رویا۳

تابچه هاخوابن بقیشو بنویسم.فقط هرکی این مطالب رومیخونه برای رویا یه انرژی مثبت بفرسته که زندگیش رو روال باشه

 

ادامه مطلب ...

رویا2

یادم رفت ازبرادرامون بگم.رویا همون طورکه گفتم دوبرادرداشت برادرآخرکه فرزندآخرم بودابراهیم بود.هنوزم توکوچه بازی کردناشو یادمه.ابراهیم بدغذابود ومادرش برای خوردن هروعده غذابهش پول میدادیامیگفت اگه فلان غذاروبخوری،شب پول میذارم زیربالشت.

رویا به برادرکوچیک منم داداش میگفت واونم متقابلابهش آبجی،برادرکوچیک من تونوجوانی خیلی پرشروشوربودوبداخلاق و..ازمعدودکسانی که باهاش خوب بودوبااحترام برخوردمیکردهمین رویا بود.

بعدبرگشتن پدرومادررویابه شمال،برادرهاهم همراه پدرمشغول ساختمان سازی شدندبه علاوه اینکه شغل قبلی پدرشون یعنی تعمیرماشین رو هم ادامه دادن وبعد هردو، توسن پایین نامزدهم کردند.کلا این خانواده خیلی ازدواجی بودن.

نهایتا یک سال بعدآخرین دیدارمون،رویا باهام تماس گرفت که اگه ازایستگاه بهشتی برمیگردی خونه ووقت داری،غروب بیا مترو باهم صحبت کنیم.اون موقع توکافی شاپ نشستن حداقل برای ما مد نشده بود.

خوب منم دلتنگگگ گفتم میخوادواسه عروسی دعوتم کنه.یادمه که بااون انگشتای کشیدش دستامو گرفت وگفت فاطمه به نظرت خیلی بدمیشه من طلاق بگیرم؟این پسره بااعتقادات من جورنیست،همش ازم پول قرض میگیره ،بعدازکیفش یه لیست ازپولایی که نامزدش ازش قرض گرفته بود درآورد.جالب اینکه همه روهم یادداشت کرده بود.من اگه بودم میدادم وفراموش میکردم.یاحداقل به کتبی نوشتن فکرنمیکردم.رویااینهایه مقدارمذهبی بودندمثل اینکه نامزدش بهش گفته بود توی مهمونی هاروسری ت  روبرداروبرقص،این واقعا برای اون تعریف نشده بودمخصوصا برای اون سالهاکه حداقل ۱۰سال قبل ازالان بود.کل خاندان رویا مذهبی بودند.

مطلب بعدی اینکه آقای داماد، بعدچندسال نامزدی نتونسته بودخونه ای اجاره کنه ومراسمی بگیره.

یه کم صحبت کردیم ماحصل این شدکه چیزی نمیشه وجداشه بهتره. رویاحتی بایک وکیل  هم درمورد مشکلش صحبت کرده بود واون آقا قول مساعدبرای گرفتن طلاق زودهنگامش داده بود.قراربود پسره بره شمال وباپدرومادررویا صحبت کنه واگه نتیجه ای نگرفتن،سریع طلاق توافقی بگیرند.

دوهفته گذشت رویا تماس گرفت که فاطمه ده میلیون داری بهم قرض بدی؟میخوام تاماه بعدبرم سرخونه زندگیم!!جهیزیم ناقص مونده ودستم خالی شده .

من هم متعجب گفتم اختلافاتتون حل شد؟گفت آره شوهرم قول داددیگه همون بشه که مامیخوایم‌.حتی داره خونه اجاره میکنه ویک باغ توکرج روهم برای عروسی رزروکرده.خو ماهم پول روبه حساب رویا جان واریزکردیم.متعجب که چطور یهوهمه چی حل شد وچطورآقادامادمیخواد باغ بگیره ولی زن ومرد روجداکنه؟

چند روز قبل عروسی رویا تماس گرفت که حتما باید توعروسیم باشی ولی واقعا محل جشن خیلی پرت بود.باغات اطراف کرج باهرضرب وزوری بودراضیش کردم که نمیتونم برم.

حدود یک ماه بعدعروسی فکرکردم زمان مناسبیه که تماس بگیرم وقراری بذارم که به خونشون برم و کادوی عروسیشم بدم.

وقتی تماس گرفتم فکرکردم خواب آلوده.معذرت خواهی کردم که بدوقتی تماس گرفتم.گفت نه پیش پدرومادرمم ،شمال،دوهفتست که اینجام.

گفتم چطور هنوزبرنگشتی سرکار؟ماه عسلم اگه بود تموم شده بود.

گفت حالا شایدبرگردم سرخونه زندگیم شاید م برنگردم.فکرکنم پیش مادرم بمونم.

آخه رویا چی شده؟میخواید طلاق بگیرید؟

نه ابراهیم وزنش فوت کردند.دوهفته بعدازعروسی من.


خدارحمت کنه ابراهیم رو.خودش وزنش هردوکم سن بودند.همسرش سرمساله ای باپدرش بحث میکرده.پدر، دختر روهول میده که سردختربه دیوارمیخوره وضربه مغزی میشه وفوت میکنه.

ایراهیم که عاشق زنش بوده باپدرزنش درگیرمیشه ودرخواست کالبدشکافی میده.اطرافیان راضیش میکنندکه سکوت کنه ومراسم عزاروبرگزارمیکنن.روزسوم همسرش، مداح میاد سنگ تموم بذاره وخیلی باآب وتاب روضه میخونه که ابراهیم طاقت نمیاره وایست قلبی میکنه ومیمیره.

دیدید که روزگارتو کاسه هرکسی یه جوری میذاره؟

بقیش بعدا


این قسمت:رویا

شخصا معتقدم یعنی معتقد شدم که روزگار توکاسه هرکسی یه جوری میذاره ونمیشه کسی روپیداکردکه صفرتاصد زندگی روبه دست آورده باشه و بهایی پرداخت نکرده باشه یانقصانی ندیده باشه 

ادامه مطلب ...

هفته ای که گذشت

سلام

به زودی روزجمعه تموم میشه.هفته بسیارپرماجرایی روگذروندم.خیلی اذیت شدم.خارج ازتوان من بود.من احساس آرامش وسکوت میخوام.تو این هفته خیلی کم بود.دخترم همش میخواست باخواهرم باشه.ازاون ورهمسرمیگفت من دخترو تنها جایی نمیفرستم توهم باهاش بمون خونه مادرت.یاخواهرم می اومد خونه ما که کلی باید تدارک میدیدم بااینکه تاکیدمیکردکاری نکنم.صبحهاهم باهم ،یعنی باماشین دخترومیبردیم مدرسه وظهرابازباهم برمیگردوندیم.درحالی که درحالت عادی همسر،صبحها دخترکو میبره.

خونه مادرمم هم احساس میکردم ازهمه سوراخاش بادمیاد تو.اصلا شبها خواب راحت نداشتم روی این بچه روبپوشون،اون یکی روبپوشون.جلوی پنجره ها پارچه بذار،نمیدونم پرده روبکش،دنبال پتوی گرم برای خودت بگردکه آخرم نبافتم وبایه پتوی سفری سرکردم.حالاتواوج این سگ لرزخواهرم میگفت چه گرمه!خودش میگفت احساس میکنم سرده ولی من گرممه،تازه لطف کردبه ما پنجره هاروبازنکرد.توتابستون وزمستون ،ازقدیم این عادتو داره.

بالاخره گذشت.خودم دوسه سالیه خواهرمو زورمیکنم بیشتربیادتهران بیشترباما معاشرت کنه.ماکمترمیریم درواقع ازوقتی سگ خریده یکی دوباری بیشترنرفتیم(طی ۷سال).

باشوهرخواهرم زیاد راحت نیستم.منم حجاب دارم(ازنوع شل حجاب البته)معذب میشم.

خلاصه زورش میکنم بیادبااینکه دیسک کمرو هزارماجراداره بااینکه زیادباهم تفاهم نداریم ولی میگم بیامعاشرت کن حالت بهترشه.درددل کن.براش یه سوپ پختم دوست داشت،دستورشو اینجاهم مینویسم،یه مشت بلغورگندم.نیم مشت ماش،یه مشت عدس،یه مشت جو.(حالا چرابه جای پیمونه میگم مشت نمیدونم)هویج وسیب زمینی و پیازم قبلش خوردمیکنیم وکمی تفت میدیم وبعدایناروکه ازشب قبل خیس کردیم بهش اضافه میکنیم به علاوه ادویه ورب،درآخرم کمی جعفری،کلا بلغورجو وگندم احساس میکنم هرسوپی روخوشمزه میکنن.

دختر تواین هفته برای مسابقه نقاشی انتخاب شد انقدرخوشحال شدم که نگوقلبم اکلیلی شد.ازمدرسه زنگ زدن وگفتن ازروی نقاشی های کلاسی دخترتون.انتخابش کردیم برای شرکت تومسابقات منطقه ای،وای روآسمونابودم.احساس میکردم نقاشیهاش خوبه ولی بعدگفتم شایدهمه بچه ها تواین سن،اینطوری نقاشی میکشن.راستش مدرسشون زیادمسابقه میذاره ولی من اکثرشونو بازنکرده ردمیکنم باخودم میگم این بچه هنوزکوچیکه بذاربازیشو بکنه.شرکت تومسابقات وچالش هاش باشه واسه بزرگیاش.


بقیش فردا:

حالا دیگه خودش انتخاب شد.خودشم خوشحال بود ولی یه موضوعی واسه نقاشی داده بودن ازبازیگوشی نمیکشیدش،انقدرمنو دق دادتابالاخره کشید.حالاامروز رفته ببینم چی میشه.توچهارسالگی ،بعدتولدبامزه کلاس نقاشی نوشتمش،فکرکنم تووبلاگمم نوشتم.معلمش خیلی معلم خوبی بود یکی دوباردقت کردم دیدم اصولی داره همه چی رو یادمیده ولی یه مشکلی داشت خیلی خوش خنده بود.دخترماهم جدیییی،ازش خوشش نمی اومد.یه دفه هم بهش گفته بود برام نقاشی دخترکفشدوزکی وگربه سیاهو بکش باکوآمی هاشون(ازاین موجودکوچولوهادارن)

معلمه پراش ریخت گفته بود من اصلااین کارتونو ندیدم،، توبهم نشونش بده تا من برات بکشم.رفتم دخترو تحویل بگیرم دیدم پشتشو کرده به معلم ونشسته.معلمش غش کرده بودازخنده ماجراروتعریف کردو گفت بعدکه دخترت فهمیده من بلدنیستم دخترکشفدوزکی بکشم باهام قهرکرده وپشت به من نشسته.

الان که نگاه میکنم که دخترکوچولو ،شکرخداچه عاقل شده میگم خداروشکرکه بچه هابارشد جسمیشون رشدعقلی هم میکنن وخداروشکرکه اون روزهاگذشت.


دیگه چی؟ازفواید اومدن خواهرم اینکه کارباچرخ خیاطی رویادم داد.منم چندتا پارچه روتختی داشتم.به علاوه چندپارچه روبالشی ،فعلاکمی دوختم.خیلی حال میده.هم به پارچه های رنگی خریدن علاقه مندم هم به کارباچرخ.فقط مشکل اینه که بامزه تامیبینه میخواداونم بدوزه وبابت اون مجبورم چرخوفقط زمانایی که خوابه استفاده کنم.

کلا خیلی شیطونه .دیروز پیش دستی های چینی خوشگل مجلسی منو گیرآورده وبامدادشمعی آبی روی همشون نی نی کشیده تازه وقتی روی پیش دستی هاروشستم .دیدم پشتشونم کلا آبی کرده.جالبه روی پیش دستی طراحی کرده.ولی پشتشوساده کارکرده.وقتی هم بهش میگی چرااینکاروکردی؟میگه حواسم نبود وفرارمیکنه.

گاهی اوقات واقعاازدست بچه هاکم میارم ومیگم کاش میشد چندروزی تنهابودوبچه هادست آدم مطمئنی میموندن.درعین حال که شیرین وهدیه ی خداوندند.

راستی حاجی بخشی ازپولمونو داد.همسربنده خداچقدررفت واومد,،بهش میگم فعلابیشترازاین امیدنداشته باش.چی بگم




عروس،خواهر،خستگی

اومدم غربزنم وغیبت کنم.فرهیخته ها واردنشن 

ادامه مطلب ...