.


دیروزتوماشین براشون یه بسته بیسکوییت حیوونی گذاشته بودم که خیلی باکلاس دوتادونه ازش درآوردم وبهش دادم وبه نظرم همین قدرکافی بود.دوتارودرلحظه خورد وبعدبسته روازدستم کشید وشروع به خوردن کرد.فکرمیکردم این یکی هم مثل دخترکوچولوکم غذاست.تامقصد بیسکوییتاتموم شده بود.خودش گاهی یه دونه یادوتا به دخترکوچولوهم میداد.


مطلب آخرم بازدرموردخوردنه واونم اینکه همش دلم میخوادساندویچ بخرم وبخورم.ساندویچای مختلف.بابچه هادست وبالم بستست.البته تاحالایه ساندویچ هات داگ ویه همبرگرخوردم اما دلم ازاون ساندویچ فلافل پروپیمونا و ژانبون تنوری و..هم میخواد.قبلابه خاطرضررش خیلی سمتش نمیرفتم الان مخوام به قول فسقلی



جابجایی،ثبت نام ،بچه سوم و..

سلام 

خداروشکرجابجاشدیم.وای که چه سخت بود خیلی سخت.دست تنها بادوتابچه کوچیک وکلی وسیله.البته درنهایت دوسه روزآخر،یه روزبچه هاروگذاشتیم خونه دوستمون،دوروزم خونه مادرم.دیروزهم خونه مادرشوهربودیم

سوالم اینه این همه وسیله ازکجامیاد؟چطورتواون خونه کوچیک جاشده بود؟خدااا هرچی بخشیدم هرچی دورریختم بازم کلی وسیله مونده که نه دورریختنیه نه احتمالا استفاده شدنی.

خداروشکرخونه جدیدو دوست داریم.

امروزم با دخترکوچولو اومدیم مدرسه برای ثبت نام ایشالله که صف طولانی داره

حیاطش بزرگ ودلبازه فکراینکه دخترکوچولو تواین حیاط چه زنگ تفریح هایی بگذرونه وچقدرآب بازی کنه وچقدر ازبوفه مدرسه خریدکنه.

همین الانم یه دوست بامزه موفرفری پیداکرده ودارن بدوبدوبازی میکنن.

برخلاف امارات که کلاس اولی هارواصلا حیاط نمیبردن مگه توزنگ ورزش که البته برای این بودکه بچه های بزرگ اذیتشون نکنن.وهمین طورگرمای هوا وگرنه اونجاهم حیاط بزرگ باوسایل بازی زیادد اشت.

خوب این وسط دوهفته ای هم توهم فرزندسوم داشتم وای وسط این همه کارچه استرسی،آخرش باخودم به صلح رسیدم وگفتم هرچی پیش آیدخوش آید.ومدام این جمله برام تکرارمیشدکه هرچه خداخواست همان میشود.که نشددیگه.تازه فهمیدم بچه سومم دوست میدارم

حیف که سن وسال و انرژیم اجازه نمیده.وحق دوبچه اولم یه جورایی ضایع میشه.وگرنه نی نی داری جداازسختیاش خیلی وقتا هم کیف داره.


خوب فعلا برم




باتشکرازآقای رضایی

سالهاپیش یه جلسه جمع وجور کاری رفته بودم توکرج،کلا هم من کرج روخوب نمیشناسم چون چندباربیشترنرفتم(خودکرج رو)

خلاصه رسیدم وخیلی هم دلدرد داشتم وجلسه هم تاظهربود ویک آقایی به اسم آقای رضایی که مدیریکی ازحوزه هابودوتقریباهم مردجوونی بود شرکت کرده بود.بعدجلسه هرکسی قصدرفتن کردوآقای رضایی به من گفت اگه ماشین ندارید تامترویی،جایی می رسونمتون.که منم قبول کردم.

اصلااینکه چرامن وآقای رضایی باهم حرف زدیم وچی شد که اون اینو گفت یادم نیست،شایدبه دلیل همون دلدرد زیاد.


خلاصه توماشین که نشستیم،گفت که تاخونه میرسونمتون و خونه ماهم خیلی اون وقتادوربودولی گفت مساله ای نداره حرف میزنیم.

آقای رضایی گفت که چندسال پیش  یک تصادف خیلی شدید داشته که باعث شده بعدعمل های مختلف،شش ماه هم توخونه  بستری باشه.تواون شش ماه فهمیده که چقدرتنهاست.فقط خودشه ونهایت خانومش،فهمیده که اگه مشکلی باشه،همه تنهاش میذارن اونقدرعزیزنیست که کسی مثلا به تب وتابی بیفته براش.سردردی بگیره.پولی خرج کنه.سری بهش بزنه مازادبر عرف ..

تواون شش ماهی که تورختخواب بوده وفقط باخانومش فیلم هندی!میدیده،هههه میگفت خانومم عاشق فیلم هندی بودو تقریباهرروز یه فیلم می آوردومیگفت باهم ببینیم.اولافهمیده سینمای هندپیشرفت کردهدوما فهمیده تواین دنیافقط خودشه وزنش،سوما فهمیده قبلا چقدرتوانایی داشته که ازشون استفاده نمیکرده چون فکرمیکرده لازم نیست.

میگفت قبل تصادف کارمیکردم،فکرمیکردم،زندگی میکردم ولی مثلابا۲۰درصد ظرفیتم.میگفتم همین قدرکافیه دارم زندگیمو میچرخونم

اما الان باکل ظرفیتم زندگی میکنم.هیچ حرص اضافه ای نمیخورم.لذت زندگیمو میبرم.مثلا اگه توترافیک گیرکنم،شیشه هارومیدم بالاوریلکس موسیقی میذارم وگوش میدم.الان ارزش زندگی رومیدونم.واینکه فقط بایدخودم بسازمش.


بعدسالها..شاید۱۵سال،منم به حرف آقای رضایی رسیدم.اینکه ظرفیتی داشتم که قبلا ازش استفاده نمیکردم.تکیه ای که قبلابه دیگران داشتم والان ندارم.کارهایی که میتونستم بکنم ونکردم.

بالاخره هرکسی یه جوربایدبزرگ بشه دیگه.


من بعد زایمان دومم خیلی مشکل کم خونی پیداکرده بودم ومدام سردم بود.توی تابستون ،بدون کولر،سردم بود.


مادرم این ماجراروبرای همههههه تعریف کرده بود.همه یعنی کل فامیل ودوستان و..واونهابه جای دلسوزی،مسخره میکردن،وقتی رفتم امارات دخترخاله که تازه مودب فامیله،پیام میدادخوب جایی رفتی توهم که گرمایی نیستی مطمئنم یه کولرم روشن نمیکنی.

حالاماهیچی نمیگفتیم.اون روز اومدن خونه مادرم وسرناهاردخترخاله ودختردایی میگن وای الان فاطمه کولروخاموش میکنه نه که همیشه سردشه.

والاماعرفاهمیشه سرناهارکولروخاموش میکردیم که غذاهاسردنشه.ولی اینبارخاموشش نکردم وگفتم یه کولرو سرمای من توذهن شماخیلی پررنگ شده،حرف دیگه نداریددرموردش بزنید؟این کولرکوچیک که سرماروفقط   ها میکنه چیه که من خاموشش کنم؟

هردو درسکوت مشغول خوردن غذاشدن.آخرش دخترخاله گفت دخترخاله ،خارج رفتی عصبی شدیا قبلا اینطوری نبودی

ههههه 

تازه عاقل وجسور شدم.



کلاس زبان

پشت درکلاس زبان دخترنشستم تاتموم شه وتقریبایک ساعتی تاپایانش مونده.ترم ۳اصلی قبول شدباتوجه به یه سری ترم مقدماتی ماقبلش،تقریبا شش هفت ترمی بالاترقبول شد.

پارسال همین وقتا یه سان(خورشید) بلدبود،یه سری اسم رنگا یه سری اسم میوه ها.

الان کلی جلوافتاده تازه می تونست ترم بالاتریم بره ولی خوب دوست داشتم توگروه همسالانش باشه ویه چیزدیگه اینکه انگار خیلی چیزهاروشفاهی فقط بلده وازریشه نمیدونه.چون شفاهی شنیده وتکرارکرده ومکالمه کرده.مثلا الان توحروف الفبا ،حروف eو f هستن درحالی که اون تقریباکل حروف رومیشناسه.ازاون ورنمیدونه کشاورز یعنی farmer

این ازاین

اوه درمورد پرده هایه فکربه ذهنم رسید ،انقدرازاین صرفه جویی مالی خوشحال شدم که انگاریه کوه پول پیداکردم.

اینکه پرده های ساتن قرمز قبلی آشپزخونه رو که صاحب خونه گفته بودروی خونه است ومیتونیدبردارید ولی من گفتم نه ‌.چون تورسفیدمکملش کهنه شده بود روبردارم.بعدپرده اتاق بچه هاکه سفیدوقرمزه روبدم قدشو‌کوتاه کنن.پرده ساتن هارودوطرف پنجره بزنم واون سفیدقرمزه رو وسط،فکرکنم خوب شه.


راستی ماشین ظرفشویی هم خریدیم.ببینم استفادش میکنم یانه

اول که اومده بودم متوجه تورم نبودم،الان ولی داره بهم فشارمیاره.مثلا دیروزیه قمقمه معمولی واسه دخترخریدم۱۷۰تومن.باورکنید دوبه شک بودم که ۱۷هزارتومنه یا۱۷۰تومن

تازه بامزه هم بازوریه لیوان پلاستیکی واسه خودش برداشت اونم۳۳تومن.زیادنیست واسه یه لیوان پلاستیکی؟البته درداره