این قسمت:زیبا

سال ۸۷بود.من ۵ماه ازشرکت مرخصی بدون حقوق گرفته بودم که برم برای امتحان فوق لیسانس بخونم.سال پیش رتبه ام نزدیک قبولی بودوامسال فکرمیکردم بااین مرخصی ،حتما قبول خواهم شد.

برای اولین بارتوعمرم تصمیم گرفتم تویه کتابخونه عمومی ثبت نام کنم وازصبح تاغروب اونجا درس بخونم .

حالاچرا؟خونه خودمون که خلوت وساکت بود؟چون دوست نادونم گفته بود توکتابخونه درس خوندن خیلی بهتره.

خلاصه شروع کردیم وشمابگویک سوم خونه اونجادرس میخوندم،نمیخوندم.

 

 نزدیکای کنکورشد،شاید یک ماه مونده بود که یه دخترجدیدبه جمعمون اضافه شد،البته رشته اش مکانیک بود(بعدافهمیدم)قدنسبتابلندی داشت،کاپشن کوتاه سفیدمیپوشید بایه شالگردن بلندسرمه ای،مشخص  بودکه خیلییی داره جدی درس میخونه.

چندروزبعد بیرون کتابخونه چشم توچشم شدیم وسلام کردیم ودوست شدیم .گفتم مشخصه خیلی جدی درس میخونیدکه اونم گفت منم به شما دقت کردم خیلی خوب درس میخونید(جون خودم).نگران بودکه تاکنکورچیزی نمونده ومیگفت نهایت سال بعدم امتحان میدم.مهندس مکانیک ازدانشگاه امیرکبیریاعلم وصنعت بود فکرکنم .حالابگیدکجاکارمیکرد؟سازمان انرژی اتمی.

کم کم باهم همسیرشدیم.اون وقتا ماخونمون جنوب شهربود وخونه اون جای داغون تری ازما-حتی-بود.

پدرش فوت کرده بود وسه چهارتاخواهربودن که فکرکنم هیچ کدوم ازدواج نکرده بودن وباسوادشون همین زیباخانوم بود.یه داداش حدود۲۰ساله هم داشت که شری بودبرای خودش وهمش تودادگاه پاسگاه درحال جمع کردنش بودن.خودشم سه سال ازمن بزرگ تربود.

کنکورو دادیم.من مفتضحانه قبول نشدم وازاون که سراغ گرفتم ،چون خاری درچشم منننن،رتبه ۲۵شده بود وفکرکنم همون دانشگاه لیسانسش ادامه تحصیل داد.

سالهاگذشت،شمارش ازمعدود شماره هایی بودکه ازگوشیم پاکش نکرده بودم.

عکسای واتسپش رومیدیدم .گاهی هم پیامهایی توواتسپ به هم میدادیم.

زودترازمن ازدواج کردبایکی ازهمکارهاش،زودترازمن ،بچه دارشد(چندماه زودتر)وصاحب یک پسرشد.

اینوبگم تقریبا باازدواجش،اول کارمینیاتور وبعدتذهیب روشروع کردوازکارهاش ،وضعیت میگذاشت وماهم به به وچه چه میکردیم.

یه روزیه آگهی استخدام برای کادراداری ،وضعیت گذاشت که چون خانوم برادرم دنبال کاربود،سراون بهش بعدمدتها زنگ زدم که گفت،آگهی برای برادرشه که یه دفترایرانسل زده ومدتهاست که سربراه شده،ازخودش پرسیدم که گفت بعدزایمانم بیماری خودایمنی گرفتم که مدتها خونه نشینم کردوبرام کمی مشکل حرکتی ایجادکرد.فکرمیکنم حتی ازسازمان هم بیرون اومده بودکه چون ناراحت بود نپرسیدم.

اما اما..آدم موفق همیشه راهی پیدامیکنه.همچنان تذهیب روادامه میداد.چندماه پیش بازوضعیتی گذاشت ازیه نمایشگاه انفرادی که براش آرزوی موفقیت کردم وبعدگفتم راستی من ازایران رفتم وامارات هستم که گفت چه خوب.پس به زودی میبینمت.گفتم چطور؟که گفت مسابقات تذهیب امارات اواخربهاریااوایل تابستان برگزارمیشه ومنم شرکت کردم.

تواین چندسال تومسابقات کشورهای ترکیه،قطر و..هم شرکت کردم که توهمشون یااول شده بودیادوم یاسوم.

گفت که تذهیب توکشورهای عربی خیلی جایگاه ویژه ای داره ومن هم دارم جوایزروتواین کشورها درومیکنم.

خداروشکر

الان کارتذهیب باطلا میکنه.

دختری که حتی ازاون وقت ما فقیرتربود.نه پدری داشت .نه خانواده حمایتگری،برادرش مدام براشون مشکل ایجادمیکرد.حتی الان مشکل خودایمنی داره.ولی موفقیت خودشو باورداشت وخداباهاش بود.


خداروشکر بابت زندگی موفقش

بعدا نوشت:زیبا اسم مستعاره واینکه گوگل کردم مسابقات امسال امارات اوایل پاییزه.اگه کسی که تواین حوزه است  بتونه ثبت نام وشرکت کنه فرصت خوبیه.


نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 20 فروردین 1403 ساعت 15:13 http://Leiligermany.blogsky.com

ادم کسی رو می بینه نمی تونه بگه آینده براش چی می خواد. نه فقر نه خانواده ی بی سواد و پرجمعیت و نه بیماری هیچ کدوم مانع ادم بااراده و بااستعداد نمیشه. خوشحالم که خودش رو نباخته و زندگی رو چسبیده

لیمو شنبه 18 فروردین 1403 ساعت 12:34 https://lemonn.blogsky.com

چقدر حس خوبی داره که حداقل یک نفر استعدادهاش رو پیدا میکنه و به اهدافش میرسه. امیدوارم سلامت و موفق باشه

ازدعای شما.ان شاالله

ویرگول پنج‌شنبه 16 فروردین 1403 ساعت 18:38 http://Haroz.blogsky.com

واقعا انگار بعضیا زاده شدن که موفق باشن، آفرین بهش

تایماز چهارشنبه 15 فروردین 1403 ساعت 15:15 http://www.movis20.blogfa.com

سلام.وقت بخیر.سال نومبارک.امیدوارم امسالت مثل پارسال نباشه پراز خبرهای خوب اتفاقات جالب وخوشایند.بدور ازغم وغصه.نگاه خدابهت باشه.دلت محکم واستوار وبه امید روزهای خوب.ماناباشی

سلام.ممنونم.شماهم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد