عصریکشنبه

یه مطلب خوندم درموردکسی که اتفاقی تومحل کارش افتاده وفهمیده فقط اون بوده که صادق بوده و دیگران فقط ظاهرادوست ودلسوزبودن،یادخودم افتادم خاطرات محل کارآخرم، دوباره مرورشدبرام،داغ دلم تازه شد.

اصلامن برای بچه دوم دوشرط باهمسرداشتم یکی اینکه به بچه شیرخشک بدم یکی اینکه به سرکارم برگردم ومیگفتم اگه اینطوری نشه که من داغون میشم.شیرخشکو ماه های اول می دادم که شیرخشک مخصوص حساسیت بود .ولی به خاطروزنش دکترقطعش کرد،یکی هم اینکه بسیاربوی گندی داشت بچه حق داشت نخوردش.وچنان شیرمیخوردماشالله.به جرات میتونم بگم دوبرابریه بچه عادی.

سرکارمم که بهم گفتن نیا و تومحیط هلدینگم پرکردن که کارموبلدنبودم وعذرموخواستن.

تازه اون موقع نمیدونستم که مهاجرتم میکنم ،به بی پولیم میخورم و..

شاید چهل سالگی برای من،شروع بیدارشدن وبازشدن چشمها شد.

دنیاروجوردیگه ای ببینم ،آدم ها روجوردیگه ای بشناسم.حتی خودم روجوردیگه ای بشناسم.باوجوه تیره ای ازشخصیتم روبرو شدم که حتی نمیدونستم وجودداشته.چقدرخودم‌و خوب ونیکوکارمیدونستم ولی دیدم وقتی بهم فشاربیاد،منم یک خودخواهم ودرواقع چون تاحالاشرایط اوکی بوده ،منم اوکی بودم.

دیگه چی؟

دیدم که وقت سختی فقط خودتی وخودت،دوستانی که عمری دورخودت پروارشون کردی،خانوادت حتی،چه درجه اول چه دوم،همه عقب ترن.گاهی فقط خودتی وتصمیمات مهم که شخصابایدبگیری،شایدبرای بعضی این جمله سنگین نباشه ولی من تازه معنی این حرفوفهمیدم.که اگه اشتباه کنی،هیچکس ،هیچ چیزوگردن نمیگیره.

ازمهاجرت بگم.

ازطرفی خوشحالم که اینجام ،من آدم های مختلف ازکشورهای مختلف دیدم که درحالت عادی اصلاامکان شناخت ودیدنشون نبود.

زندگی های خیلی سخت ترولی آدم های شاکرتریا بساز ترازخودم رودیدم.

فهمیدم که چقدرنژادپرست بودم ونمیدونستم.

مثلا من نمیدونستم ولی درناخودآگاهم برام ایران،مرکزدنیا بود.فکرمیکردم عرب ها مخصوصا عرب های سعودی،فقط به لهو ولعب ونفهمی مشغولن.

ولی الان میبینم که خیلی ازمحصولاتمون ازصنایع سلولزی گرفته که محتاج آب زیاده تامحصولات کشاورزی(حتماگلخانه ایه)یا تولیدکیک وکلوچه تاخیلی چیزهای دیگه که انقدرریزودرشتن آدم فراموش میکنه محصول کشور عربستان سعودیه.

خوداین کشورهم (امارات)تولیدات زیادی داره.

دیگه اینکه تولیدمحتوا وفیلم وسریال،من فکرمیکردم مافیلم وسریال میسازیم وکشورهای عربی باذوق وشوق وعجزواصرار،اوناروازما میخرن درحالی که الان میبینم درتولید فیلم وسریال حتی سریال طنز خیلی حرف برای گفتن دارن(من شبکه های قطری رودیدم).

دلیل این فکرها شایدعمری آموزشی بودکه به ما داده بودن که ماهوش برتریم ودیگران مخصوصاعرب ها پشت سرما‌

من نمیگم هوش برترنیستیم.اگه نبودیم انقدرموفق و مدیرومدبرنبودیم ولی اینطورم نیست که بقیه تعطیل وماعقل کل باشیم.


راستی یه نیروی فیلیپینی گرفتیم.توپست بعدی بیام ازفلیپینیا

بنویسممم





بارون.تعطیلی،کلاس انلاین.قاشق چنگال اشتباهی

فردای اون روزم مدرسه روتعطیل کردن،اونم کی؟ساعت ۱۲ونیم نصفه شب توگروه تلگرام مدرسه پیام داده بودن که به علت اینکه ممکنه فرداهوا بدباشه فرداهم تعطیل،والله مابرنامه آب وهوا داریم وتوش هوا رونهایتن ابری زده بود.ماهم ندیده بودیم این پیامو.صبح پاشدم وکارای مدرسه بچه روکردم.راننده بیچاره اومده.وقت کفش پوشیدن همسراتفاقی گوشیشو چک کرددیدزدن تعطیل.آی حرص خوردیم.

دوباره برگشتیم به خوابیدن  مادوتاخوابمون نبرد.اما دخترم روتخت بینمون خوابید.صبح ساعتای ده درحال گشت وگذارتواینترنت بودم که یه پیام ازنرم افزارمدرسه(مثل برنامه شاد ما)اومد،منم اوکی کردم همینطوری.نگو تاییدورودبه کلاس آنلاینو زدم یهو معلم دخترم گفتم گودمورنینگ فلانی،آی هول کردم.نگوفقط من ویه پسره به اسم محمدیوسف آنلاین بودیم. هی میگفت گودمورنینگ :اسم دخترم،گودمورنینگ محمدیوسف.

منم نادوون.یهودخترموازاوج خواب بیدارکردم گفتم پاشو معلمت داره میبیندت.کلاس آنلاینت شروع شده.

بچه خواب آلود.موهاپریشون وسط رختخواب.میتونستم دوربینو خاموش کنم که نکردم بس که دانام.اصلابچه توعمرش کلاس آنلاین ندیده بودچیه.

خلاصه،، ولی مدیریتش کردوپاشدمودب نشست و یه کش هم اون گوشه کناراپیداکردگفت موهامو ببند.

کم کم بقیه بچه ها هم آنلاین شدن وآموزش حرف shبود.چقدردخترم مشارکت میکردیه کم که گذشت گفت دستشویی دارم گفتم برو کلاس آنلاین جوریه که یه کم میتونی بری وبیای،من جات هستم اگه صدات زد،زودبهت میگم.حالارفت مگه برمیگشت رفتم ببینم کجاست دیدم نشسته پشت میزناهارخوری باخونسردی،شیرینی میخوره.میگم بچه چه میکنی؟گفت توگفتی زیادم مهم نیست.

خلاصه برگردوندمش و وقتی معلم میگفت مثال از ش  بزنیددستشوبالامیبردومثلامیگفت:شوز(کفش). وبعدترکه گفت مثال ازsitبزنید،بازداوطلب شدویه جمله گفت ومنم نه که مادرممم ،،انقدذوق کردم.بعدکه کلاس تموم شدگفتم آفرین دخترم من فکرمیکردم توخجالتی هستی وهیچی نمیگی و..که گفت باراول بودمشارکت میکردم .چون توکنارم بودی،اعتمادبه نفس داشتم.

انقددلم سوخت.آخه صبحهاهم که میبریمش،همه بچه ها بهش میگن هلو گودمورنینگ.اونم توسکوت اونارونگاه میکنه ومیره سرجاش میشینه.

خلاصه خیلی ازمدرسه شاکیم که الکی واسه بارون تعطیل میکنه.بی ادبا

یکی دوروزپیششم رفتم کادوی سالگردعقدو ولنتاین بخرم.رفتم لولو.بازم بهای تمام شدشون رواعصاب،آخه این چه حسابداریه شمادارید؟

مثلا یه بشقاب ملامین۱۰درهم.یه بشقاب لومینارک باکیفیت ۹درهم.چینی باز ۱۰ درهم.مثلابرای بچه هایه ست بشقاب و کاسه ولیوان خوشگل بامبوخریدم ۱۴درهم.توایران خیلی ایناگرون تره.همینارواگه ملامینشوجمع میکردم گرون تربرام درمی اومد.برای همسریه بشقاب ویه ماگ باطرح دودرخت،کنارهم، (یکی سبز،یکی طلایی)خریدم.خیلی زیبابود.دلم میخواست برای خودمم بخرممم.


خریداروآوردم خونه دیدم ای داد.پشت جعبه بچه هایه ست قاشق وچنگال طرح پرنسسی بوده ونه من ونه فروشنده ندیدیم وحساب نشده.

دخترمم انقدخوشحال شدگفت من همیشه آرزوداشتم قاشق وچنگال طرح پرنسسی داشته باشم!هرچی گفتم بچه دست نزن ببرم پسش بدم قبول نکرد.

امروزدوباره رفتم جعبه خالیشوبردم گفتم این چندبود؟مامصرفش کردیم.حالافهموندن اینکه این چراخالیه؟چراپولشوندادیم و..به چه سختی انجام شد.

دیروزم رفتم آرایشگاه کرده۴۰درهم.خوبه.چقد چشمای مهربونی داره آرایشگرم.رییسش که اونم یه هندی بودم اونجابود.باهم حرف میزدن سرهاشونو تکون میدادن وقت حرف زدن،مثل این فیلمای هندی.

دوشنبه،بارون،تعطیلی،دو نی نی

بازیه بارون اومد اینجاهمه چی تعطیل شد،ازجمله مدارس که البته برای ما مایه شادیه وگفتن کلاس آنلاینه که تااین ساعت من مطلب درسی چیزی ندیدم گذاشته باشن.

خوب ادامه پست قبل خلاصه واربگم که نمونه خوب مهاجرت به نظرمن،علی آقا،همچین میگم علی آقا انگارنونوایی سرکوچست.البته اون وقتا به اسم فامیل ورسمی باهاش صحبت میکردیم الان شاید چون تقریبا توحرفه ما،حداقل آدم مشهوریه ویه درصد نمیخوام شناخته بشه اینطوری میگم.

علی توچهارده سالگی به اصرارخانوادش به کانادابرای ادامه تحصیل فرستاده شد(چیزی که الان چندسالیه مد شده ،بچه های بیچاره روتنهامیفرستن مهاجرت کنن)

البته برای علی خیلی قبل ازاین اتفاق افتاد،علی ازمن ۲سال بزرگتربود ومن سال۸۵باایشون آشناشدم که من ۲۴واون ۲۶ساله بود.تازه ازکانادابامدرک کارشناسی ارشد نمیدونم حسابداری یامدیریت مالی یا..برگشته بود وقائم مقام مدیرعامل یه شرکتی بود.

چون شرکت مابااون شرکت درارتباط بودباایشون آشنا شدم.

چی بگم..یه پارچه آقا،چشم پاک،مودب،باسواد،بدون اندکی انگلیسی حرف زدن بین کلمات فارسی.

علی انقدرتوتنهایی غربت سختی کشیده بودکه وقتی برگشت،تاهمین دوسال پیش که خبردارم حاضرنشد برگرده کانادایاهرکشوردیگه ای میگفت منوبدون انتخاب خودم مجبوربه رفتن کردن وحالامنم عمرابرگردم.

الان علی ،آخرین خبراالبته برای دوسال قبله،یه شرکت کارگزاری سهام داره و یکی دوتاشرکت دیگه.

دقیقا وضعیت مهاجرتش مثل قدیمه که بچه هارومیفرستادن خارج درس بخونن،بعدبرمیگشتن وکشورشونو آبادمیکردن


خوب ازاین بگذریم.عارضم به خدمتتون که خانوم پوشیه زن،دوهفته ای میشه که زایمان کرده،سوپرایزشدید؟منم همین طور،البته یکی دوماه پیش که فهمیدم حاملست،رضایت دادم که دخترم بادخترش دوست شه وگرنه که گفته بودم ،نمیتونم بااین آدما ارتباط بگیرم یانمیخوام ارتباط بگیرم.

یه روز توآسانسوردیدمش ونفس نفس میزد.تازه اون موقع فهمیدم اون شکم مختصری که بالااومده ازحاملگیه.گفت که هشت ماهه حاملست .آخییی

نژادبانژادفرق داره؟والله من بارداربودم داشتم میترکیدم.اینایه کم شکمشون فقط میادجلو.بقیه اندام هاطبیعیه وحتی بادی ورمی چیزی نداره،آفریقایی هاهم همین طور،هندی ها هم.شایدم تاثیر سنه.

خلاصهههه ازاون نفس نفس زدناگفتم احتمالاخیلی زودترهم‌زایمان کنه که انگارکرده ولی دیگه ندیدمش ونمیدونم بااون وضع حجاب چطوریه قانوناشون.البته شوهرش مهندس وخیلیم امروزیه.دخترشم خیلی شیک میگردونه.هرروزکه می اومدبرای بازی کلا لباسای نو وخوشگل وباکیفیت تنش بود.بااسباب بازی های جدید و خیلی وقتا هم فکری وآموزش الفبا می اومد.البته اینم بگم که وقتی باهاش حرف میزدیم ،دوتادستشو میذاشت روگوشاش که یعنی بهتون گوش نمیدم.بایه حالت عصبی.نمیدونم چرا

حالاازاین بگذریم.دیروز اتفاقی رفتم توراهرو دیدم خانوم پاکستانی ،بچه به بغل دم آسانسوره

گفتم اون که بغلته نوزاده؟درحالی که دوتا شاخم روسرم بود.گفت بله .یاخدااا اینو که اصلا وابدا نفهمیده بودم بارداره.مخصوصاکه پسراشم تقریبا بزرگ بودن(8و۶ساله).

بعدمن یه باروایستابودم مفصل باهاش حرف زده بودم نفهمیده بودم بارداره.البته قدبلندی داشت ولباس گشادتنش بود.خلاصه گفت نی نی دختره واسمش چیه؟آفرین:هیوا

چه ذوق کردم ازاسمش که اسم فارسیه،حالا اسم داداشاش محمدعباس ومحمد اعز یاهمچین چیزی ،اسم خواهرولی هیوا

مبارکشون باشه .خدایی شوکه شدم

پنجشنبه.نیما

سلام.

بامزه روبعدچندروزموفق شدم ببرم حموم والان ایستاده شایدبرای اولین بارهاست که ایستاده وداره کارتون میبینه،البته اگه دیدن اون کانال شعرعربی روفاکتوربگیریم.

دخترمم مدرسست وطبق معمول دیشب کلی گریه وزاری کرده که نمیره وچراآوردیمش اینجا و..دلم براش کبابه.شایدبه خاطرش برگردیم.میترسم مریض شه.

خدارحمت کنه نیما روچندماهی میشه به رحمت خدارفته.پسرعمه همسر.همون که یه دفه هم شام اومدخونمون،فکرکنم ازآرشیوم پاکش کردم.ساکن وزاده ی آمریکا بود ولی عاشق ایران.همون که دست خالی اومده بودپیشمون،من ناراحت شده بودم

پدرومادرنیما برای اینکه اون زندگی بهتری داشته باشه،بردنش آمریکا.لس آنجلس،اصلامامانش حامله بودکه رفت.برای یک لحظه هم نذاشتن ایرانو ببینه.ولی وقتی هفت ،هشت ساله شد،تصمیم گرفتن برگردن ایران.منتها این ازسن پایین رفته بودمدرسه وتوایران باید حداقل کلاس دوم یاسوم میشد.قدشم خدابیامرزخیلی بلندبود.منتهامدارس ایران مدارکشو تطبیق ندادن.مخصوصاکه الفبای فارسی هم بلدنبود.گفتن ازکلاس اول باید شروع کنه که اونم براش قابل قبول نبود ودوباره برگشتن ودیگه موندگارشدن.متولدسال62بود.وقتی بزرگ شدوبه درآمدرسید ،هرسال،سالی یک ماه می اومد وایران می موند.ولی میگفت نمیتونم همیشه بمونم.معلوم بودکه میترسه چون کشوری نبودکه توش زندگی کرده باشه.حتی تویه سفرش به شیرازبرای دیدن فامیلاش بایه دخترشیرازی آشناشدوباهاش نامزدکرد.

تومورمغزی گرفت‌.خیلی اهل فکرکردن بود.یه دوردرمان شدولی پارسال بیماریش عودکردودیگه خوب نشدو رفت.

خدارحمتش کنه.اگه شرایط ایران خوب بود،اگه جنگ نبود،اگه مهاجرت نبود،اگه مدرسه توپایه خودش پذیرشش کرده بود و..شایداون الان زنده بود.شاید..

شبیه مکس امینی بود.منتهاباموهای کوتاه.دیگه هرباراونومیبینم اذیت میشم.

ببخشیدبرای این پست.

حالایه نمونه خوب وموفق،بازگشت به وطنم دارم بعدامینویسم ایشالله

قاطی کردن تعطیلات

الان شنبست واینجا تعطیله.ایران روزکاریه.فرداهم تعطیلیم.شماپنجشنبه تعطیل بودید.گاهی شب یکشنبه فکرمیکنم که شب جمعست ومیخوام برای اموات فاتحه بفرستم.ازیه خواب نیم ساعته،شاید،بیدارشدم وتقریبازمان ومکانو قاطی کردم.همسررفته پیش تعمیرکارمغازه.چندروزپیش بالاخره تعمیرکارآوردیم برای یخچالمون (خونه)که آب میداد.مارک سامسونگه(اهدایی جاری) ولی خیلی قدیمیه ومثل تراکتورصدامیده،فکرکنم مصرف برقشم خیلی بالاباشه.خلاصه یه دفه فریزرش گرم شده بود.یه روشن خاموش چندساعته کردیم.اون درست شدولی دوسه ماهی بودکه آب میداد وچه گندی میزدبه کف آشپزخونه.

بالاخره بعدکلی فکرتعمیرکارآوردیم.گفتیم چقدرحتماگرون میشه.تعمیرکاره ،بعدچندروزمیام.نمیام بالاخره اومد.اونم چی یه پسرجوون ،گفتم الان چه مردباتجربه ای قراره بیاد.خلاصه پسره بادستیارش که یه نوجوون بود،همه کاری کردن.حتی گازآوردن وگاززدن به یخچال،به قول همسر،یخچال دوسه تا گیرکه بیشترنداره همه روعوض کردن وبرطرف کردن وگفتن درست شد.من که گفتم الکی میگن ولی واقعادرست شد.جالب اینکه وسایل داخل یخچالم خودشون بیرون آوردن وبعدم خودشون مرتب داخلش چیدن.

۱۵۰درهمم گرفتن.که به نسبت هزینه تعمیرات تواینجاخیلی ارزون بود.البته۲۰۰چوب گفتن وماتخفیف گرفتیم.دوسه روزی گفتیم الکی میگن درست شده(انقدبه قیافشون نمیخوردبلدباشن) ولی الان مطمئنیم که درست شده.خداروشکر

دوسه باریم سقف حموم آب داده ویه بارم سقف آشپزخونه،اونم به شدت.دیگه پوست کلفت شدم .اینارو زنگ میزنیم سرایدار،واسه سقف آشپزخونه که پنج شش جا ،کاسه بشقاب گذاشته بودیم.نگوآبگرمکن توکار،ترکیده.هعییی

کلافکرمیکنم من یه دختربچه ام که اینا بهم تحمیل شده نمیدونم،اصلااحساس بزرگی ندارم.اوه گاهی که یادم می افته مادرهم هستم که حسابی هول میکنم.

این دفه که اومدم ،دیگه زیاددوست ندارم برم فروشگاه هاخریدکنم.هربارخریدکلی پول خرج میشه.ولی تیپمون کمی بهترشده اززمان اومدنمون.البته اون وقت ،بامزه کوچیک بودووقت نداشتم اونقدری به سرووضع خانواده برسم.مثلا دخترکوچولو بایه بلوزشلوارتوخونه،(حالافقط یه ریزه مرتب تر)توفرودگاه عکس انداخته‌

بامزه که داره بزرگ ترمیشه انگارمنم کم کم میتونم ازش جداشم.

وکم کم ک برای خودمم وقت بذارم.مثلا یه برنامه ورزشی چندروزه دانلودکردم و فعلا که انجام دادمش.احساس میکنم بدنم خیلی خشک شده وپیاده روی خالی هم چاره کارنیست.بعدمدتها لاک زدم به دست وپاهام.(نمازمیخونم باهموناالبته),این دفه یه کتاب دعاآوردم ازایران وعصرپنجشنبه(خوبه روزو قاطی نکردم)دعای کمیل روخوندم.یه زمانی مرتب این دعارومیخوندم.چقدرقشنگه این دعا.

چی بگم به کسایی که ماروازدین زده کردن.

یه جاهایی ازدعا،انگاربرای خودمن نوشته شده:نفسم،اون چیزهایی روکه میخواست درنظرم انقدرزیبانشون دادکه انجامش دادم وحالاپشیمونم.

دیگه بیشترراه زندگی رورفتیم ،هرچندکه باورش سخته.

اونی که مونده بعدتوبگونهایت۲۰سال،پیریه وکوری وناتوانی

به خاطرهمین میخوام بااحتیاط ترزندگی کنم ومخصوصا ورزش روهم دوباره ازسربگیرم.

دوسه ماهیه پی ام اس بسیارپرماجرایی دارم.انقدربداخلاقی،جیغ وداد،اونم چندروزپیاپی .میدونم که ورزش وترشح هورمون های شادی حاصلش،چاره کاره چون من اهل دکترروانپزشک واین داستانا نیستم(حداقل فعلا)

میدونید،گاهی فکرمیکنم توخانوادم هیچکی اونقدرا منو جدی نمیگیره،

فقط یه نمونه ازکارم بگم.مثلا چندسال پیش،یه بخشی ازنرم افزارهای حسابداری شرکت بهمن مو تور رو من راه اندازی کردم وتایک سال پشتیبانی کردم.


میخوام بگم توکارم موفق بودم وخیلیم جلوترازبقیه بودم.ولی توخانواده اکثرا باشوخی ومسخره وتردیدازتوانایی هام صحبت میشده ومیشه.

چقدرمن بایدخودمواثبات کنم؟


بگذریم

آرایشگاه لازمم.دلم نمیاد۵۰درهم خرج کنم.۱۰تاابرو.۴۰تاصورت.به نظرتون نسبت هزینه اش اشتباه نیست؟چندبه چندمیگیره؟ازوقتی فهمیدم پول هاروواسه دخترش توهندمیفرسته دلمم نمیادتخفیف بگیرم وگرنه تخفیف میده بنده خدا.


چقدرپراکنده نوشتم

راستی پیروزی ایرانم مبارک باشه