میدونیدچیه؟

میدونیدچیه؟اگه ساکت بمونیم واعتراض نکنیم به مرگ مظلومانه مهساا امینی ممکنه دوفردای دیگه همین بلا سرخودمون ودخترای خودمون بیاد.

پس اگرچه سخته ازگوشه ی امن زندگیمون بیرون بیایم،بایدبیرون بیایم وساکت ننشینیم 

خدارحمتش کنه.حتی فکرکردن بهشم وحشتناکه




بلابگردد وکام هزارساله برآید

خداروشکرکه رفتیم سفروبازشکرکه خوش گذشت ومثل عیدکه تقریبا بدگذشت،نبود.بلکه خیلی خوب بود و دوباریم دریا رفتیم وهرسه بجزنی نی تو آبم رفتیم.

خدایی من اگه نباشم کی ازدم ساحل میگه کفشاتونوبکنید وروشن هاپابرهنه راه برید بعدم میپره توآب واونا روهم میکشونه توآب.

کانهه اززندان آزادشده بودیم.واقعازندگی توتهران سخته. توآینه های قدی ویلا دیدم که هنوزم خیلی چاقم،یعنی باکلاس تربگم اضافه وزن دارم.

کاش این ویلا رومیشدجابجاکردبرد تهران.اینطوری بچه ها یه خونه حیاط دارداشتن که میشد توحیاطش تاب وسرسره گذاشت.

برای روحیه ام خوب بود ولی احساس میکنم مدتش کم بود.نشدبرم توروستا قدم بزنم وبامردمش سلام علیکی کنم مثل دفعه های قبل.نونی بخرم ازسوپرش خربدکنم وگپی بزنم.

با نی نی اصلانمیشد.رفتنی که چقدرگریه کرد وشیرخوردهرنیم ساعت ویک ساعت یک بارمنم شیشه شیرشوجاگذاشته بودم نشدکه یه وعده شیرخشک بخوره.همش بی قرار.حتی تورستوران انقدربی تابی کردنفهمیدم چی خوردم گفتم میرسم خونه خوب میشه ومیخوابه بازم همش گریه وبی تابی وشیرخوردن ونخوابیدن تااا۱نصفه شب،فردایش بدوبدو رفتیم شهرازداروخونش  براش تنهاشیشه شیری روکه داشت خریدیم نگو سرش بلنده و این نمیتونه بخوره،بازم گرفتاری ،خلاصه بنده خداآخرش خودش خسته شد واون سرناجورشیشه شیرویه جوری خورد.عصری توبغلم بود وسرشو بلندکرددیدم زیرگلوش چهارپنج تا تاول ریززده.نگودیروز توراه گرمازده شده بوده،طفلی بی زبون،فکرکنم بابت همون بیقراربود.زبون نداره که حرف بزنه،خلاصه حموم کردیمش وپمادزدیم بهترشد.ماشالله خیلی تپلیه .طوری که همسرکمتربغلش میکنه ومیگه کمردردمیگیرم.ولی من بی منت بغلش میکنم.بچه نیازداره به درآغوش گرفته شدن.خداکنه همیشه سلامت باشه.

ازفامیلای همسریگم که اونجاویلادارن.رفتیم خونه عمه همسر.دخترعمه نبود وشب اومد.گفتیم کجابودی گفت سرساختمون.نگوباشوهرش دوسال پیش یه زمین خریدن وازیک سال ونیم پیش دخترعمه رفت وآمدمیکنه وداره اونومیسازه.فکرکننن یه زن تنها وجوون بی هیچ تجربه قبلی یاتحصیلات مرتبط،انقدرم راحت درموردش صحبت میکرد اره میرم شهرمصالح میخرم.سنگ متری انقدره ،شن قیمتش اونطوریه،فلان کارگر اون طوری بود وفلان.

من بازگفتم یه خونه معمولی دارن میسازن دیگه.فردایش یاپس فرداش خیلی اتفاقی بابنگاهی محل رفتیم توهمون شهرک‌.اونجاهم که همه همومیشناسن،همسرپرسیدخانوم فلانی کدوم ویلاروداره میسازه.به جان خودم گفتم اون خونه معمولی سفیده جلورومیگه ولی اشاره کرد به ویلامشکی باکلاس پشتی که خیلیییی خوشگل بود،تازه طبقه آخرشم شیشه ای،حالامن اصطلاح خارجیشونمیگم.آی حسودی کردممم.کی اینقدر این دست وپادارشد.البته ماشالله.

حالااون وسط همسرم دیده من جاخوردم  میگه پول دستم بیاد زمین بخرم می دم توبسازیش


البته هنوزکمی افسرده ام.گاهی غم طوری منوفرامیگیره بیاوببین ولی درکل به نسبت زمان دخترکوچولوکه واقعاتایک سال بعد زایمان هم افسرده بودم بهترم.بازخداروشکر 

درموردمحل کارم هم اتفاقی افتاده که ناراحتم کرده حالاتوپست بعدی شایدبگم

سلامتی

الان یعنی پدربزرگم اون دنیا داره چه کارمیکنه؟یعنی روتین روزانشون اوناکه رفتن اون دنیا چیه؟

صبح پامیشن؟نه نمیشه که .چون شبش که نخوابیدن.حالاشایدم استراحت کردن.آخه جسمی ندارن که زیادخسته شن.کلا فکرکنم یه برنامه ای نظمی چیزی دارن جاهایی میرن وکارایی میکنن.دوستایی دارن و..

حوصلشون سرنمیره؟چقدریادما می افتن؟مابراشون مثل یه خاطره ی دوریم؟

فهمیده که من دوتابچه دارم؟پدربزرگم خیلی آدم خوبی بودا.ازاونا که میشه بهشون گفت عیار.سالها گذشته..آبان ۸۱فوت کرد.یادمه چندماه بودکه دانشجوشده بودم.(ورودی بهمن۸۰بودم).سرخاکش بودم ویاددانشگاه که عاشق پسری بودم و همین که برای مراسم فوت اون تاشمال رفته بودم دلم براش تنگ شده بود که میره دانشگاه ومن نیستم وهمونمیبینیم .حتی که ازدورفقط هموبا عشق نگاه میکردیم .ونه صحبتی بودنه چیزی.نه هم کلاس بودیم ونه هم رشته.

خوب ازبحث دورنشیم.پدربزرگ الان داره چه کارمیکنه؟

قبلاهم گفتم عاشق دختربود وبهش افتخارمیکرد.درروزگاری که تواون روستا، دخترداشتن رو سرشکستگی می دونستن.

خدارحمتش کنه..


خودم ودختراخوب شدیم.پنجشنبه هم واکسن نی نی روزدیم .وای که چقدراذیت شد.چقدرگریه کرد .واقعاپاش دردمیکرد.نمیدونم دخترکوچولوخیلی راحت این واکسنوتحمل کرده بود.این یکی تابهش استامینفون خارجی ندادم آروم نشد.اونم فقط ۲ساعت براش اثرداشت بازگریه وزاری.ایرانی که میدادم ۱ساعت اثرداشت .تادوروزاینطوری بود .کمپرس  گرم هم که میذاشتم همینطورگریه وزاری

دلیل اینکه ازاول داروی خارجی ندادم اینکه اون تویخچال بود.یخچالمونم چندروزی خراب وخاموش شده بودگفتم شایدفاسدشده ولی انگارفاسدنشده بود.یه قطرشو روزبونم امتحان کردم زبونموسر کرد.واقعاچقدرکیفیت داروی خارجی وایرانی فرق داره.این یکی روامتحان کردم اونقد مالی نبود.حالابازم دست داروسازهای ایرانیم دردنکنه ولی یه کم بیشتردل به کاربدن بهتره

من هردارویی که به بچه هابخوام بدم اول خودم امتحانش میکنم.عارضم به خدمتتون که الان همه داروهای بچه هاخوشمزه وطعم دارن.یاطعم پرتقال یا انگوریا توت فرنگی.حتی آنتی بیوتیکشون طعم شیرموزمیداد.اصلادیگه داروی تلخ یاتندندارن.(دراین مورد بایدازداروسازهاتقدیرویژه کرد)

نه به دوره ماکه فقط آمپول بود نه به دوره اوناکه حتی شربت تلخ هم نیست آمپول که دیگه حرفشونزن.

دیگه اینکه خدابخواداوایل هفته دیگه میریم سفر.میخواستیم آخراین هفته بریم که شنیدیم جاده هاخیلی شلوغن.ماهم بانوزاد.اونم توجاده هرازکه باریکه ،گرفتارمیشیم.

حالااگه واقعاشلوغ باشه.دلم میخوادزودتردخترکوچولو روبه خونه حیاط دار وبزرگ برسونم.دلم میسوزه که خونمون کوچیکه واونم دیگه مهدنمیره وخونه نورگیرنیست چندان واون برای رشدش به اندازه کافی نمیتونه تواین خونه بدوه و نوربگیره وشاید..شادباشه

راستش تواین وبلاگ هرخواسته ای رومطرح کردم وازشماخواستم دعاکنید مستجاب شده.حالا میخوام دعاکنید که همسرراضی بشه بریم خونه ی خودمون که ازاردیبهشت خالیه ولی چون مشکل صدور سندپیداکرده همسرراضی نمیشه به رفتن ومیگه میترسم مشکل حقوقی داشته باشه .دعامیکنم همسرراضی بشه که بریم همون جا.وواقعاهم پرس وجوکردم که این مشکلم قابل حله فقط کمی زمان بره توی شهرداری.یعنی میشه همسرتاپاییزراضی بشه به رفتن.اوفف



رفیق روزهای خوب

اول اینکه توصیه میکنم به گوش دادن دوآهنگ "رفیق روزهای خوب "و"به توفکرکردم دوباره دوباره "محسن چاوشی.

اتفاقا آهنگ اول روچندروز پیش که داشتم یه صبح زود توسرازیری رفتن به پلیس +۱۰برای گرفتن کارت المثنی سوخت میرفتم توخنکی هوا واحساس خوب برای خودم حسابی خوندم وحال کردم:

رفیق روزهای خوب/رفیق خوب روزها/همیشه ماندگارمن/همیشه درهنوزها/صدابزن مراشبی /به غربتی که ساختی/به لحظه ای که عشق را/ بدون من شناختی..

ولی یه روزاایی مثل امروز که بیشتراز۱۰روزازمریضی دختر اول و۳روزازمریضی دختر دوم گذشته وخودمم مریضم و وقت واکسن نی نی گذشته واون هنوزکمی مریضه و من نگرانم ومسافرتمون عقب افتاده وازصبح تاشب بادوتا بچه درگیرم باخودم میگم چی فکرکرده بودی که دوتابچه اوردی؟

وچقدر یاددوران مجردی میکنم وقدم زدن توبازارتجریش وزیارت وخرید ازحراجی های مسیر متروتامیدون  واتوبوس سواری برگشت که خیلی دوست داشتم اون مسیر سراشیب برگشت رو وسرعت زیاداتوبوس وهوایی که به تاریکی میرفت وخریدازلوازم  التحریری های اون حوالی وکیف کردن و..

که قطعا اون زمان بی غم نبوده ولی خوب تومرورخاطرات فقط بخش شیرین یادآدم میاد..اکثرا..

بعداین دوبچه بزرگ‌میشن وبراشون عجیبه که ماهم جوون بودیم وجوونی کردیم و رویاهایی داشتیم واشتباهاتی کردیم شایدگاهاخیلی بزرگ

شایدفکرکنن به همین سکوت وسکون این روزهابودیم فقط .حتمافکرمیکنن اونان که دنیا روبلدن وماقدیمی هستیم ودورمون گذشته.همین طورکه ماهم درموردگذشتگانمون این فکروکردیم.

به همسرمیگم اگه هردومجردمونده بودیم  چی شده بود؟یعنی ناراضی بودیم که میگه اره نهایت توالان یه گوشی گرون دستت بود(الان گوشیم معمولیه).منم چندتاساعت گرون خریده بودم(عشق خریدساعت مچیه).مادرامونم چندتامسافرت فرستاده بودیم .خودمون چندتاسفررفته بودیم .خارج ازکشوری جایی مثلا.

هی چی بگم.

دعاکنیدنی نی زودخوب شه واکسنش روبی دردسربزنیم که بعدبتونیم بریم سفر.دلم سفرمیخواد.شمال میخواددد


این تابستون خیلی خنک بوداا.دست خدادردنکنه.هنوزهیچی نشده بوی پاییزم داره میاد.چندروزه