این قسمت فاطمه بروجردی(بجنوردی؟)

گاهی،شبهایی که خوابم نمیبره.یادفاطمه می افتم.فاطمه هم اسم واقعیشه.بعدیه طوری غصشومیخورم انگارتقصیر من بوده که زندگیش اینطوری شده .حالا شایدم‌خوشبخت شده باشه وخودش به راه حلی رسیده باشه،شایدتاحالا مشکلشو حل کرده باشه یاهزارتا چیزدیگه.اصلامن تو عمرم بیشترازچندبارندیدمش ،اما غصشو‌میخورم گاهی ازته قلبم. 

 گاهی بعضی آدمهاهمون بهترکه بچه ای نداشته باشن.اصلاشایدحکمتی بوده که دخترعموی مادرم وهمسرهیضش ،۱۸سال بچه دارنشده بودن.

یعنی مامانم وبقیه اینطورفکرمیکردن که حکمتی توکاره.البته میدیدن که این دونفرباهم تفاهم ندارن ولی خوب چون طلاق نگرفته بودن(مادرمو ودخترعموش هم سنن)اطرافیان فکرمیکردن اوضاعشون چندانم بدنیست.

دخترعمو وهمسرش که تزریقاتی بودتو ارتش،، ولی توفامیل دکترصدامیشد،به دلیل شغل خطیرآمپول زنی(خدایی نمیدونم چرا)ولی ازطرف ارتش به بجنوردیابیرجند رفته بودن وسالی یک باریادوسالی یک باربه شمال ودیدن اقوام می اومدن.

دخترعمو گه گاه باردارمیشدولی بچشو چندماهه ازدست میداد.تنهاکسی که پیگیراین موضوع شد،عمه ی خدابیامرز مادرم بود.چه عمه ای،داناوکاردان و باجذبه ،بادخترعمو صحبت کردوفهمیدکه هربار،جنین هابه دلیل کتک کاری شدیدودردعوای زن وشوهری،سقط شدن.عمه میگه این بارمن هم باشمامیایم وتمام مدت بارداری،کنارت میمونم(حالاواقعاچه اصراری به بچه دارشدن بوده نمیدونم,بعدامیگن قدیمیا عاقل بودن)

خلاصه عمه خانوم،که واقعاخودش یه داستان مفصل وجدانیازداره زندگی وسرنوشتش،واون زمان  همه ی بچه هاش که پزشک بودن، ساکن کشورهای آلمان وآمریکا بودن وتوخونه کاری نداشته باروبندیلو جمع میکنه وبادخترعمو میره بجنورد،یه رختخواب برای دخترعمو میندازه واجازه نمیده کل مدت نه ماه آب تودلش تکون بخوره.ویاشوهرش بهش نزدیک بشه.حتی سطل آب می آورده ودخترعمو روبلندمیکرده وسرشو همون جاتورختخواب میشسته.دخترعمو به دلیل سقط های مکرر ،استراحت مطلق بوده.خلاصه تلاشها به ثمرمیشینه وفاطمه خانوم به دنیامیادکه دقیقا هم سن من هم هست.

عمه خانوم برمیگرده.مادرفاطمه،بعداون بازم باردارمیشه ولی شوهرش بازباعث سقط میشه.به هرحال ،فاطمه میشه تنهادلیل ادامه زندگی مشترک این زوج پرحاشیه که لای پرقو بزرگش میکنن.

یادمه توایام عیدکه گاهی خونه مادربزرگم توروستا بودیم،فاطمه وپدرومادرش می اومدن دیدن مادربزرگمو و همه فامیل انقدرفاطمه روتحویل میگرفتن که نگو،خوب ماهم بچه بودیمو حسودی میکردیم.بعدم اون بامافرق داشت،اولا لهجه خراسانی داشت،بعدم طلا مینداخت، دستاش پرطلا بود،درحالی که مابچه ها تاآرنج دستامون توخاک وخل وآب وغیره بود وتوحیاط درحال بازی،اون روی ایوون خیلی شیک بااون طلاهای تودستش ایستاده بود.

بعدم خیلی لوس حرف میزد اصلا دهنشو کج می کردوحرف میزد ،باورتون میشه این کج کج حرف زدن باعث شده که الانم کمی دهانش کج باشه؟

نکته دیگه اینکه همه زنها بادیدن پدرش خودشونو قایم میکردن ،بس که بدچشم بود.حالاخدابیامرزدش ولی خوب چشماش خوب کارمیکرد.


یه خاطره ازاون موقع یادمه که مادرش میگفت،دخترم رفته بود خونه همسایه تابادخترش بازی کنه،همسایه برای هردودختربرنج وقرمه سبزی میریزه.مادرفاطمه تامیبینه،قاشق روازدست فاطمه میگیره وبه بهونه ای برمیگردن خونه.میگفت نذاشتم دخترم غذاشونو بخوره.اگه بهداشتی نبودچی؟سریع قرمه سبزی گذاشتم وپخت ودادم دخترم خورد.

اون زمان توعالم بچگیم فکرمیکردم چطور قرمه سبزی سریع پخت؟حداقل سه یاچهارساعت زمان میبره.بچه دهنش بازبوده که غذاروبخوره ونذاشتن وسه چهارساعت بعدبهش غذادادن.

خلاصه زمان گذشت وفاطمه بزرگ ترولوس ترشد.البته ذاتش خیلی مهربون بود.شایدمردم خراسانی اینطوری مهربونن نمیدونم.

اما خدامنو ببخشه خیلی بدلباس بود.معمولایه لباس خواب تنش بودحالادیگه نوجوون شده بود.امابلوزوشلوارلباس خواب شبیه جنس ابریشمی میپوشید وهمه جا می رفت مهمونی(توجه کنیدکه دهه ۷۰بود)

مدتی ازش بی خبربودیم.مادرش میگفت که رشته برق قبول شده وتوشهر خودشون دانشجوست یعنی فکرکنیدکه درصدی اجازه میدادن بره شهردیگری وازشون دورشه.

یه بارتویه عروسی دیدمش،زیباشده بودقد بلندوچشم درشت.به جان خودم بازبایه لباس خواب گلدوزی،فکرنکنم توبجنورد این لباس،لباس مجلسی ،مخصوصا برای عروسی حساب بشه.ولی خلاصه سلیقش این بودیاشایدم پدرومادرش براش لباس انتخاب میکردن.

فاطمه کارشناسی ارشد برق قبول شد وتواین مقطع،استادش که دکترای همین رشته روداشت اومدخواستگاریش

مادرش طی تماسی بافامیل اعلام کرد،دخترم موافق ازدواج نبوده ولی ماصلاح دونستیم که دیگه ازدواج کنه.

بلافاصله بعدازدواج فاطمه باردارشدویک پسربه دنیا آورد وبعدازنه ماه دوباره باردارشدوپسردیگه ای به دنیا آورد،هردوناخواسته.دوباره مادرطی تماسی بافامیل گفت ماباتک فرزندی خیلی اذیت شدیم وبرای همین به فاطمه گفتیم توچندتابچه بیارتامن وپدرت که بیکاریم،بزرگشون کنیم.

تنهاسعی فاطمه اون زمان این بودکه بتونه ازمدرک کارشناسی ارشدش دفاع کنه که بازمادرش میگفت مهم نیست،فعلامرخصی گرفته.

باز زمان گذشت وخوشبختانه بازتوفامیل عروسی شدواونهابه شمال اومدن.

من ودختردایی دنبال فاطمه تومهمونابودیم وخداماروببخشه میگفتیم اونی که لباس خواب داره وپیداکنیم که روم به دیواربازم یه لباس خواب ساتن تنش بودهمون مدل بلوزشلواری،بسیارافسرده.دوپسرش که خیلیم درشت وتپلی بودن وبور توبغل پدرومادرش بودن.شوهرش دورترازخودش ایستاده بود.بنده خدامعلوم بودکه منتظره فاطمه اونوبه مامعرفی کنه اما فاطمه کوچیک ترین توجهی بهش نداشت.

چی بگم ازشوهرش،حداقل ۱۵یا۲۰سال بزرگ تر،صورت جدی وپرازجوش ولک.کلاه گیس روی سرش،یه بارونی سفیدبلندتنش که اصلامناسب اون زمان واون مکان نبود.

بعدهافهمیدیم دلیل ازدواج اونهاثروت شوهرش بوده که شرکتی داره وکارخونه ای و.استاددانشگاهه و..

فاطمه نقشی تواین ازدواج نداشت چون پدرومادرش مسوول تصمیم گیری درموردزندگی اون بودن.

چندسال دیگه گذشت،فاطمه به یکی ازخاله هام زنگ زدوگفت زنگ زدم که حلالیت بطلبم.الهی برات بمیرم‌.توشماره ی خاله روازکجا آوردی؟اصلاازچی حلالیت بطلبی؟گفته بودبرای بارسوم ناخواسته باردارشدم وچون قراره سزارین بشم وشنیدم  سه بارسزارین کردن،خطرناکه،میخوام ازهمه حلالیت بطلبم وبعدبرم اتاق عمل.

الهی...

فاطمه چیزیش نشد وبچه سوم هم دختربود.که الان سه چهارسالی داره.فاطمه مدرک کارشناسی ارشدوبالاخره گرفته.

پدرش فوت کرده ومادرش خیلی وقتا توویلای شمالشونه.فاطمه مونده وزندگیش توبجنورد(بیرجند؟)نمیدونم که خوشحاله؟خوشبخته یانه؟خداکنه که باشه.همش میگم حتما راه حل زندگیشوتاحالاپیداکرده.حتماالان دیگه ازحقش دفاع میکنه..

حتماالان دیگه جواب همه رومیده.

یعنی امیدوارم...


ببخشیدکه طولانی شد.


نظرات 11 + ارسال نظر
قورى دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 15:49 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام فاطمه جان خوبی
خانواده همه خوبن
خبرى ازت نیست
تنبلى من سرایت کرد بهت

Lunacy دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 11:24 https://lunacy.blogsky.com/

نمی دونم چرا ولی همش منتظر بودم یه اتفاق خاصی بیفته مثلا جدایی

کاش پدرومادرش جداشده بودن همون اول کاری
فکرنکنم فاطمه جسارت این کاروداشته باشه

لیلی دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 08:51 http://leiligermany.blogsky.com

شاید الان از ثروت شوهر برای کمک کارهای خانه استفاده کرده باشه و خودش یه استراحتی کرده باشه. الان که مادرش ازش دوره احتمالا مستقل تر تصمیم می گیره

خداکنه.خداازدهنت بشنوه

لیمو جمعه 7 اردیبهشت 1403 ساعت 23:54

چرا خدا باباهه رو بیامرزه؟ زنش رو که کتک میزده، باعث مرگ بچه هاش میشده وقتی هم یکیشون بزرگ شده بدبختش کرده. اگر اونم آمرزیده بشه پس آدمهای خوب چی میشن؟

واقعا،چی بگم خواهر

میترا پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 16:27

اها راستی
بروجرد خراسان نیستااا
بیرجند مرکز استان خراسان جنوبی
بجنورد مکز استان خراسان شمالی

ای دستت دردنکنه همش فکرمیکردم اسم اون یکی شهره چی بود.فکرکنم همون بجنورد بود

میترا پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 16:26

سلام عزیزم
من بجنوردیم
شاید اینا قسمت روستاهای ترکمن نشین زندگی میکردن
اونا همیشه پیراهن میپوشن
گل گلی
باقی مردم بجنورد والا کم از لخت پوش بودن ندارن

سلام عزیزم نمیدونم ولی وضع مالیشون بدنبودوباباشم کارمندبود. فکرکنم ازاین مدل پوشش خوشش می اومد

ویرگول پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 13:30 http://Haroz.blogsky.com

منم همیشه فکر می کنم اگر زوجی بچه دار نمی شن حتمااااا یه حکمتی توش هست
ندیدم زوجی رو که بعد از سالها مشکل دار بودن، بچه دار بشن و زندگیشون رو روال باشه
واقعا راسته که نباید هیچ چیزی رو از خدا به زور خواست

می گم حالا کاش از پول همسرش بهره می برد و لباس خوب می پوشید بنده خدا

منم همین اعتقادو دارم
واقعا
فکرکنم این سبکومیپسندید

مادر خونه چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 ساعت 09:42

چقد ناراحت فاطمه شدم

زهرا سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 ساعت 11:13

اره حتما با سه تا بچه

چی بگم.شاید به خاطرسه بچه حرکتی زده باشه

قورى سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 ساعت 10:12 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

بیرجندى نبود
چه داستانى داشته ، مادر و پدرش نمونه بودن
عمه خانم چه سرنوشتى و براى فاطمه رقم زده اگر بو توجهى میکرد الان فاطمه وسط بهشت ٤ زانو نشسته بود
اینقدر هم اذیت نمى شد
حالا من منتظرم یک عروسی دوباره دعوت بشین باهم ببینم باز هم همین مدل لباس و مى پوشه
خودت خوبی فاطمه بانو
اوا سلام یادم رفت بکنم

وای نکنه بیرجندبوده نمیدونم.اون شهره که توخراسانه نمیدونم.
واقعا،اما اگه عمه خانوم کاری نمیکردشایدعذاب وجدان میگرفت که میتونسته وکاری نکرده.
خواهردیگه عروسی گرفتن ورافتاده.هیچکی عروسی نمیکنه بعدم فکرنکنم فاطمه باسه تابچه ازاون شهردوربیادعروسی،من هم ایضا
اما درصدی هم شک نکن که ازهمون لباس خواب هاخواهدپوشید
خوبم.تووبلاگت دعواکردی که چراازسیل دوبی انتقادکردید،دیگه ماترسیدیم نظرنذاشتیم واست

مهشید دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 ساعت 21:42

سلام عزیزم
زندگی این خانم چه داستانیه برای خودش، چی بگم دلم سوخت.

سلام بله.متاسفانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد