که هنوز

میخوایم بریم شمال ،به قول دختر،شمال دور،به گیلان میگه چون خیلی دورتره ازمازندرانه.

به همسرگفتم چمدون اصلیمو ازبالای کمدبیار،گفت خیلی بزرگه نمیخوادواینا.گفتم نه بیار،هم وسایل خودمومیذارم هم وسایل شما رو.

آورد..غم دنیا نشست تودلم‌.خیلی ازخاطرات تلخم زنده شد.

چمدونی که باهاش میرفتم امارات بود.چقدروقتی میخواستم برگردم اونجا پرش میکردم هرچیز مرتبط وغیرمرتبطی روتوش میریختم.چقدروزنش میکردم.چقدراضطراب،سردرگمی،ناامیدی ،احساس شکست ،احساس حماقت،احساس پیروزی حتی،داشتم اون روزها

حتی بوی همون موادضدعفونی مخصوص اون کشورم میده.

اون وقتا وقتی می اومدم ایران،تاج خوشبختی رو ،روسرمردمش میدیدم.اغراق نباشه.ولی خوب امکاناتی که برای مردم ما عادی وحتی حق طلبی شده،اونجا باید باقیمت گزاف میخریدیم.

توفکرم وقتی برگشتم ازسفر،چمدونه رو ردکنم‌.نمیخوام همش چشمش بهش بیفته.البته میتونم همون بالای کمدبذارمش بمونه.

یادمه باخودم قرارگذاشته بودم اگه برگردم،ازتک تک لحظه هام لذت ببرم وفقط برای خودم وخانواده چهارنفری مون انرژی بذارم.نباید یادم بره.