سلام
چقدرهرروزکارمیکنم وبازم که نگاه میکنم خونه بهم ریختست و کارهانیمه کاره.مثلاامروز صبح ظرف شستم(ظرفشویی هنوزبابت گارانتیش راه نیفتاده)
دخترکوچولو روبردم حموم.یه دورلباس شستم(لباسشویی جانومیگم)
کمی خونه رومرتب کردم.بچه هاروبردم خرید.الانم باید ماکارونی براشون بپزم.
هنوزم کلی ظرف مونده.یه سری ملحفه که دوباره بشورم.ازدیروزحوله هامونو میندازم روبندی که توبالکن بستیم ،،خشک شن.البته جلوی نرده های بالکن روتوری نازکی زدم که مثلا دیدنداشته باشه یاپرنده نیادیا آلودگی کمتربیاد.
خیلی حس خوبی بود.نوری که توبالکن بود وطرح قشنگ نرده هاوحیاط خوشگل که درختای میوه هم داره وگلدونای بزرگ گل
دیشب خودمونو خونه دوستمون دعوت کردیم.البته قبلاخیلی گفته بود منم دیدم زنگ بزنم که باشه میایم بالاخره.
خداروشکربالاخره آشپزی یادگرفته بود.بعداز۸سال که اززندگی مشترکش میگذره.ماتقریباسالی یک یادوبارخونشون میرفتیم.متاسفانه هرباردستپخت افتضاح.فکرکنم توآرشیو وبلاگ هم خاطرات خونه رفتنشون باشه.این بارم دخترکوچولو انقدرغرمیزدمیگفت توروخدازنگ بزن بگوغذاازبیرون بخرن.دفعه اول چندسال پیش رفتیم که قرمه سبزی آبکی نیمه پخته.یه دفه دیگه مرغ محلی شورشده.دفه بعدلازانیا که خداییش خیلی زحمتشو میکشیدن وچنددقیقه یه بارزن یاشوهرمیرفتن بهش سرمیزدن منتهااینم باراول بودکه میپختن وخیلی خشک شده بود.
ولی دیشب زرشک پلوبامرغ،بسیارررخوب شده بوداصلاتعجبی بود.ماازترسمون هرکدوم قدیه جوجه غذاکشیده بودیم ولی بعدکه دیدیم خوبه همه بازم کشیدیم.البته شایداینکه یک ساله رابطشوباخانواده خودش وهمسرش کم کرده ،دربهبوددستپختش بی تاثیرنبوده.
دوستم ازنظرروحی هم خیلی تغییرکرده بودخیلی مثبت اندیش ترازقبل شده بود.گفت که چندتاکارپاره وقت داره واگه یه وقت یکی ازاونارونتونه بره من میتونم برم یانه؟
اولش خوشحال شدم ولی امروزفکرمیکردم که من به نوع دیگه ای ازکارکردن فکرمیکردم مثلا شیرینی پزی یادبگیرم ودرنهایت هرزمان که طول بکشه میتونم که یه روزی به درآمدبرسم.یابادوست تذهیب کارم تماس بگیرم وتذهیب یادبگیرم وازاون به درآمدبرسم.نمیدونم
راستی بامزه خانوم پریشبااولین جمله سه کلمه ایشوگفت که همانا بسیارفاخرهم بود اونم اینکه:من ته دیگ مخوام(میخوام)
کلمه باباجونم میگه که باهربارگفتنش همسرغش وضعف میکنه البته باباجی میگه مامان جونم نمیگههرچی بهش میگم.
دیروزتوماشین براشون یه بسته بیسکوییت حیوونی گذاشته بودم که خیلی باکلاس دوتادونه ازش درآوردم وبهش دادم وبه نظرم همین قدرکافی بود.دوتارودرلحظه خورد وبعدبسته روازدستم کشید وشروع به خوردن کرد.فکرمیکردم این یکی هم مثل دخترکوچولوکم غذاست.تامقصد بیسکوییتاتموم شده بود.خودش گاهی یه دونه یادوتا به دخترکوچولوهم میداد.
مطلب آخرم بازدرموردخوردنه واونم اینکه همش دلم میخوادساندویچ بخرم وبخورم.ساندویچای مختلف.بابچه هادست وبالم بستست.البته تاحالایه ساندویچ هات داگ ویه همبرگرخوردم اما دلم ازاون ساندویچ فلافل پروپیمونا و ژانبون تنوری و..هم میخواد.قبلابه خاطرضررش خیلی سمتش نمیرفتم الان مخوام به قول فسقلی
مادر یعنی چی دو تا دونه بیسکوییت دادی به بچه انتظار داشتی بشینه درودیوار رو تماشا کنه وقتی خوراکی خوشمزه تو دست مامانشه؟ باید کل بسته رو میدادی خوشگل خانم دوتاش رو خودت تست می کردی