سی ام فروردین

سلاملیکم.مینویسم جهت ثبت خاطرات.منم متفورمینی شدم.زیادبه جاری گفتم سرم اومد.البته قندم ۱۰۱بود وقنددوساعته هم منفی.دیدم که دکترای دیگه فقط پرهیزغذایی میدن ولی دکترماگفت جهت اطمینان شبی یه متفورمین هم بخور.به علاوه اینکه تقریبا هیچی نخور.گفت توبارداری تا۱۰۵مجازه ولی شمارعایت کن.حالاعیب نداره نهایت دوماهه دیگه ایشالله.فقط برای افت فشارشربت عسل میتونم بخورم.کم خونیم هم به شدت زیادشده بودکه یه قرص دادازدیشب که خوردم انقدحالم خوبه که نگو.قوت پاهام برگشته.دکی میگه عجیبه که با این همه قرص کم خونی که خوردی بازم وضعیتت بدترشده که خندیدم وگفت نکنه نخوردی وگفتم نه.واقعابی فرهنگیه دکی قرص بده ونخوری.ولی احساس میکردم نیازی نیست چون توآزمایش دی ماهم کم خونی نبود.ولی حالامیفهمم که نیازبوده.البته دوسه شبی یه دونه میخوردم.

دکی گفت برای اومدن به بیمارستانت زیرمیزی میگیرم.خیلی حالم گرفته شدالبته مبلغی که گفت تقریبا مختصربودولی به نظرم برای کلاس وشخصیت یه دکترخیلی بده این حرکت. گفت برای رفتن به همه بیمارستان هانمیگیریم ولی برای اون بیمارستانی که توانتخاب کردی میگیرم.اینم شانس مایه.حتی به تغییردکترفکرکردم ولی دیدم خیلیاشون اینطورین.نگم خیلی بگم بعضی هاشون.بقیه هم که بعضامن کاروتخصصشونو قبول ندارم.

ازجاری بگم که خدایی داره رعایت میکنه.چندبارتندتندسونورفت گفتن وضعیت جنینش خوبه دیگه انسولین میزنه وپرهیزغذایی داره.

ازخودم بگم چندروزپیش دخترآبریزش بینی پیداکردخداروشکرفقط یک روزبود وباخوردن دارو رفع شدولی بعددوسه روزمن وپدرش گرفتیم باگلودردوآبریزش وبدن درد وعطسه و..هنوزم ادامه داره.


چندوقتیه کارتون سوفیا رومیبینه وخودش توهم پرنسس بودن برداشته وگاهی بهمون میگه من یه پرنسسم نبایدبامن فلان رفتارروبکنید و..

گاهیم‌پیرهن توردارمیپوشه وگوشه هاشو بادست میگیره ومثل سوفیا باکلاس ومثل پرنسس هاراه میره.حتی توفیلم مهددیدم که ورزش نمیکرد ودست به سینه ایستاده بودبعدکه پرسیدم گفت پرنسس هاازاین کارانمیکنن.

خلاصه مابه کارتون دخترتوت فرنگی راضی شدیم چون توسوفیا زیادهم جادوگر وجادوگربازی هست وسعی کردم دیدنشو ازسرش بندازم.

ازکاربگم هنوزاذیت حتی میخواستن قراردادموتمدیدنکنن.تهدیدبه شکایت کردم گفتن تمدیدشده ولی فردابایدبرم مطمئن شم.اگه نه میرم شکایت.توماه هفت آدم بره دنبال شکایت و..برای گرفتن حقش.

اونم من که تعریف ازخودنباشه ولی حداقل مطمئنم کارموبلدبودم وکم نذاشتم.

البته دکتردیروزگفت از۹اردیبهشت میتونی بری مرخصی 

حالانشد بگم حداقل تا۹ ام برام بیمه ردکنید.واگذارشون میکنم به خداولی به زندگی هاشون که دقت میکنم تک به تکشون انقدرمشکل دارن که جای جدیدی برای مشکل ندادن شایدهمین دلاشونوسنگ کرده.


درآخر.وقتی مهدقبلی بامااینکاروکرد هی به همسرمیگفتم اگه زنگ بزنن ومعذرت بخوان من‌میبخشمشون ودخترروبرمیگردونم واونم میخندیدکه باش تازنگ بزنن.هفته پیش زنگ زدنودلجویی کردن وکلی حال احوال .همون مدیرداخلی بداخلاق.ولی خوب دیگه دخترمهدجدیدشو پذیرفته .سردوراهی موندم.ولی فکرکنم همین مهدبمونه.خوب کاش زودترزنگ میزدید.مثلاتوهمون اسفند.


شکرخداماشینم خریدیم.ماشین خوبیه.همه پس اندازاروالبته دادیم ولی خداروزی رسونه.



صبح سه شنبه

سلام

همگی شب ناآرومی داشتیم من که چندشب یک باریک شب بیخواب میشم درحددوسه ساعت شایدم بیشتر.دخترکوچولوهم که زودخوابیده بودبیدارشده بودومیگفت چراصبح نمیشه دیگه خسته شدم وپدرشم از۳بیداربود.

خلاصه باسختی به صبح رسیدیم.

امروزم بایدبرم سرکار.کارهام نسبت به قبل عیدشاید ۱۰درصدکمترشده نه بیشتر.هزینه آژانس واسنپ کمرمو خم کردهورفتن توروزهای غیرکاری اصلابرام به صرفه نیست ولی کیه که بفهمه.تازه مدیرم میگفت سعی کن پنجشنبه ها(که شرکت کلاتعطیله)هم بیای.واقعامدیرم خودش تعطیله.تازه میفهمم بعضی مردای متاهله ببخشیدچقدررنفهمن.تازه میفهمم مریضی هایی که خانومش داره شایدازهمین نفهمی های مردش باشه.

ماشینمونوفروختیم...همسردنبال ماشین جدیدیه وشایدهمین باعث شدخوابش نبره.ایشالله پیداکنیم زودزود.بعدازاینکه فروختیم وبیعانه گرفتیم وقرارشددوسه روزی دستمون بمونه.بنده باهاش تصادف کردم.تمام این سالهاتصادف نکرده بودما همین که فروختیم وشدامانت تصادف کردم.

سردوربرگردون که میخواستیم دوربزنم یه موتوری ازلاین دیگه باسرعت اومدجلوم ومن ازترس اینکه بهش نزنم فرمونوزیادی چرخوندم وپایین ماشین کشیده شدبه جدولای کناردوربرگردون چه صدای قیژی هم داد.خلاصه مبالغی پیاده شدیم ودرستش کردیم.همسرحاضرنشدسمبلش کنه وجای خوب بردوخرج خوب کرد.

دخترهم به مهدجدیدتقریباعادت کرده ولی مهدش دوبخشیه یعنی ازظهربه بعدمربی بعدی میادکه هنوزبه این عادت نکرده وگریه میکنه ولی بازازپیش بینی من بهتربودشکرخدا.

چندروزیه یه همکارقدیم توذهنم میاد.سال۸۹باهم اشناشدیم دوسالی ازمن کوچیک تربود.هیچ جابندنمیشد وتوشرکت ماهم گفت شایدفقط چندماه بمونه دوست داشت که روان شناسی بخونه ولی نشده بود وحسابداری خونده بود.منم دوست داشتم هنربخونم.باهم خیلی صمیمی بودیم تویه اتاق پنج شش نفره باهم بودیم وتوطول روزخیلی میخندیدیم خوب سنمونم کمتربود.

معلوم بودازمن خوشش میاد ولی شایددرحدیه خواهریا کمی بالاتر.ولی چون ازمنم کوچیک تربودمن همون برادرحسابش میکردم.

میگفت هیچ وقت ازدواج نخواهدکردچون عاشق ودوست کسی بوده.خیلی زیاد .ولی تعلل کرده درازدواجش بااون واون هم رفته باکس دیگه ای ازدواج کرده وحالااینم ازدواج نمیکنه.

اون سال هردودررشته های موردعلاقمون کنکوردادیم من قبول شدم واون نه.تواون دوره ها شرکت مازیاداستخدام داشت.اون گاهی به واحدبغلی میرفت چون میگفت دوستامومعرفی کردم که بیان وفرم پرکنن.منم فکرمیکردم دوستاش پسرن.تااینکه یه روراتفاقی دیدم کسی که میگه دوستم یه دخترخیلی خوش تیپ وامروزیه.اتفاقا من داشتم نزدیک اونا آب میخوردم واون ودوستش رونگاه میکردم که داشت راهنماییش میکردچطورفرم هاروپرکنه یهوسرش روبالاآوردومنودیدوباناراحتی گفت تواینجاچه کارمیکنی.اون موقع گفتم چرا به من نگفت دوستام خانومن وچراازاینکه من دیدمشون ناراحت شدتازهه اون میگفت به هیچ زنی نظرنداره پس ایناکین.

خلاصه چندماه بعداومدوگفت شرکتی بهم پیشنهادرییس حسابداری داده به نظرت من برم؟اگه برم توناراحت نمیشی؟منم خیلی ریلکس مثل توفیلما گفتم نه اگه باعث پیشرفتت میشه برو.احساس میکنم خیلی جاخورد وگفت پس من میرم.

بعدپیغام دادکه قول میدم حتما روانشناسی قبول شم که اتفاقا ارشدشم قبول شد والان کنارکارحسابداریش تودفترمشاوره یعنی جایی که آرزوشو داشت به عنوان مشاورکار میکنه.

باهم درارتباط بودیم.وهرباربه هم زنگ میزدیم انقدرباشوخی وخنده باهم حرف میزدیم که خدابدونه اگه من پیشرفتی میکردم یااون به هم میگفتیم یااگه خونه یاماشینی گرفته بودیم.

سال۹۴همسربه خواستگاریم اومد ومنم بهش گفتم راهنمایی هایی کرد و..چندوقت بعدکه ازدواجمونم بهم خورداین روهم بهش گفتم نمیدونیدچطورپشت تلفن خندید.دوسه روزبعدبهم پیام دادمیتونم جایی باهات قراربذارم؟بعدچندساللل من تازه احساس میکردم شایدبه من نظری هم داشته باشه گفتم باشه قراربذاریم.فرداش دوباره پیام دادنه قرارکنسل باشه بهتره.

منم گفتم باشه. بعدکه همسردوباره اومدخواستگاری وازدواج کردیم.یه بارزنگ زدوگفت همسرت روچطوردوباره پذیرفتی ؟گفتم همه شرایط منوقبول کرد وخودشو هم عوض کرد.

گفت ان شاالله خوشبخت شید.دیگه به هم هیچ پیامی نمیدادیم.گاهی دلم برای شوخی باهاش تنگ میشد ولی دیگه درست نبود.

تااینکه تودوران کرونا پدرش روازدست دادوعکس اعلامیه شووضعیت گذاشته بودکه باعث شدمن ببینمش وبهش پیام بدم وبعدهم زنگ بزنم.

اولش حتی منونشناخت .انگارکه شمارمو پاک کرده بود.بعدمثل قدیم کلی باهم حرف زدیم.مثل دودوست قدیمی.حالاکه سالهاگذاشته میبینم که اون منودوست داشت شایدهم زیاد. ولی هیچ وقت جسارت اقدام نداشتواینکه دورشو بادوستای متفرقه بی فایده هم پرکرده بود.هنوزهم تو۳۷سالگی مجردبود.ازم پرسیدخوشبختی؟گفتم بسیارزیاد.بذاربدونه

فرصت هاهمیشه باقی نمیمونن.اگه پسریدیادخترقدرفرصت های زندگیتونوبدونید.

پایان نصیحت.

وسلاممم




منت خدای راعزوجل

هنوزم باورم نمیشه که دخترمهدجدیدروقبول کرده ا لبته تقریبا..هرچندکه دیشب گریه طولانی وجانسوزی برای مهدقبلیش کرد ولی امروز باخوشحالی باپدرش رفت جای جدیدوباخوشحالی برگشت.توفیلمادیدم که دوسه تادستبندانداخته تودستاش.رفتن هرجابراش مهم باشه دوسه تادستبند مهره ایشو میندازه.دوروزخودم پشت درمهدش نشستم وکارای خودش ومربیشو زیرنظرگرفتم.

چه مربی مهربون وپرانرژی ای.ولی ولی..مهدش تقریباهیچ شیک نیست.محیطش صمیمانست ووابسته به بهزیستیه .اما شیک وپیک نیست اتاقاش پرازنورنیست.کفش ازاون پلاستیک نرمانداره وفرشه .ولی بچه های خوبی داشت ودخترم هم کج دارومریض داره میره.

دیشب گفت به مربیم ودوستام زنگ بزن وبگو بیان مهدجدیدم.من اوناروازدست دادم.باگریه شدید.دلم کباب شد .حتی به همسرگفتم ازطرف خودت برووآشتی کن وببریمش همون مهدقبلی.

ولی بعدگفتم نه وهمسرهم البته گفت نه.مثلا ماروعضوگروه تلگرام کرده بودن نه واتسپ که وقتی پرسیدم چرا؟گفتن چون مادراباهم درارتباط نباشن واحیانا توافقی باهم نکنن.شماره مربیشونداشتم ومدیرمهدمیگفت هرچی شدوهرسوالی داشتی مستقیم ازخودم بپرس.مثلا دختردلش برای دوستش تاراتنگ شده.دیروزمربی جدیدگفت خوب بامادرتاراتماسی بگیرید وباهم قراربذاریدتابچه هاهموببین ولی روم نشدکه بگم هرارتباطی مابین مادرهاممنوع بود.خودمربی اینجاهمون روزاول شمارشوبهم دادتااگه مشکلی بودباهم درارتباط باشیم.

هعییی اینم ازاین.بازم خداروشکر.ازدعای خیرخوانندگان بودشایدکه این مشکلم برطرف شد.باورکنیدتمام عیدذهنم مشغول این مساله بود.

دوم:بساط سبزی پاک کنی بیاریدکه غیبت جاری روبکنم واینکه دورازجونم وایشالله که خداشفابده بهش، قندشدیدبارداری گرفته.قندزیادآب دورجنین روکم کرده وگویا جنین طفل معصومم گرفته که اونم انگاردارن بررسی میکنن.فکرنمیکنم به این راحتی درموردقندگرفتن جنین بتونن نظربدن.

ولی خیلی خیلی دلم سوخت.اون هفته۲۲ست.خداکنه بارداریش به سلامت به پایان برسه.البته سرسوزنی،حداقل درظاهرنگرانی نداره .واین خبرروهم به ماخیلی ریلکس درحالی که داشت لیوان نوشابشومیخوردگفت.بوخوداا

نمیدونم حالاچی میشه.خودمم فرصت نکردم برم آزمایش وتازه فرداصبح اگه شدبرم.خداکنه من نگرفته باشم اصلا اونوکه دیدم ترسیدم.هرچندکه من به خیال خودم رعایت میکنم وشبهاتابشه برنج نمیخورم وچه وچه


دیگه اینکه ماه مبارک آمد وچه ماه باصفایی .چقدراین ماه برای من واقعادوست داشتنیه،خوش به حال روزه داران که ماهیچیم.مانگاه...التماس دعا.

فقط کاش ساعتهاروجلونمیکشیدن که ازنظرروانی ۱ساعتم کمترروزه داشتن خیلی موثره.

درآخرچندروزه صبحهاباماشین آژانس میرم سرکار.هم خیلی محترمانه ترهم ارزون تر.هم دقیقه ها منتظراسنپ نمیمونم ودکمه عجله دارم وافزایش قیمت رونمیزنم که بازهم اوناتاییدنکنن.آژانس صبح حدودا۱۵تومن ازاسنپ ارزون تره.حالاخداروشکرکه هنوزم اژانس فعال تک وتوک پیدامیشه.


وسلام نامه شدتمام.

باسلام


چه خوب شدکه سال نوشد چقدر غم وغصه داشت سال قدیم.شاید خودشم داشت میترکید ازحجم اون همه اتفاقات بدکه برای مردم کشورمارقم زد.

امسال خداروشکرخیلی بهترشروع شد.اکثراونهاکه میخواستن برن سفر،رفتن.جاده هاشلوغ وشهرهاشلوغ.اقامت گاه هاشلوغ،خوبه که اینجاهاشلوغ باشه تابیمارستان هاشلوغ.

ترسی ازکویید نبود واستفاده ازماسک کم بود.تقریباهمه این مریضی روگرفتیم.

ماهم سفربودیم.درچکاپ قبل سفرمشخص شدکه ماشینمون تاب جاده رونداره ومن ودختر پاتویه کفش که بایدحتما سفربریم‌همسرروراضی کردیم که باماشین دربستی بریم ویلا.اونم‌علی رغم اینکه خانواده همسرمخالف بودن(طبق معمول)ومیگفتن اواسط هفته دیگه همه باهم بریم.دیگه اون موقع که عیدتموم شده وبیات شده .به چه دردمامیخورد.دوسه روزی هم که تهران بودیم خانواده من سفربودن وهمسرمن ودختررومیذاشت خونه وازصبح تاظهرمیرفت دنبال کارهای تمامی ناپذیراونهاظهرمی اومدوناهاری میخورد وعصرتاشب دوباره پیش اونهابرای خرید وانجام امورات تمامی ناپذیرشون.که برادرشوهرم بهش اضافه شده بودوماشین خریده بود وهمه کارهای انتخاب ماشین ،خریدوخورده کاری هاباهمسربود.پس به عبارتی دررفتیم.من هم که ازدزدمیترسیدم حتی طی روزنمیتونستم دخترروپارکی ببرم.چون چندروز قبل عیدباهم رفتیم‌پارک وبازدزدمیخواست این بار،کیفموبدزده.نمیدونم چرادزداگیردادن به من.پارک البته خیلی خیلی خلوت بود ومن بودم ودخترو آقادزده وشاید چندنفرگوشه وکنارها.دیگه چون چشم توچشم شدیم دزده خجالت کشید وبه اون سمت خیابون فرارکرد.اماااا چقدرگرسنه به نظرمیرسید وچه لباسهای خاکی وکفشهای خاکی داغونی داشت.اگه همین طوری اومده بودودرخواست کمک کرده بود بهش کمک کرده بودم..به احتمال زیاد.

مسافرتمون برای دخترجداب وبرای من بجزروزهای اول کسالت باربود.اینترنت وتلفن قطع بودوتویه روستا دورازدریابودیم .ماشین هم نداشتیم.البته همسرهرروزیه ماشین دربست برای شهرودریایابازارمیگرفت اماازحامله بودنم ودوری ازشهروامکانات ونداشتن آنتن موبایل و..میترسیدم.البته دخترکیف عالم روداشت میکرد بااسکوتربازی توحیاط وکاشتن درخت ودونه های میوه توخاک وبازی بااسباب بازی های فراموش شده ویلا و بالاپایین کرده پله ها وبازی و..

هفته دوم برادرشوهروخانوم وبچش هم اومدن وکمی سخت گذشت ولی به هرحال گذشت.حالاهم چندروزه تهرانیم.برگ درختا دراومده وهواگرم شده.یکشنبه میخواستم دختررومهدجدیدببرم که بازازطرف شرکت تماس گرفتن کارواجب پیش اومده بیا.شروع ماه مبارکه ومادرم روزه.انتطارداشت دیگه دختررو مهدببرمش.خداکنه برای روزهای بعدجوربشه.فعلامهدی پیداکردم که تفریفشو میکنن ولی فعلاندیدمش.

هفته۲۶شروع شده وتواین هفته باید آزمایش دیابت بارداری روبدم.قرص سبکی که دکتر برای پیشگیری ازتیرویید بهم داده بود روبه خاطرعوارضش دیگه نمیخورم وخداکنه مشکلی پیش نیاد.اول قرص ایرانی دادکه ‌حالموبدمیکردبعدخارجی که بازهمین طور.دیگه چندروزه که بعدچندماه مصرف کنارگذاشتمش.تیروییدمم لب مرزبود.یعنی تا۴.۵مجازبودکه۴.۵بود.چه میدونم.همش خشکی وتلخی دهان واشتهای کاذب ودلپیچه و..داشتم.اتفاقا خوردن یدوفولیک اول بارداری باعث کم کاری اون شد.

توآزمایش خون جدیدم تیروییدمم آزمایش میکنن.نی نی خیلی تکون میخوره.مخصوصا اگه یه شکلات بخورم .دیگه هیچی،انقدرتکونازیاده که ترجیح میدم شکلات نخورم.برعکس دخترکه تقریبا تاساعت۱۰شب هیچ تکونی نمیخورد ساعت ۱۰به ضرب وزورخوردن شکلات یه تکون خیلی آروم وتمام.عوضش نی نی ازصبح تاشب درحرکت وفعالیت.نکنه بیرونم که میادیه بچه خیلی شیطون باشه.

امیدوارم سروقتش بیاد.

سال خوبی داشته باشید.