-
زندگی بی مکث جریان داره
جمعه 29 فروردین 1404 12:59
خداروشکرکه زندگی میگذره وبدم نمیگذره بامزه بعدازتعطیلات مهد رفتن روشروع کرد و راضیه وخوشش اومده دخترکوچولو فردا حرف ح جیمی رویادمیگیره وفقط۵حرف دیگه تاپایان الفبا باقیمونده. دخترکوچولو روهم عضوکتابخونه کردم وخودش میره توکتابهامیچرخه وکتاب انتخاب میکنه وکلی کیف میکنه وروانخوانیش خیلی خوب شده .هرچندکه املاش هنوزکمی مشکل...
-
سال جدید
سهشنبه 5 فروردین 1404 13:01
چقدرخسته ام دیشب خوب نخوابیدم.همسرمیخواست برادرش وخانوادشو ببره فرودگاه که برن مشهد.اونم چی ساعت ۴صبح ببره که به پروازساعت۶ برسن.خواب ماروهم خراب کرد. امشبم مهمون دارم.خود دعوته هستن.نظرمن درسال جدید درموردمهمون همون نظرسال قبلیه . سومین مهمونه ،روز اول عید پدرم اومد.سوم عید خاندان شوهر،پنجم که امروزباشه برادرکوچیکه...
-
پست آخر قطعی:)
سهشنبه 28 اسفند 1403 11:19
-
۲۲اسفند
چهارشنبه 22 اسفند 1403 10:07
خیلی خسته ام ازورزش اومدم وانقدرنا ندارم که پاشم وصبحانه بخورم.جدیدابعدورزش خیلی گرفتگی عضله دارم .نمیدونم ورزش ها سخت شده یامن چون روزه میگیرم آب بدنم کم شده وطاقتم کم.دیروزروزه هفتم روگرفتم .روز دهم ماه مبارک بود.مرددم ادامه بدم یانه فعلاامروز روکه نگرفتم.روزهاخیلی بابچه هادرگیرم(وی دنبال بهانه برای روزه نگرفتن...
-
روز هفتم
شنبه 18 اسفند 1403 10:38
سلام. روزهفتم ماه مبارکه ومن تاحالا ۵روز روتونستم روزه بگیرم.درساعات پایانی روز چهارم،اخلاق گندداشت پدیدارمیشد که باروزه خوری روز پنجم،مهارش کردم . معدم هم خیلی اذیت شده.گه گاه قرصهایی ازهمسرمیگیرم ومیندازم بالا.مثل این پیرزن بی سوادا که اسم داروهارونمیدونن وهمینطوری قرص سفید وصورتی واینامیخورن. دیروز روزه بودم وامروز...
-
گزارش،ماه مبارک و..
شنبه 11 اسفند 1403 15:04
سلام فرشای کناره ام رسیدن قد یه کف دست بودن.پادری بودن درواقع. بازوررر پس دادم.انقد سرشون شلوغ بود نمیرسیدن بیان ببرن. عوضش انقد قالیچم قشنگه همسرگفت لنگه همین ولی کوچیک ترش روبگیر،پولشم خودش داد(ازعجایب)البته پول اون یکی روهم کمک کرده بود ولی معمولا میگه چه نیازیه به خرید؟ معمولا آقایون درحالت بی نیازی خاصی هستن.مثلا...
-
چهارم اسفند
شنبه 4 اسفند 1403 17:03
چهارم اسفند۴۰۳ هوای ملس اسفندماهی،گاهی خیلی سرد گاهی ملایم.باد وبارونی که گاهی میباره وگاهی قطع میشه.درختاکه جوونه زدن وشمشادهاهم همین طور.هوای ظهرکه آفتابی باابرای سفید توآسمون آبی بود. شلوغی هاوتمیزکاری های اسفندماه شکربابت این روزها صبح واقعابه سختی رفتم باشگاه.شبش ساعت از۱گذشته بودکه خوابیدم وصبحم قبل هفت برای...
-
سال نوشت
چهارشنبه 1 اسفند 1403 09:31
خوب شد اول اسفند.ماه دیگه همین روز،اول عیده وسال جدید. باید کارنامه خودمونو ارائه بدیم.ازسال گذشته راضی بودم یانه واینکه چه کردم؟ ولی چون اوایلش برام ناراحت کنندست اوایلشو فاکتورمیگیرم.تو سال جاری دخترکوچولو بالاخره رفت مدرسه وبالاخره نیمچه سوادی به دست آورد(آرزوی من وپدرش ازسالها پیش که اون بزرگ شه ومدرسه بره!) بازهم...
-
روزنوشت ودیروز نوشت
شنبه 27 بهمن 1403 10:47
ریا نباشه،، سه جلسست میرم ورزش.اگه اون تک ماه بعدازتولد نی نی روکه یک ماه رفتم یوگا درنظرنگیریم،چندسالی بودکه ورزش نکرده بودم. ولی ماشالله بگم بدن دردخاصی نگرفتم.البته بلافاصله بعداومدن به خونه دوش آب گرم میگیرم. دروغه بگم کاهش وزن مد نظرم نیست ولی بیشترسالم نگه داشتن استخوان هاو اضافه نکردن چربی مضر و سالم موندن...
-
تنهام نذاربااین خیا بونا واین زخمای کاری
سهشنبه 23 بهمن 1403 17:56
چراهمه بایدشبیه هم باشن؟اصلاچی شدکه اعتمادبه نفس دختراوزنای جامعه،نه فقط توایران که نسبتاتوکل دنیا،انقدرپایین اومدکه دنبال اون رفتن که خودشونو ،یعنی فقط ظاهرشونو خیلی زیبا وپرفکت کنن؟ مایی که تاچندسال پیش رقابتمون سررشته های دانشگاهی وکیفیت شغل هامون بود حالا جداازپزماشین وخونه ی بالاشهرباید پزآرایش بی نقص وصورت وبدن...
-
اولین سفرم به کیش
یکشنبه 21 بهمن 1403 22:55
تابستان سال۸۸بود.من تازه واردکاراجرایی شده بودم.شرکت خودش بستن حسابهاروانجام داده بود.میخواستن پاداش بستن حساب بدن.مدیرمالیش بااینکه بامن آشنانبودخیلی باهام خوب بود.منم جزو لیست آورد.فکرکنم نفری۲۰۰داد.اون موقع حقوقم ماهی۵۵۰بودفکرکنم که حقوق متوسط روبه بالایی حساب میشد. مدیرگفت بااین پول بریدکیش.کلا خیلی اهل دل بود.سال...
-
درباره چندچیز
چهارشنبه 17 بهمن 1403 17:58
اول اینکه دخترکوچولو تومسابقه نقاشی برنده نشد وخدامیدونه چقدرناراحت بودوگریه کرد.حتی وقتی ازمدرسه گرفتمش گفت پاهام جون نداره که یه قدم هم بردارم.درواقع رقابت بین پایه اول.دوم وسوم بوده که ازپایه اول هیچکس انتخاب نشده. کاش رقابت هابین پایه ای بود.کلاس اولی که نباید باکلاس سومی رقابت کنه.البته بدم نشد گاهی طعم شکست...
-
رویا۳
پنجشنبه 11 بهمن 1403 10:20
تابچه هاخوابن بقیشو بنویسم.فقط هرکی این مطالب رومیخونه برای رویا یه انرژی مثبت بفرسته که زندگیش رو روال باشه چندوقت بعدبه دیدن رویا رفتم.همسرش خونه ای حوالی آزادی اجاره کرده بود.چون گلخونه ای درکرج داشت ومیخواست به محل کارش نزدیک باشه.خونه رویا کوچیک ودنج بود ولی جابجا ازوسایل قرمز یارنگ قرمز توی دکوراسیون استفاده شده...
-
رویا2
چهارشنبه 10 بهمن 1403 16:30
یادم رفت ازبرادرامون بگم.رویا همون طورکه گفتم دوبرادرداشت برادرآخرکه فرزندآخرم بودابراهیم بود.هنوزم توکوچه بازی کردناشو یادمه.ابراهیم بدغذابود ومادرش برای خوردن هروعده غذابهش پول میدادیامیگفت اگه فلان غذاروبخوری،شب پول میذارم زیربالشت. رویا به برادرکوچیک منم داداش میگفت واونم متقابلابهش آبجی،برادرکوچیک من تونوجوانی...
-
این قسمت:رویا
چهارشنبه 10 بهمن 1403 01:08
شخصا معتقدم یعنی معتقد شدم که روزگار توکاسه هرکسی یه جوری میذاره ونمیشه کسی روپیداکردکه صفرتاصد زندگی روبه دست آورده باشه و بهایی پرداخت نکرده باشه یانقصانی ندیده باشه پیش دانشگاهی بودم که بارویا آشنا شدم.مسیر مدرسمون یکی بود.همکلاسی هم بودیم.کم کم دوست شدیم.خیلی مهربون واحساساتی بود.عینکی بود.لاغروقدبلندترازمن،چشمای...
-
هفته ای که گذشت
شنبه 6 بهمن 1403 00:20
سلام به زودی روزجمعه تموم میشه.هفته بسیارپرماجرایی روگذروندم.خیلی اذیت شدم.خارج ازتوان من بود.من احساس آرامش وسکوت میخوام.تو این هفته خیلی کم بود.دخترم همش میخواست باخواهرم باشه.ازاون ورهمسرمیگفت من دخترو تنها جایی نمیفرستم توهم باهاش بمون خونه مادرت.یاخواهرم می اومد خونه ما که کلی باید تدارک میدیدم بااینکه...
-
عروس،خواهر،خستگی
دوشنبه 1 بهمن 1403 15:58
اومدم غربزنم وغیبت کنم.فرهیخته ها واردنشن کم طاقت شدم،اطرافیانو بهترشناختم،خسته شدم نمیدونم.ولی من چندباری بعدعروسی،عروس خانومو دعوت کردم که گفت وقت نداریم وایناتااینکه جمعه پیشو اوکی داد.منم برای اینکه تنهانباشه اون یکی دوستمو که باهاش یه کم توچالش بودم دعوت کردم.بگم که ماازسال80باهم هم دانشگاهی بودیم.وتقریبا...
-
پراکنده
پنجشنبه 27 دی 1403 13:58
باد وبارون وهمه چی میاد.باد پرده بالکنو تکون میده،هواحتما سردشده امروز بیرون نرفتم.عصرشایدبرم پیاده روی.دیگه ازوزن اضافه کردن گذشته وانگاردارم چاق میشم وباید براش چاره کنم.این هفته که کلاس شیرینیم تموم شه شاید جاش کلاس ورزش بنویسم.دوروزدرهفته،صبحها اگه واقعابرم،بعددوسال واندی،اولین کلاس ورزشمه این واسه من که عاشق...
-
نمیدونم حق دارم ناراحت باشم یانه؟
چهارشنبه 26 دی 1403 11:21
یادتونه ماجراهای محل کارمو ؟ چقدر اذیت شدم. خلاصه بگم چون مرض دارم برای خودم مرورکنم: من واسه اینکه اون زمان پولشو نیازداشتم وهمین طور بعدتولد دخترم خیلی افسرده بودم باهمکاری دوستم که مدیرمالی هلدینگ بودیه کارمالی سبک پاره وقت تومجموعشون پیداکردم . البته بعد که رفتم دیدم خیلی مشکلات مالیاتی دارن که خوردخوردحل میکردم...
-
خاطره.مجازی
شنبه 22 دی 1403 16:11
دخترکوچولو خیلی گریه میکنه ومیگه میخوام برم مدرسه.معلممو ببینم .درس بخونم ولی هی کلاسارومجازی میکنن. نه که یه بارمدرسش نصفه مونده داره باورش میشه که نکنه بازاین اتفاق بیفته. ای خدا چراهوااینقدرآلودست؟دخترکوچولو آرزوی ساده ای داره .چرابه آرزوش نمیرسه؟ دارم فکرمیکنم برم شمال زندگی کنم.اما امسال شمال هم چندروزی تعطیل...
-
تعطیلیا
دوشنبه 17 دی 1403 22:52
دخترکوچولو چه ذوقی داشت که فردامیره مدرسه ولی بازاعلام کردن که مجازی شده. البته هواهم خیلی سوز داره.منم بابچه کوچیک دماغ آویزون سختمه ظهرابرم دنبالش ولی بالاخره سرآدم یه بادی میخوره خوبه واسه روحیه. رفتم خاطرات دی ماه پارسال رو خوندم.کلا مرض خودآزاری دارم.سردردشدم. ایشالله بلاگ اسکای میزنه خاطراتمو پاک میکنه راحت...
-
سال نو،حال سابق
چهارشنبه 12 دی 1403 09:39
چه غمی مرافراگرفته.شاید چون اردندونپزشکی خیلی بیزارم وصبح دیدم انگارداره پرکردگی یکی ازدندونام کنده میشه.وای خداکنه درهمون حالت بمونه،من حال دنبال دندونپزشک گشتن و مخصوصا پول زیاد دادن ندارم. دکترخودم که چندساله رفته آمریکا.دکتردخترکوچولو هم خیلی گرون میگیره.دکترهمسرهم کارش خوب نیست.حاضرم نخورم ونیاشامم ولی دکترنروم...
-
جشنواره غذا وسایرچیزها
چهارشنبه 5 دی 1403 15:00
چهارشنبه عصره و پنجم دی ماه.امروزکلاس آنلاین نداشتیم وعروسی مابوده.چون معلم دخترکوچولو کاری داشته وفایلهارو آفلاین گذاشته که خداخیرش بده. خوب توهفته گذشته من ودخترکوچولو تو جشنواره غذاشرکت کردیم.من غذاروآماده کردم واون هم قراربود فروشنده باشه.اما لحظه آخرگفتن باید یه بزرگ ترهم باهاشون باشه.این بودکه منم کنارش...
-
روزنگار
جمعه 30 آذر 1403 15:39
خیلی خوابم میاد اما بامزه هنوزنخوابیده وبعداون میتونم بخوابم.البته امیدوارم. دیروز وامروز خیلی خسته شدم دیروز برای اولین بارکیک یزدی درست کردم که متوسط شد،احساس میکنم باید روغن بیشتری توی مایه کیک میریختم وامروزم نون خامه ای که ازدوبارقبلی بهترشد.نسبتا پفش موند وتونستم توش خامه تزریق کنم(البته توی نصفشون)نمیدونم گفتم...
-
2,روایت ها
دوشنبه 26 آذر 1403 12:32
سلام خوب تواین پست فقط روایت آدمهایی که موندن یابرگشتن رومینویسم 1,همون ستاره.ازیه خانواده فقیرولی خودش خیلی زبروزرنگ وباسواد.کارشناس ارشدبیمه.علت مهاجرتش فوت کسی بودکه دوست داشتن باهم ازدواج کنن.خدارحمتش کنه منم میشناختمش.1400رفت.نمیدونم چطورپذیرش کاناداگرفت.چون چندسالی بودارتباطمون کم شده بود.ولی توحرفاش گفت که...
-
1,مهاجرت
پنجشنبه 22 آذر 1403 13:19
خوب امروز مهمون دارم .خبط کردم ودوباره مهمون دعوت کردم.آخه بگوچرا؟الان بچه هاباپدرشون خریدن.منم وسط یه خونه آشفته گفتم بنویسم وقتی میخواستم برم ستاره دوستم که خودش ازکانادابرگشته بود خدایی خیلی گفت نروپشیمون میشی،ولی کسی که میخوادبره دیگه گوشاش کرمیشه انگار. هر چی دلیل آورد من یه دلیل ضدش آوردم.ازوقایع سال۴۰۱خیلی...
-
انسان دوپا
سهشنبه 20 آذر 1403 18:34
وقتی که دمشق آزادشد تواتاق نشسته بودم و ازتوگوشی وقایع رومیخوندم وگریه میکردم بامزه اومد وباهمون زبون بچگونش گفت:چی ناراحتت کرده؟گفتم سوریه . گفت سوریه ناراحتت کرده؟کمی نگران نگاهم کرد وبعد مشغول بازیش شد. کمی بعد دوباره برگشت تواتاق ودید دارم میخندم گفت:سوریه خوشحالت کرد؟گفتم آره. هعییی به قول سمیرا توزخم کاری آدم...
-
چندوقته
جمعه 16 آذر 1403 15:59
چندوقته احساس بدی به خودم پیداکردم.احساس میکنم خیلی ساده ام ودیگران فکرمیکنندمیتونندازسادگیم سو استفاده کنند. دوستان خوبی هم پیدانمیکنم ودوستیهام زودتموم میشن.مثلا باخانوم کرد ودخترش قطع رابطه ایم.بایه مادرهم تومدرسه دوست شده بودم که دخترامون هم کلاس بودن،ازاونم خوشم نیومد. درمورد خانوم کرد که مااغلب بچه هامونو...
-
روزمره
دوشنبه 12 آذر 1403 09:07
ساعت 9صبحه ودیشب همگی تونستیم بعد چندشب زود وخوب بخوابیم والان خواب آلودنیستم. بااینکه امروز نوبت من بوددختروببرم مدرسه(یک روزدرهفته،صبحهامن میبرمش). وزودترپاشدم وزدیم بیرون.توراه باهم آوازمیخونیم،زیر درخت توتی بودش یه عنکبوتی،یا بازتلفن زنگ میزنه توگوشم آهنگ میزنه.یابایدقصه بگم.خدایا کی میشه ازدست این قصه گویی راحت...
-
چهارشنبه بعدی
چهارشنبه 7 آذر 1403 17:55
وقتایی که سرکارمیرفتم چهارشنبه هاروخیلی دوست داشتم چون ازفرداش تعطیل بودم.الانم بابت تموم شدن هفته مدرسه ی دخترکوچولودوستش دارم،دختر نوشتن کلمه مادر ومامان رویادگرفته وبابت همین دوباره یه جشن ریزی گرفتن و برای مادراهم بچه ها،هدیه کاردستی به کمک معلمشون تهیه کردن وامروزبهمون دادن.اون اولا برای یادگرفتن کلمه باباهم این...