کافه پاییز

درازکشیدم ودارم آهنگ کافه پاییزبابک جهانبخش روگوش میدم:

کافه هاروپی تومیگردم ،صندلی به صندلی میزبه میز

توتوپاییزرسیدی باید ...توپس بگیرمت ازپاییز..

چه روزهای عاشقی وانتظاری که نگذروندیم ما..مادهه شصتی ها حتی دهه پنجاهی ها بااون عشقای پاکشون وانتظارهای پاکشون..هنوزخیلی ازدهه ۶۰ ای هاازدواج نکردن چون اوایل جوونیشون عاشق شدن وبعدفکرکردن بایدبه اون عشق وفاداربمونن.چه عوارضی داشته این تجرد چه جسمی چه روحی بماند.

چه روزهای خوشی میتونستن داشته باشن ونداشتن..چه فرزندانی میتونستن داشته باشن ونداشتن..یهو وارد۴۰سالگی شدن شایدبراشون ترسناک باشه..دهه ۶۰ ای های دوست داشتنی...

دیروزدکتربودم وپریروزهم سونوگرافی آخرین ویزیت دکتروآخرین سونوگرافی..تاریخ همون پایان هفته۳۸شدوراضی نشد حتی کمی جلوتربیاردش.گفت که دیگه زیرمیزی(خودش میگه حق ایاب ذهاب نمیخواد)چون بیمارستانموعوض کردم.همسرودخترکوچولوهم اومده بودن.ازشانس دیروز بالای ۹۰درصدمراجعین با شوهراشون اومده بودن .بهش میگم ببین من هربارتنهااومدم ویه گوشه منتظرنشستم.حتی این بارآخرم گفتم بیادکه توبیمارستان دکتروبشناسه..میگه چه دکترباشخصیتیه.سوالی که بادیدن دکترهای زنان توذهنم میاداینکه خودشون ازدواج کردن وبچه دارشدن یانه.فکرمیکنم به صورت پیش فرض بایدهمشون بچه دارباشنبرام عجیبه که یه دکترزنان خودش پروسه حاملگی که اینقدردرموردش صحبت میکنه رونگذرونده باشه.

دکتربازبرام ازمایش قندوکم خونی نوشت میگم دکی دیگه بیخیال دیگه همونمیبینیم میگه نه به واتسپ منشیم بفرست.هنوزم شمارشوبهم نداده که این خیلی ناراحتم میکنه .حالاماباشماره شماچه کارداشتیم.نکته دوم اینکه من قرصای کم خونیو نصف خوردم(روزی ۲تابایدمیخوردم ویکی خوردم) ..حالابااین آزمایش دستم رومیشه وخجالت میکشم.آخه دوتاقرص قوی؟واقعابامعده من نمیساخت.قرص کلسیم روقطع کردم ویتامین دی روتقریباقطع..وای میتونیدبهم بگیدبی فرهنگ ولی به جزقرص ویتامین دی همه برای معدم خیلی قوی بودن.هرچندکه همشونم خارجی بودن.

دیروزم یه قرص برای جلوگیری اززایمان زودرس دادکه واقعاحالموبدکرد تاسحرنشسته بودم ،چون اگه درازمیکشیدم بالامی آوردم ودردزیادروی قفسه سینه.قرآن میخوندم.این مدت بالاخره ختم  قرآن قدیمی که دستم بود روتموم کردم.سوره ی آل عمران میخوندم دیشب که دوستش دارم .برای همه ی مردم کشوردعامیکنم.برای کشور.مدام ومدام..نمیدونم این دعاهاکجامیرن ولی من دعامیکنم وادامه میدم...

حالا برسیم به بخش غیبت:

جاری فقط دوسه روز رژیم قندشورعایت کردو بازم هرچی دلش خواست خورد که منجرشدبه تزریق دودوزانسولین درروز،بعد چندروزپیش برادرشوهربراش یه تولدلاکچری تویکی ازکافه های بالاشهرگرفت.آرایشگرمعروف آوردن توخونه وآرایشش کرد وعکاس آوردن توکافه وچه وچه..کادودستبندو انگشترگرفت ازهمسرش و..البته ماکه مهمون بودیم رهاشده بودیمازپذیرایی خبری نبود.تا ساعت ۱۰ به بعدکه شام اوردن باکیفیت نه چندان خوب ولی قیمتهای نجومی.توضیح اینکه ماازساعت  ۷ ونیم اونجابودیم .ایناهم میرفتن برای عکاسی هیچی رومیزانبودبرای خوردن من چندتابیسکوییت که برای دخترکوچولو آورده بودمو خوردم تاشام.حتی آهنگی چیزی هم نبود.خلاصه اینم گذشت تااینکه دیروزظهر همسرزنگ زدکه ازدوبی دوتابسته میادتحویل بگیر.حالابگوچرابه آدرس مامیفرستی .به آدرس همون زنت بفرست.کلی گیفت تولدلاکچری برای تولد نی نی شون.باکارتهای چوبی سفارشی دعوت به تولد.حسودی کردم راستش.

بیشتراحساس میکنم همسرکه اینارومیبینه خجالت میکشه که چرااون چنین کارایی نمیکنه ونکرده درحالی که دنیای من وجاری متفاوته.

نمیدونم چراهمش تواین حاشیه هان.حالابماندکه من حسودی هم کردم واقعیتو بگم.


*خداروشکرکه هفته۳۷هم داره به پایان میرسه.ممنون ازدعای دوستان..میدونم که دعاهای شمااثرکرده..وگرنه ماکجاوهفته۳۷کجا


بهش میگن..

بهش میگن سندروم لانه گزینی .تازه فهمیدم فقط یه مرض بین من ودوستام نیست اصلا انگاریه حالته بین خیلی اززنهای باردار

اولیش پگاه بوداون وقت که اون پسراولشو باردارشدمن مجردبودم توبارداری بهش سری زدم گفت احساس میکنم درودیواردارن منومیخورن شوهرموراضی کردم خونه روعوض کنه هرچی گفتم خونش قشنگه گفت نه تونمیفهمی.درودیوارش خیلی بدن.سربارداری بعدی که  دختربود رفتم دیدنش. خونشو عوض کرده بود بعدبارداری  وقتی دوباره رفتم کل وسایل خونه عوض شده بود.گفت وسیله هاداشتن منومیخوردن همه زشت بودن.جالب اینکه همه روتودیوارگذاشته بود وفروخته بود وازهمون دیوارهم مبل وفرش وکمد دست دوم ولی زیباخریده بود مثلا مبلها سبزمخملی تیره بودن باکوسن های گلدار(یادجودی ابوت وخریداش افتادم)

.

نفربعدی آرزو بود دوست طبقه بالاییم توشرکت که سرحاملگی دومش کل وسیله های خونه روعوض کرد.مبلها میزناهارخوری حتی فرش های دست بافت رو.چرا؟چون وسیله هاداشتن میخوردنش.به نظرش مبلهاگلهاشون زیادی بود.فرش هاهم همین طور.آخه آدم فرش دستبافت رومیده وماشینی جاش میخره؟مبلهای ساده ای هم خریده بودن.

موردبعدیم که خودمم.همه چی روبایدعوض کنم حتی جای آیفون رو.حتی تخت خوشگلمون بانگین های خاص بالاسرش.دفه قبلی هم خونه روعوض کردم مثل پگاه.

چندوقت پیش تویه سایتی خوندم که بعضی مادرای باردارکه به آخربارداری میرسن دچاراین حس میشن انگارجای بچه که ازبدنشون خارج میشه میخوان جایگزینی پیداکنن.یااینکه شدیدا متمایل میشن به تمیزکاری که اونم درمن تقویت شده .همش درحال بشوروبساب یاتعویض ملحفه وروبالشی ودستمال کشی و...توعمرم چنین حالی روندیده بودم وبااین کمردرد انقدرنسابیده بودم. بلابه دوررر.

حتی میخواستم دیوارهاروهم دستمال بکشم که یه کم مرددم هنوز..راضی به اومدن کارگرم نمیشم همسرمیگه انقدردوست داری بشوری وبسابی بگم یه روزکارگربیادکه من خوشم نمیادازاین کار.


*خداروشکربالاخره کارکردن من تواون شرکت تموم ومرخصیم شروع شد.دوهفته قبل زایمان وبعدم ایشالله نه ماه.راحت شدم وای خداچقدرسخت بود.

*آیا فردا آغازهفته۳۷رومیبینم؟ایشالله هرچی خیره پیش بیاد.اسمی که برای نی نی انتخاب کردیم رودوست دارم.خوشحالم که هردوتاشون اسمای عجیب وغریب ندارن.وهم معنیه اسمها





۲۰ام خرداد

خداروشکرکه آغازهفته سی وششم روهم دیدم.درحالی که ساکم آمادست وحتی شناسنامم روهم توش گذاشتم.قلقلی شدم وای خداازدیدن تصویرخودم توآینه وحشت میکنم ولی بازمیگم بدنم میزبان یکی ازبندگان بیگناه خداشده واشکالی نداره که من داغون شدم.دیگه این عمربی ارزش که۴۰سالش گذشته چیه که چک وچونه ظواهرروبراش بزنم کاش که توشه ای جمع کنم که این خودش شایدتوشه ای باشه.

البته بگم برنامه شدید ورزش بعدزایمان دارم اگه خدابخواد..این روزهادعامیکنم که خداتوفیق بده وخودم بچه هاموبزرگ کنم نه هیچ کس دیگه ای .من وپدرشون باتربیت صحیح.من مثل مادرم نباشم قوی وتواناباشم.به خاطربچه هام بجنگم به خاطربچه هام تلاش کنم.به اوناحس ارزشمندی وتوانایی وزیبایی بدم.مادرم حتی یه باربهم نگفت توزیبایی درحالی که بودم.همش فکرمیکردم دربهترین حالت.. شاید..متوسط باشم.نه اینکه بازیباییم بخوام بتازونم ولی حداقل اعتمادبه نفسی میگرفتم.

یک دفه نگفت توانایی درحالی که عضواستعدادهای درخشان بودم..ولی واقعاهیچ حمایتی ازاون نمیگرفتم.حالاکه نزدیک چهل سالمه میفهمم اگه پدرومادرت قوی بودن پیشرفت میکنی اگه نه همونایی که به دست آوردی روهم ازدست میدی.

مثلاهمین دیروزازم گله کردکه تواین هفته نرفتم بهش سربزنم درحالی که من پابه ماهم واون بایدبیادبهم سربزنه.دکتربهم گفته هرروزمنتظرتولدبچه باش وتامیتونی فعالیتی نکن.خلاصه که دلم گرفته ازاین همه پرتوقعیش ازهمه ،ازاول جوونیش تاحالا..

بگذریم ..بماندکه من هم باردارم ودل نازک

ازسرکاربگم که هنوزمیرم.این هفته هفته آخرمه.خداکنه بتونم تاآخرشوبرم.بعداون ۱۲روزمرخصی استعلاجی موردتاییدبیمه دارم.بعدم که زایمان.هنوزم برام باورش سخته که به روزنوشته شده روکاغذمیرسم یانه.دکترگفت اگه الانانی نی به دنیا بیاد باتوجه به اینکه دختراولت علی رغم تولدزودهنگام، تودستگاه نرفته وتوهم آمپول بتامتازون زدی بااحتمال بالانیازبه دستگاه نداره ولی ازاونجاکه توبیمارستان خصوصی میری شایدبرای تامین هزینه هاشون ،حداقل ۱ روزبچه روتودستگاه ببرن

توروحشون اگه ببرن.من که تابشه نمیذارم.

راستش دیگه خم وراست شدنم برام ممنوع شده وتقریبا انجامش نمیدم.ولی سرکارکمتردرکم میکنن.حتی یه مادرهم توبخش مانیست یادخترازدواج نکرده سن بالا یا زن بدون بچه..شایداین نمادی ازبخشی ازجامعمون باشه..به خاطراین دردهای من و نیازم به مرخصی وکمترکارکردن اصلاگاهی براشون عجیبه.

چهارشنبه بامدیررفتیم اداره مالیات کارمون راه نیفتاد.یعنی اون طورکه میخواستیم،رفتیم پیش معاون کل.بازداشت چک وچونه میزد که بایدهمین رقم مالیات روبدید که من یهوقاطی کردم گفتم ای بابا هی حرف خودتونومیزنید یعنی چه ؟من پرداخت نمیکنم.میگم ناحقه.بلندشدم .یه کم باچشمای خیره نگام کردوبعدگفت باشه ده درصددیگه کم میکنم.منم نیشم بازشد وبالبخندتشکرکردم واومدم بیرون.

بله گاهی سرطرف دادبزنید تاحالیش بشه.باشدکه مدیرنادون من قدربدونه.

هنوزم نیرویی برای این ۹ماه برای  جایگزینیم پیدانکردن ومنم دیگه بی خیال شدم مشکل خودشونه.حتی بایک خانوم صحبت کردن که کلا۸سال سابقه داشت ودقیقا راضی شدن دوبرابرمن بهش بدن ولی اونم بعد۱هفته پیام داد نمیام.آی دلم خنک شد.آی


نظرکه نمیذارید حداقل دعاکنید برای آ رامش این ایامم.


راستی سریال" همسرمسافرزمان "روتوفیلیمومیبینم به نظرم قشنگه.ببینید.البته گاهابرام خیلی گریه داره نمیدونم واقعاگریه داره یااثرهورمون های بارداریه.


تولددخترکوچولو

فرداتولدچهارسالگی دخترکوچولوئه وماامروزتومهدبراش تولدگرفتیم.خدایاممنون برای دادن این نعمت دوست داشتنی به زندگیمون..

اولین تولدتومهدش بود وفقط خدامیدونه چقدرخوشحال وذوق زده بودکه توجمع دوستاش تولدمیگیره.

تم تولدش السا وآنا(فروزن)بود.من خوش خیالوبگو که پارسال تم اسب تک شاخوبراش گرفته بودم ومیخواستم چندسالی باهمون تم پیش برم.امسال اینوانتخاب کردومیگه برای سال بعدهم بچه رییس رومیخواد.کیکش ۱ملیون شد(۵کیلو)،لباس ۵۰۰،خورده ریزهای تولدهم کمی بالای۵۰۰.تازه ماسعی کردیم ساده برگزارکنیم.پذیرایی فقط کیک وشربت و..نمیدونم... بازم خداروشکرکه تونستیم خوشحالش کنیم .گریه دارماجرااینکه بعدکلی گشتن لباس خوشگل براش انتخاب کردیم وخودشم عکسشو دیدوپسندیدولی دیشب وقتی تنش کردم گفت زیرش (آستری)تنمومیخوره وهرکارکردم نپوشیدشو وبالباس قدیمیش رفت جشن

حالاخالش میگه یکی دوعکسی بالباس جدیدانداخته .عکسابیادببینم راسته یانه.خودمون ازنزدیک خونه یه لباس براش پسندیده بودیم ۱میلیون و۸۰۰.واقعا دفعه اول که عددروخوندم فکرکردم یه صفراشتباهی زیادخورده.دیگه پدرش شال وکلاه کردرفت بازارو ازاونجاعکس میگرفت وماانتخاب میکردیم.فکرکنم باید برای لباس کنونیش بازیه آستری نخی بدوزم.

چندشبی بازذوق میخوابیدوباذوق بیدارمیشد ومیپرسیدچندتاتاتولدم مونده.خوب خداروشکرکه این روهم گذروندیم...

ازخودم بگم که واقعاهرروزباسختی میرم سرکار.سرکارسرویس بهداشتی ایرانی داره بعضی روزامسکن میخورم.البته اونقدراحالم بدنیست ولی خوبم‌نیستم‌.احساس میکنم گردشدم. روزهارومیشمرم.آخرهفته ،۳۴هفته ام‌پرمیشه ایشالله

یه چیزشایدخنده داراینکه خوشحالم که به زودی میتونم لباسای سابقموبپوشم.مثلا شلوارجین یاکتان.مانتوی معمولی.تی شرت های معمولی.ازاین لباسهای بارداری ومانتوهای گشادم خسته شدم.مخصوصاازشلوارگشادم.هنوزم خیلی هامتوجه نمیشن باردارم وفکرمیکنن فقط چاقم.وای خدانکنه آدم اینقدرچاق باشه.بعدزایمان همسربهم وعده داده بعضی صبحهابچه هارونگه داره ومن برم پیاده روی تادراولین فرصت به وزن قبلی برگردم.

آدم نمیدونه چی پیش میاد.خداکنه همه چیزآسون وخوش پیش بره وباسلامتی ولی مثلا یکی از دوستام،بعدزایمان دومش به علت تزریق زیادآمپول بیهوشی دوهفته ای توبیمارستان بستری بود .یعنی به کمارفت.

میگم خدانکنه برام اتفاقات این چنینی بیفته.

یکی دیگه ازچیزایی که آرزودارم خوابیدن به چپ یابا پشته.ازهفته دهم بارداری من به راست خوابیدمممم تاحالا.چون جفت سمت چپ بود وکاملا احساسش میکردم ومیکنم.

خوابیدن بدون خروپف هم آرزومه.توبارداری دچاراین مشکل شدم.

خلاصه لعبتی که بیاوببین.

نمیدونم کسایی هستن که آرزوی این روزهاروداشته باشن یانه.ولی آرزومیکنم آرزومندهای بچه دارشدن به آرزوشون برسن.

هرچندبه افق که نگاه میکنم..جنگ ،ناامنی،تحریم،تجاوز،کم آبی و..میبینم برای آینده بشر

ولی...بازشایدامیدی باشه..


دعای امروزم:گره گشایی درزندگی مردم ایران وخوشحالی بی حدواندازشون



آشنایی باخانوم میم

اوایل بارداری بعدثبت نامم توخانه بهداشت به عنوان خانوم باردار منوعضو گروه مادران باردارکردن .بعدازچندی خانوم میم هم عضوگروه ماشدکه ازمن ۴،۵هفته ای عقب تربود.خانوم میم همیشه سوال وفعالیت درگروه داشت ازشروع ویارش بگیرکه شرح کامل حال بدشومینوشت وکمک میخواست تا وقتی که روی ساق پاش کمی کهیرزده بود۲تا یاشایدم۳تا و بازکمک میخواست .تااینکه کدوم ازمایشگاه بره؟کدوم دکترزنان بهتره و..وبابت هرکدوم ازسوال هاازدومامای مرکزبهداشت وهمین طورمادران دیگه جوابهای کامل وجامع میگرفت.عکس پروفایل خانوم میم یه خانوم تقریبا تپل تکیه داده به درخت بود .منم به خیال اینکه اون بارداری اولشه وبی اطلاعه و اضطراب داره  خواننده گروه بودم.

همچنان بارداری ماپیش میرفت وخانوم میم به سوالاتش ادامه میداد.مثال:دیشب ماکارونی خوردم روی قندخونم چقدرتاثیرداره؟وزنم اینقدرکیلوبالارفته نه اونقدرکیلو چقدرخطرناکه یامهم نیست؟

تااینکه یک روز خانوم میم جواب سوال یکی ازمادران رودرمورد بردن بچش به یکی ازبیمارستانهای کودکان داد وگفت چندوقت پیش پسرخودش روهم اونجابرده وراضی بوده.

دوباره عکس پروفایل خانوم میم رودیدم یه عکس سه نفره باپسروهمسرش بود.پسرش حداقل هم سن دخترمن بود.

لامصب یه بارتمام مراحل بارداری روپشت سرگذاشته بود وبازمثل یه آدم ناشی ازصفرتا صدهمه چیز رومیپرسید.وجواب های دلسوزانه میگرفت.

آخه چرا؟؟


خانوم میم ازاون آدم هاییه که به نظرمن اگه اتفاق خاصی نیفته حداقل۱۰۰سال عمرمیکنه چون هیچ ناراحتی ومشکلی روتودل خودش نگه نمیذاره وسریع باهمه به اشتراک میذاره.

مثل خانوم میم باشیم یانباشیم؟


معمای ذهن من:حسین عبدالباقی ونحوه تخریب برج تجاریش