خیلی خسته ام ازورزش اومدم وانقدرنا ندارم که پاشم وصبحانه بخورم.جدیدابعدورزش خیلی گرفتگی عضله دارم .نمیدونم ورزش ها سخت شده یامن چون روزه میگیرم آب بدنم کم شده وطاقتم کم.دیروزروزه هفتم روگرفتم .روز دهم ماه مبارک بود.مرددم ادامه بدم یانه فعلاامروز روکه نگرفتم.روزهاخیلی بابچه هادرگیرم(وی دنبال بهانه برای روزه نگرفتن بود)واین خیلی ازم انرژی میگیره.بامزه ازپوشک گرفته شده وهریک ساعت یک باردسشویی تشریف میبره ،من به دنبالش،ازمکالماتمون:دمپایی بپوش،چرابپوشم؟بشین،چرابشینم؟دیگه ادامه نمیدم ولی همه کارهای اون داخل رومیگه چرابکنم؟بعدم آب بازی ودستمال بازی،دمپایی روبکن ،چرابکنم؟میره تایک ساعت بعدش.
کلاخیلی چرامیگه برای همه کارها چرایی داره.نمیدونم اقتضای سنشه یابازیشه
باخودم به صلح رسیدم تامدتهاخودخوری میکردم که چرادیرازدواج کردم ودیربچه دارشدم ،مخصوصاکه مادرهای جوون روپشت درمدرسه میدیدم ،مثلا۲۶ساله(خودش سنشو گفت)یا۳۰ساله این حدودا .بچشون مدرسه ای شده بعدتاجوونی بچشون خودشونم هنوزجوونن.خیلی غصه میخوردم ولی چندباری که زندگیمو مرورکردم دیدم زندگیم خیلی فرازونشیب داشته.خودمم خیلی خامی تورفتارم داشتم مطمئنا اگه بایکی ازاون خواستگارا ازدواج کرده بودم،طلاق گرفته بودم.یعنی حتی یک درصدهم نمیگم شاید طلاق گرفته بودم.قطعاگرفته بودم.
هم خودم بداخلاق بودم،هم کیس هام همچین مالی نبودن.درسته که موقعیت اجتماعی بالا وخوش قیافگی و..روداشتن ولی مثل خودم گنداخلاق بودن.یابی تجربه وخام.خانواده دلسوزهم که نداشتم.پس همین ۳۵سالگی ازدواج کردن برام خوب بود.دیگه چندماهی که به این نتیجه رسیدم،آرامش خوبی پیداکردم.بلکه عمروسلامتی باشه واین مسیر زندگی روادامه بدیم.
دیگه اینکه امروز توباشگاه یاد دوستهاوفامیلهای مهاجرت کردم افتادم وغصه خوردم.شهروخالی کردید ورفتید.رفتیدکه به کجابرسید؟حالارسیدید؟ماروباکیا تنهاگذاشتید؟مارو نه...عزیزانتونو باکیا تنها گذاشتید؟
حالاآرومید؟خوش وخرم؟
امیدوارم باشید..جدی میگم..ولی ماروتنهاگذاشتید.توکشوری که هرروزش بدترازدیروزش میشه.شاید اگه مونده بودید،این وضع واوضاعمون نبود.
مثل خانواده ای که به مشکل برمیخوره وبهترین عضواون خانواده میگه خوب دیگه من میدونو خالی کنم برم .چون من حیفه که بااین توانایی هابمونم وبدبختی بکشم.
دیگه برم امیدوارم ازمن نرنجید