این قسمت:رویا

شخصا معتقدم یعنی معتقد شدم که روزگار توکاسه هرکسی یه جوری میذاره ونمیشه کسی روپیداکردکه صفرتاصد زندگی روبه دست آورده باشه و بهایی پرداخت نکرده باشه یانقصانی ندیده باشه 

 پیش دانشگاهی بودم که بارویا آشنا شدم.مسیر مدرسمون یکی بود.همکلاسی هم بودیم.کم کم دوست شدیم‌.خیلی مهربون واحساساتی بود.عینکی بود.لاغروقدبلندترازمن،چشمای زیبا،انگشتای کشیده.ولی درکل چهره معمولی داشت.بعدهاکه هم صحبت شدیم فهمیدم که اونم مثل من شعررودوست داره.اون زمانا بازارکتاب وکتابخونی وشعروشعرخوانی خیلی داغ بود.حداقل برای ما.همه کارت عضویت کتابخونه داشتن.من خودم هفتگی شب شعرمیرفتم .تازه نزدیک خونمونم نبود.باید دوتااتوبوس مینشستم.اونم چی؟سالی که کنکور داشتم.رویاکه فهمیدمن میرم شب شعرگفت منم میام.تاحالا محیطای اینطوری نرفته بود.شب شعر توفرهنگسرا برگزارمیشد .فقط یک جلسه من نرفتم واون تنهارفت وبایک پسرآشنا شد وبه من اعلام کردکه عاشق شده!جلسه بعدی باهم رفتیم وازدورپسره روبررسی کردیم .خوشتیپ بودولی گفتم بیخیال رویا، مادرس داریم!بچه های درسخون دهه ۶۰بودیم دیگه.

رویا اما حتی شاید،توذهنش، تاازدواج باپسره پیش رفته بوددرحالی که فقط باهم چندجمله حرف زده بودند.

یه دلیلش این بودکه اونا ۴خواهرودوبرادربودندکه تااون زمان دوخواهربزرگترش ازدواج کرده بودندوخواهرکوچکترش هم که ۱۶ساله بود درشرف ازدواج بود واون انگارغیرمستقیم دلش میخواست ازدواج کنه.خواهراش همگی با افرادفنی وصنعتی ازدواج کرده بودند.نه خواهراتحصیلات داشتندونه دامادها.فقط رویا اون وسط درس خون بود.

خلاصه پسره دم کنکوری رویا رونگرفت واون خیلی ناراحت بود.

جدی همینقدر ساده بود.یه دلیلش شاید زندگی خیلی راحت تری بودکه ازمن داشت.مثلا اونایه خونه سه طبقه داشتند.پدرومادرش جوون وباهم خیلی خوب بودند.درآمدکافی داشتندوخوب پول خرج میکردند.

یه جوریایی به آسودگی خیالش غبطه میخوردم‌.

کنکوردادیم.اون قبول شدومن نشدم‌.رشته حسابداری،دانشگاه غیرانتفاعی ،شهرنور.خودشونم مازندرانی بودند.پدرش رفت اونجاوبراش خونه اجاره کردکه به خوابگاه نره.بازم بهش حسودی کردم.منم دانشگاه آزادقبول شده بودم ولی کسی بهم پیشنهادی برای رفتن نداده بود.

سال بعداما،من تهران همین رشته قبول شدم.دوباره بارویا دوست شدیم.من کاردانشجویی میکردم ورویا ازجیب پدرش خرج میکرد.

وقتی درسش تموم شد،مستقیم رفت وتوشرکت عموی ناتنیش ،که یه شرکت بزرگ فولادبود،مشغول به کارشد،بازم حسودی کردم.اصلا وابدا دنبال کارنگشت.پدرش یه زنگ به عموش زدوتمام.

من اولین کاررسمیمو ازطریق استادم پیداکردم،شرکت خیلی بهترودرآمدخیلی بیشتر.دوسه سالی گذشت یک بارتو مترودیدمش باتیپ خیلی زیبا ،چشماشم جراحی کرده بود.گفت نامزدکرده عکس نامزدشو نشونم داد.چشمای آبی و موهای مشکی،بالاخره موفق شده بودبایه آدم خوشگل وخوش تیپ ازدواج کنه.خونشونو عوض کرده بودندویه خونه ویلایی تویه جای مناسب(دقیقا تومحلی که ماالان ساکنیم)اجاره کرده بودند.پدرومادرش مشغول ویلاسازی درمازندران بودندو گفت که خودش تقریبا  تنها توتهران زندگی میکنه.انگشترنشونش جواهر بود.اون روزم که تومترو دیدمش،داشت میرفت یه جایی مثل شهربازی که بانامزدش سالگرد آشناییشونو جشن بگیرن.


بقیش بعد

نظرات 4 + ارسال نظر

من تازه چایى ریختم
بدو بنویس بقیه ماجرا رو
مى گم تو اون یک جلسه که شما نبودى چه اتفاق مهمى افتاد

عه به چایی اولت نمیرسه خواهر
ای بابا این دوست ما همه چی روباورمیکرد،تازه یه دفه یه سیب توکیفش بود.یادته که قدیماهم کیفاهمه بزرگ وپت وپهن.پسره روتو محیط فرهنگسرا دید اول رفت باهاش بحث کردکه چراسرکارش گذاشته بعدم باسیب زدش

ارغوان چهارشنبه 10 بهمن 1403 ساعت 12:56

سلام فاطمه جان اولا خیلی قشنگ تعریف میکنی… بابا چقدر همتون انشاتون خوبه من واقعا افتضاحم چقدر لذت داره با تلاش خودت به همه جا برسی آفرین. منظرم ببینم عاقبت رویا خانم چی میشه

ممنونم عزیزم لطف داری،نه باباتوهم که خیلی خوبی،مخصوصا اون روزشمارت،آره خداییش همه جاهم خدایارم بود.چی بگم..

Lily چهارشنبه 10 بهمن 1403 ساعت 10:22

هیچ داستانی تو دنیا این قدر رویایی نمی‌مونه

بله

مورچه چهارشنبه 10 بهمن 1403 ساعت 01:20 https://hana98r.blogsky.com/

خب بقیه ش ؟؟

اوه سلام خانم مورچه ،شماهم اینجارومیخونید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد