باتشکرازآقای رضایی

سالهاپیش یه جلسه جمع وجور کاری رفته بودم توکرج،کلا هم من کرج روخوب نمیشناسم چون چندباربیشترنرفتم(خودکرج رو)

خلاصه رسیدم وخیلی هم دلدرد داشتم وجلسه هم تاظهربود ویک آقایی به اسم آقای رضایی که مدیریکی ازحوزه هابودوتقریباهم مردجوونی بود شرکت کرده بود.بعدجلسه هرکسی قصدرفتن کردوآقای رضایی به من گفت اگه ماشین ندارید تامترویی،جایی می رسونمتون.که منم قبول کردم.

اصلااینکه چرامن وآقای رضایی باهم حرف زدیم وچی شد که اون اینو گفت یادم نیست،شایدبه دلیل همون دلدرد زیاد.


خلاصه توماشین که نشستیم،گفت که تاخونه میرسونمتون و خونه ماهم خیلی اون وقتادوربودولی گفت مساله ای نداره حرف میزنیم.

آقای رضایی گفت که چندسال پیش  یک تصادف خیلی شدید داشته که باعث شده بعدعمل های مختلف،شش ماه هم توخونه  بستری باشه.تواون شش ماه فهمیده که چقدرتنهاست.فقط خودشه ونهایت خانومش،فهمیده که اگه مشکلی باشه،همه تنهاش میذارن اونقدرعزیزنیست که کسی مثلا به تب وتابی بیفته براش.سردردی بگیره.پولی خرج کنه.سری بهش بزنه مازادبر عرف ..

تواون شش ماهی که تورختخواب بوده وفقط باخانومش فیلم هندی!میدیده،هههه میگفت خانومم عاشق فیلم هندی بودو تقریباهرروز یه فیلم می آوردومیگفت باهم ببینیم.اولافهمیده سینمای هندپیشرفت کردهدوما فهمیده تواین دنیافقط خودشه وزنش،سوما فهمیده قبلا چقدرتوانایی داشته که ازشون استفاده نمیکرده چون فکرمیکرده لازم نیست.

میگفت قبل تصادف کارمیکردم،فکرمیکردم،زندگی میکردم ولی مثلابا۲۰درصد ظرفیتم.میگفتم همین قدرکافیه دارم زندگیمو میچرخونم

اما الان باکل ظرفیتم زندگی میکنم.هیچ حرص اضافه ای نمیخورم.لذت زندگیمو میبرم.مثلا اگه توترافیک گیرکنم،شیشه هارومیدم بالاوریلکس موسیقی میذارم وگوش میدم.الان ارزش زندگی رومیدونم.واینکه فقط بایدخودم بسازمش.


بعدسالها..شاید۱۵سال،منم به حرف آقای رضایی رسیدم.اینکه ظرفیتی داشتم که قبلا ازش استفاده نمیکردم.تکیه ای که قبلابه دیگران داشتم والان ندارم.کارهایی که میتونستم بکنم ونکردم.

بالاخره هرکسی یه جوربایدبزرگ بشه دیگه.


من بعد زایمان دومم خیلی مشکل کم خونی پیداکرده بودم ومدام سردم بود.توی تابستون ،بدون کولر،سردم بود.


مادرم این ماجراروبرای همههههه تعریف کرده بود.همه یعنی کل فامیل ودوستان و..واونهابه جای دلسوزی،مسخره میکردن،وقتی رفتم امارات دخترخاله که تازه مودب فامیله،پیام میدادخوب جایی رفتی توهم که گرمایی نیستی مطمئنم یه کولرم روشن نمیکنی.

حالاماهیچی نمیگفتیم.اون روز اومدن خونه مادرم وسرناهاردخترخاله ودختردایی میگن وای الان فاطمه کولروخاموش میکنه نه که همیشه سردشه.

والاماعرفاهمیشه سرناهارکولروخاموش میکردیم که غذاهاسردنشه.ولی اینبارخاموشش نکردم وگفتم یه کولرو سرمای من توذهن شماخیلی پررنگ شده،حرف دیگه نداریددرموردش بزنید؟این کولرکوچیک که سرماروفقط   ها میکنه چیه که من خاموشش کنم؟

هردو درسکوت مشغول خوردن غذاشدن.آخرش دخترخاله گفت دخترخاله ،خارج رفتی عصبی شدیا قبلا اینطوری نبودی

ههههه 

تازه عاقل وجسور شدم.



نظرات 7 + ارسال نظر
غ ـ ـز ل جمعه 18 خرداد 1403 ساعت 17:46 https://life-time.blogsky.com/

هر کسی یه جور این درس رو میگیره
منم با اومدن به کرج و تجربه های مختلف فهمیدم که نباید روی بقیه حساب کنم
اگرچه اطرافیانمون رهامون نکردن
ولی هیچکس سختیامون رو نفهمید جز خودمون

خیلی خوب کردی که جواب دادی
مسخره کردن واقعا کار زشتیه
خودشون نمی فهمن چی میگن و چی کار میکنند
ولی خوبه که محکم برخورد کردی که بفهمن اجازه ندارن حریمتو بکشنن و حرفهای نامربوط بزنند

آره عزیزم دوری خیلی سخته ولی خوب آدمو بزرگ میکنه ورشدمیده.حالابازخداروشکرکه بین هم زبوناتی
ممنون.آره قبلاخیلی شل میگرفتم وانگاربرای خودم ارزشی قائل نبودم

ویرگول پنج‌شنبه 17 خرداد 1403 ساعت 17:47 http://Haroz.blogsky.com

چقدر خوب بود تجربه ات
و من چقدر دوستش داشتم
خیلی ساده بود اما همین تجربه اسون بدست نمیاد
ممنون که برامون گفتی و چقدر عالی که داری بهش عمل می کنی
امان از این مامانا ولش کن نگم بهتره

فدات شم عزیزم

فرزانه چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت 09:08

چقدر خوبه که آدم به این نتیجه برسه که باید با تنهاییش کنار بیاد . رشد بزرگیه. شاید اصلا حکمت این مهاجرت و برگشتن برای شما همین باشه . من خودم گاهی به خودم یادآور میشم که حتی به بچه م هم نباید دل ببندم و باید بدونم که در آخر باید با تنهاییم کنار بیام.
تنهایی یکی از حقایق گریزناپذیر این دنیاست که راه فراری هم ازش نیست و به قول یه دوستی باید باهاش رفیق شد و یاد گرفت که تنهایی هم میشه از زندگی لذت برد و این را به بچه هامون هم یاد بدیم. مثلا میگفت هیچ وقت برای تنبیه به بچه تون نگید که برو تو اتاقت چون اون وقت یاد میگیره که تنهایی یک تنبیه هست!

بله خیلی خوب توضیح دادی فرزانه جان

لیلی دوشنبه 14 خرداد 1403 ساعت 15:52 http://leiligermany.blogsky.com

منم یک مدت روی حرف و عکس العمل دیگران حساس بودم ولی الان راحت تر جواب میدم و می گذرم. البته از اول حاضرجواب بودم ولی الان یاد گرفتم جواب کوبنده ی محترمانه و در عین حال یاد گرفتم با توجه به شخصی که حرف نامناسبی زده با لبخندی رد بشم.
خواهر منم به شدت سرمایی هست و الان هم زیر کولر نمی شینه چون شروع به عطسه می کنه ولی برای همه یک مسئله ی عادی هست و هر جا میره همه صندلی دور از جریان باد رو نشونش میدن من ندیدم تا حالا کسی بخنده یا تیکه بندازه.اونها هم که به شما چیزی گفتن شوخی کردن با یک جمله ی شوخی میشه تمومش کرد

حرفاتون درسته بله..خداقوت بابت حاضرجوابیا

ارغوان دوشنبه 14 خرداد 1403 ساعت 09:26

منم سرمایی ام تو‌چله تابستونم پام و نوک دماغم یخه، اتفاقا اینجام که سردتره من همیشه معمولا یه ژاکت سبک تنمه تو خونه، با ایرانم که حرف بزنم تو فصل گرما معمولا همه یه تیکه ای میندازن بعضیا از رو محبت بعضی هام از چیز دیگه ولی خب کلا دایورت

شایدنمیدونن این تیکه اندازیا دل آدمومیشکونه

قورى یکشنبه 13 خرداد 1403 ساعت 12:16 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

گرما تاثیر مستقیم روى بیماریم داره
حتى اگر من ورزش هم بخوام بکنم به خاطر بیمارى باید ورزشی انتخاب کنم که عرق نکنم حرارت بدنم هم بالا نره
حتى حموم هم میرم باید سعى کنم با اب ولرم برم که واقعا برام سخت و غیر قابل تحمل هست اما چاره هم ندارم
فکر کن چه گیرى کردم این وسط این چند ساله

ای بابا اسکی برو.بازخوبه مشکلتومیشناسی،این خودش ۵۰درصد راه حله
الهیی بازخوبه اونجاگرمه آب ولرم تقریباقابل تحمله

قورى شنبه 12 خرداد 1403 ساعت 19:02 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

سلام فاطمه جان
چه خوب عاقل و جسور شدى
یه چیز بگم منم از بدو تولدم همین مشکل و داشتم بهم میگن ننه سرما تو فامیل
هنوز هم ازم سوال می پرسن اما من فکر نمى کنم سرمایى بودن مسئله اى باشه که کسی بخواد مسخره کنه
مثل عینک زدن یا فشار خون بالا یا قند
خوب هست دیگه

سلام ممنون.چه جالب شماازاول سرمایی بودی ولی یادمه ازگرمای دوبی هم کلافه میشدی.
چه پشتکاری که هنوزمیپرسن
آره خواهراینم یه خصلته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد