دولت مشروطه خواه چشمانت

بالاخره همه کارهاروکردیم خداروشکر.دکتررفتن من.نهایی کردن ثبت نام دختروگرفتن لباس فرمش،دادن آزمایش بامزه

چقدربرای ثبت نام دخترمیترسیدم بابت پیش دبستانیش یاهرچی،ولی خوشبختانه امسال همون کلاس یک ماه جبرانی روبرای کسایی که پیش نرفتن هم نذاشتن.

بعدازپروسه طولانی ثبت نامش،گفتن برید باخانوم فلانی هم صحبت کنید.خانوم فلانی یه خانوم خوش قیافه ی موسفید وخوش اخلاق بود.چهرش جوون ولی موهاش سفید.فکرکردم روانشناس مدرسست چون خیلی بادقت ومتخصص با دخترصحبت میکرد .سرآخرگفت معاون مدرسه ست.والا زمان ما معاونای مدرسه آدم میخوردن.

راستی مدرسه دخترهم دولتیه.یعنی هیات امنایی،خوشحالم که به این نتیجه رسیدیم غیرانتفاعی نره.

تایادم نرفته بگم نصف سوالای خانم معاون به صورت غیرمستقیم ازدخترکوچولو این بودکه بفهمه آیا اون با پدرومادرش ،یعنی هردوباهم،زندگی میکنه یانه

آخه چرااا؟یعنی اوضاع جامعه انقدرخرابه؟

خیلی ازسوالات فرم هاشونم درهمین راستابود.

یادمه خودم خیلی وقتی بچه بودم مشتاق مدرسه رفتن نبودم وتقریبا بازور فرستادنم مدرسه 


دیگه اینکه دکترخودمم گفت دردگوشم بابت اختلاف دماست.گفت احتمالابعدحمام خیلی سرسری موهامو خشک میکنم. ازکجافهمید؟ازمعاینه حتما

خیلی تابلو بود؟خداروشکرگوشم عفونت نداشت.

سرآزمایش بامزه خیلی استرس داشتم طوری که ازدوشب قبلش کابوس میدیدم مثلا کرونا شده وهمسر گفته برای اینکه کرونانگیرم هرشب میخوام خونه یکی ازدوستام شب نشینی واین باعث شده که من درخواست طلاق بدم وقراربودبچه هاروهم بذارم وبرم.

بعدازدوشب کابوسس صبح چهارشنبه که پاشدم بچه روحاضرکنم دیدم شکمش کهیرزده واین گلبول های سفیدخونشو بالامی آورد.بازکوتاه نیومدم وگفتم بریم ،ما آهن خونو بیشترمیخوایم بدونیم.گلبول سفیدمهم نیست.آقادوباراسنپ گرفتم باقیمت های گزاف تاییدنشد.بچه به بغل رفتم خیابون پایینی ازاونجا درخواست دادم که سرراست تربود بازتاییدنشد.(همسربادختررفته بودن مدرسش بازجلسه داشتن)دیگه کوتاه اومدم وگفتم شایدحکمتی داره برگشتم خااانه.

هنوزتوکارهاخیلی عجولم بااینکه سعی میکنم خودموتغییربدم.


فرداش ازشدت استرس پرخوابی گرفته بودم بعدازمدتهاازده شب خوابیدم تاا7صبح.صبح شکم بچه رونگاه کردم دیدم سالمه ،حاضرشدیم به جای نیلو این دفه یه آزمایشگاه معمولی تردرخواست دادم.فرتی تاییدشدو رفتم سریع آزمایش دادیم وبرگشتیم.

کهیربامزه خانوم  هم بابت حساسیتش به مصرف زیاد لبنیاته اغلب.

اون روزم که حساسیت دادکلی کشک خورده بود.

 همینا دیگه

خداکنه نتیجه آزمایش خوب باشه دوباره هی بچه دارونخوره میترسم برای کلیه یاکبدش خوب نباشه


تابستان


خوب انتخابات هم تمام شد.بگم که من تودور دوم انتخابات شرکت نکردم.دلیلشم تماشای مناظره ها بود.توی مناظرات آقای پ رونپسندیدم.صبر یک رییس جمهور رونداشت.به طرف مقابلش این میگفت .برنامه خاصی نداشت و..

گفتم اگه رای بدم مسوول رای م هستم.

ولی خوب اعتراف میکنم که ازشادی مردم شادم.

لیست کابینه احتمالی روهم که دیدم،بعد گوگل کردن اسم چندتاشون دیدم که باسوادن وسابقه کاری خوبی دارن.

دیگه خداکنه این بارخدابرای مردم خواسته باشه واین باردیگه امیدمردم نا امید نشه.

بعدم رفتیم شمال وبرگشتیم.جای هرکی دوست داره بره سبز.

چقدر بارندگی ها تاثیرداشت.ورودی روستای خودما،البته روستای ویلاومازندران منظورمه‌،ازنی زار پوشیده شده بود.اصلاداشتیم ردش میکردیم.انقدربه نسبت سال قبل سرسبز تربودکه نگو.پرازپروانه های رنگی

البت بگم مار هم دیدم که سالهای پیش ندیده بودم.

اما ویلا.این خونه برای برادرشوهرمه تقریبا.ولی انقدردلم براش سوخت.چقدربده که خونه هاتنها بمونن.چیزی که توذهن برادرشوهرمه یه ویلای شیک خالی موندست.چیزی که مادیدیم.درورودی زنگ زده،که ازشدت زنگ زدگی بازنمیشد.حیاط جلبک بسته .رنگ دیوارها ،بعضا،ریخته.همه جاپرازتارعنکبوت.

میوه درختها چیده نشده،پای درختها ریخته.خیلی درب وداغون.

یادخونه خانوم هابیشان(گوگل کردم دیدم اسم درستش هاویشامه) افتادم.

دیگه بهش نگفتیم خونه ت ترکیده.کل چندروزی که بودیم مشغول بشوروبساب بودیم.مخصوصا حیاط رو انقدررر شستیییم وجاروکردیم که نگو

کاش اگه کسی ازخونه ای استفاده نمیکنه اونو بفروشه.مخصوصا توشمال که رطوبت زیاده،استهلاک ساختمون هاهم زیاده.


بعدازیک سال گوش دردی که گاهی دارم وگاهی ندارم،امروز میخوام برم دکتر.اگه مادرم بودتاحالاششصدباررفته بود دکتر.واقعاعاشق دکتررفتنه.


این هفته آزمایش خون بامزه روداریم بابت همون کم خونیش،برامون دعای خیرکنیداگه تونستید...استرسشودارم

مهمونی،رای و..

خوب خوابم نمیبره.مهمونی باشکوه ه ه  انجام شدهرچندکه تعدادمهمونا کم بود ولی ما ازیکی دوروزقبل خونه روشخم زدیم ودوباره چیدیم.چقدرکارکردیم من وهمسرخدامیدونه.ازدوباره زدن پرده هابگیر توجابجایی وچیدمان دوباره وسایل وتمیزکاری و..بااحتساب دوتابچه ای که یه پاشون وسط کارکردن ماست.

خداروشکربچه هاخوشحال شدن.کادوهم فعلا برای بامزه خانوم هیچی بود برای دخترکوچولوهم که قبلا مختصری دادیم وقراربود دوچرخه هم بخریم که فعلا طرحش مسکوت مونده به دلیل پاره ای مشکلات مالی خخخ

یادش به خیروقتی تک فرزندبودیم ازچقدرزودترازتولدش،فکرتهیه کادوبودیم ولی الان انگارنه انگار.آب ازسرمون گذشته


البته بانصف پول تسویه حساب بنده،هفته پیش رفتیم وبراشون وهمین طورخودم،طلاخریدم.یه سری طلای فوق کوچیک وسبک هم هرکدوممون داشتیم که گذاشتیم روپوله.

یعنی طوری پولموخرج کردم که فقط۷هزارتومن توحسابم موند والانم ریاضت اقتصادی ناجوری دارم.

ولی راضیم.سرمایه شه برای بچه ها

یادش بخیرحتی تاپارسال پولهامو توحساب مشترک میریختم ولی بعدکه دیدم همسرراحت پولاروخرج کردوبراشون برنامه ریخت انگارنه انگارکه مشترک بوده وحاصل تلاش دوتامون،منم دیگه یه ریال بهش اضافه نکردم .بعله

دیگه اینکه دیروزرفتم ورای دادم .توحوزه من بودم ومن،باچهارپنج تا ناظرحوزه.

الانم که کاندیدام اول شده بازمیرم رای میدم واینبارهمسرم گفته میاد.

میخوایم اگه خدا بخواد بریم شمال ومیخوام برم ازروستا رای بدم.دراین حدجدیم من.

وقتی برگشتم خونه سوختم وبه خواهرم پیام دادم که رفتم رای دادم.انقدردعوام کردکه نگو.اوه چه حرفاکه نزد.کم مونده بودبلاکم کنه.ای بابا کوتاه بیا منم همه ی این حرفارومیدونم.اما چه میشه کرد.

دیگه اینکه اقامت هامونوباطل کردیم وچندوقت پیش پول به نسبت خوبی به حسابمون برگشت.دادیم به برادرشوهروماشینشوفعلا داریم استفاده میکنیم.البته من نمیشینم.میگم راضی نیست.هرچی همسرمیگه وهرچندکه من نیازدارم ماشین داشته باشم بازم فعلاننشستم.میدونیدکه من وبرادرشوهرباهم خوب نیستیم.پولمونم ازنصف پول ماشینش تقریبا کمتره.ولی فکرکنم دیگه کم کم مجبوربشم استفادش کنم.نمیدونم

دیگه اینکه یکی دیگه از دوستامون ،ازاقامت امارات انصراف دادوبرگشت،البته پسرمجردبودوباهم اونجاارتباطی نداشتیم.مخصوصا که توخودشهردوبی بود.الان خیلی خوشحاله.امیدوارم خوشحالم باقی بمونه هههه

خیلی حرف داشتم ولی یادم رفت انگار..

فعلا

آهان عصری داشتم کشوی لباسمومرتب میکردم یه پاکت پول پیداکردم ۳۰۰توش بودانقدرخوشحال شدم که خدابدونه.دروصف نیاید.

عروسی،مهمونی،خونه،انتخابات

خوب بالاخره دیشب رفتیم عروسی وازجواب دادن به سوالای دخترکه چندروزمونده چندساعت مونده و..راحت شدیم.

تالارهم سمت این جشن طولانی غدیربودوباکلی سلام وصلوات رفتیم که توترافیک نمونیم‌.

چه خوبه عروسی رفتن ،ازصبح درگیرکاراش بودیم.لاک زدن ،لباس انتخاب کردن‌،مو درست کردن.آخرش دیدم کفش مجلسیم پام نمیره.حتی کفش عروسیمم که برام قبلاکمی گشادبودهم پام نمیرفت.سرآخریه صندل قرمز پوشیدم رفتم.هههه پیرهنم بلندبود قراربود کسی نبیندش. ولی نمیدونم چراتوهمه عکساهست وحتما همه هم دیدن.

تازه ظهری کت وشلوارمو تست کردم دیدم همچینم اندازم نیستن.مجبوری لباسی که دوستم بهم داده بود روپوشیدم خیلی خوشگل وخوشرنگ بود.ولی اولین باربودتوعمرم که لباس دیگری روپوشیدم.البته بجزلباسای خواهرم .کلا ازاین کاراصلاخوشم نمیاد.این لباسم هفته پیش که مهمونشون بودیم بااصرارخودش بهم دادگفت لباس نامزدیش بوده والان براش تنگ شده.بین سبزکله غازی وآبی بود.ازرنگای موردعلاقم.

عروسم فوق العاده زیبا شده بودبالباس فوق زیبا وتورخیلی قشنگ .همه چیش خوب بودهم طلاش،هم ساعتش خیلی زیبا.معلوم بود همه چیزروباسلیقه انتخاب کرده.

دامادوعروس انقدربهم می اومدن که فکرکردم فامیلن.ازنظرقدوقواره وقیافه وحتی حالت ها.بعدفهمیدم که کاملاغریبه ان.اما هم محل بودن.


فقط اینکه داماد آرایشگاه داره وعروس رییس حسابداریه.این بخشش خیلی خورد توحالم


دیگه ولی حتما عروس فکراشوکرده.راستی داماد۴۵ساله بود،۳سال بزرگ ترازدوستم.

 نگفتم عروس خانوم یه مقدارم اخلاقش تنده وتندم حرف میزنه یعنی تندتند منظورمه.

دیشب رفتیم بهش گفتیم خیلی ماه شدی،گفت من ازاول ماه بودم(باجدیت).

اما مادرش انقدرغمگین بود.اصلا یه گوشه نشسته بودواسه خودش،سن کمی هم داشت.یعنی میانسال بود.پیرنبود.عروسم بچه اولش بوده.

خلاصه مهم دخترابودن که بهشون خیلی خوش گذشت.

الان نمیدونم چراانقدرخورد وخاک شیرم.خونه بهم ریخته.ظرفانشسته.لباساپراکنده.نمیدونم چرا اینطوریم.چندروزه غمگینم.شایدیادآوری خاطرات پارسال همین موقع اذیتم میکنه.

واسه آخرهفته هم مهمون دعوت کردیم.حوصله اوناروهم ندارم‌مخصوصاکه میخوان خونمونو ببینن وهمه جابایدمرتب باشه.

ایش

یه مهرماهی همیشه ازمهمون بدش میاد.مگه اینکه برعکسش ثابت شه


انتخاباتم میخوام شرکت کنم.همه اطرافیانمم میخوان رای مو بزنن که نرو واینا .ولی حتی اگه کورسوی امیدی باشه من سمتش میرم.

همینادیگه

اهان ماشین ظرفشوییم مدتیه استفاده میکنم چقدرخوب چیزیه.توصیه میکنم خریدشو خیلی کاربردیه

امشب

امشب ازمعدود شبهایی که بامزه زودخوابیده،وچقدر خوبه.دخترکوچولوهم مثلا زودخوابیده(حدودساعت۱۲).همین که بامزه خوابیدوما درآرامش تونستیم چای بخوریم جای شکرش باقیه.درغیاب اون میبینم که چقدردخترکوچولوهم شیرین زبونه وچه حرفای بانمکی میزنه.

جعبه های خونه بالاخره تموم شدوازاین به بعدمیتونیم مهمون پذیرباشیم .هرچندمبلامون هنوزنرسیدن وباهمون دوتاکاناپه ویه میزوسط سرمیکنیم.

اتفاقابهترچقدرفضابرای بازی بچه هاهست.بچه هاازدسته های کاناپه به عنوان سرسره استفاده میکنن وماهم چیزی نمیگیم چون کهنه شدن تقریبا.

راستی تواین خونه دوتاویترین شیشه ای سمت پذیرایی داریم که یه بخششونو کردیم کتابخونه وکلی ازکتابهامون ازبلاتکلیفی دراومدن.


واقعاکه کلمات انرژی دارن .تومدتی که خونه قبلی بودیم همسرچندبارگفت این خونه خیلی خوش نقشست اگه فقط۱۰متربزرگ تربود اندازمون میشد.

الان خونه جدید دقیقا نقشه خونه قبلی روداره.فقط بزرگ تره.انگارهمون خونه روگرفتن وازدو طرف کشیدن.البته خداروشکربیشترازده متره بزرگیش.


رابطم باخانوادم خیلی کم شده .طوری که مثلا امروزبرادرکوچیکم‌مهمونی داده ولی به مااصلانگفته.برای اسباب کشی هم هیچ کدوم ازبرادرازنگ نزدن که تعارف کمکی چیزی کنن.راستش دل آدم میشکنه.

خداروشکرازوقتی برگشتیم وضع مالیمون دوباره روبه بهبودرفته .مشکل مالی غیرقابل حلی نداریم .ولی خوب یه تعارف دروغ هم زدن گاهی حال آدمو خیلی خوب میکنه.مخصوصاکه من وهمسرخیلی جاهاکمک حال خانوادم بودیم.

چی بگم.خونه خانواده همسرهم سه هفته یک بارمیریم.دیگه یادگرفتیم که تعطیلی هاروباخانواده چهارنفره خودمون باشیم وامروزم بادوستامون پیک نیک بودیم.


مساله کارخیلی ذهنمو مشغول کرده ازاین ورواون ورپیشنهادات کاردارم که قلقلکم میده .خودمم بهش فکرمیکنم‌.مثلا حتی الان میتونم تدریس زبان هم بکنم.ولی هی فکرکارمیادوهی پشیمون میشم.


توفکرم یه سری ظرف وظروفمو بفروشم،تودیواردیدم خیلی قیمت ظرفای دست دوم پایین اومده.گفتم بفروشمو باپولشون یه حرکتی بزنم.

توجابجایی دیدم چقدرظرف اضافی دارم.مثلا حداقل چهارتاکاسه آش خوری بزرگ،چندتاظرف میوه خوری بزرگ گرون.فوقش آدم ازیکیش استفاده میکنه.


همچنان دارم وزن اضافه میکنم هرچندخوردنمو تقریبا کنترل میکنم دیگه.اما چه کنم که یه نون فانتزی فروشی دم خونمونه.یه روزکیک یزدی بخریه روزپیراشکی یه روز کیک ساده .اف براین روزگار


همینا دیگه