ازهمه چیز

نشسته بودم داشتم تورهای لباس پرنسسی دخترک رو دوخت ودوزمیکردم،انقدرتومهمونیا شیطونی کرده وپریده ودویده یه طبقه تورش پاره شده بود.

خانواده عموبه شدت بیمارن ودیگه نشدپسرعموهاشوببینه وبااونابازی کنه.

اینترنتمونم درست دوهفته قبل ازبرگشتمون سلب امتیازشدووقتی برگشتیم هرچی زنگ زدیم برای برگردوندنش، فایده نداشت.اینترنت مخابرات بود.بعددیدیم برای سه هفته ارزش نداره یه اینترنت دیگه بگیریم.الان هردوبااینترنت گوشی هستیم که باتوجه به وضعیت آنتن دهی گوشی هامون توخونه ،اکثرا اچ هست .دیگه چیزی نمیشه برای دخترکوچولو دانلود کردواونم مجبوره بشینه شبکه پویاببینه.دیروز ازسرناچاری گشت یه سی دی کارتون قدیمی تووسایلش پیداکردولی دیدم کلی خش روشه ونمیشه دیدوخداروشکرقانع شد.شب رفتم سوپری وگفتم سی دی کارتون داریدکه باتعجب خاصی تونگاهشون گفتن نداریم.دیگه اینجورچیزاجمع شده.گفتم اینترنت نداریم بچه دنبال کارتونه.قیافشون ازاون حالت تعجب دراومد خخخ

بامزه هم یادگرفته روتاب بشینه وتاب بازی کنه اوایل میترسید مخصوصاکه مامحافظ جلو وعقبشو بازکردیم(چون اونطوری توش گیرمیکرد) ولی الان دستاشو محکم به دوطرفش میگیره وبرای خودش آهنگ زمزمه میکنه وپاهاشو تکون میده ومیفهمونه که تابش بدیم.

البته ماهم ازجلو مواظبشیم وگرفتیمش.وقتی برگردیم این امکانات نیست حالاالبته بایدبرم ببینم تاب خونگی اونجاچنده.بلکه قیمتش مناسب باشه.

دیروزهم رفتیم وآزمایششو دادیم ،خیلی باربزرگی بود روی ذهنمون.اون روزنشدبریم.قبل رفتن زنگ زدم آزمایشگاه وگفتن حداقل۴۸ساعت قبل آزمایش نبایدآهن مصرف کرده باشه.همین شدکه باز دوسه روزصبرکردیم.دیروز اونجاکلی تحویلش گرفتن مخصوصاکه خودش توسالن راه میرفت وآوازمیخوندوباهمه ارتباط میگرفت ،حتی رفت تواتاق خونگیری بزرگسالان وبامسوول خونگیری دست دادکه اونم یه شکلات داددستش،بعدرفت پشت کانتر پذیرش که اونا هم یه شکلات دیگه گذاشته بودن جیبش که من وقت برگشتن به خونه تازه پیداش کردم.

به نسبت چندماه پیشم راحت ترهمکاری کردواوناهم راحت ترخون گرفتن.ایشالله که جوابشم خوب باشه.

جواب آزمایش منم اومدوبه جزکمبودنسبتاقابل توجه ویتامین دی و کم خونی خداروشکرمشکل دیگه ای نبود.بازم انتظارانواع واقسام مریضی هاروداشتم.باورم نمیشه کمبودویتامین دی اینقدرتوحس وحال وسلامتیم مشکل ایجادکرده.حالابازخداروشکرفهمیدم.میدیدم میل بسیارشدیدبه خوردن ماهی پیداکردم،یه میلی میگم یه میلی میشنویدبسیارقوی ترازهوس،طوری که وقتی رسیدیم ایران ،مامانم همون اوایل،یه ماهی برام آورد وتقریباکل ماهی رو،که ماهی کوچیکیم نبود،خودم خوردم..کمی روهم به دوبچه دادم :)

لازم به ذکره که بنده درحالت عادی اصلا زیادخوشم نمیادازخوردن ماهی.

دیگه چی؟جشن کریسمسم نرفتیم.البته برادرشوهر هم حالش به شدت بدبودوتب ولرزداشت وزیرسرم رفته بودعصرش و..بهونه ای شدبرای ما.البته اونابازم دعوت کردن که بیاید.

الانم پسرشونو بردن دندون پزشکی که من برای دخترم باسختی وکلی پرس وجو ،پیداکرده بودم.(یادتونه که)

وقتی آدرس دکترروخواستن اعتراف میکنم که گفتم ازگوشیم پاک شده وبعدم که گفتن ازاینترنت پیداکن،یه آدرس اشتباه بهشون دادم.

دلیلشم این بود که وقتی توامارات دخترکوچولو دندون دردشدیدگرفت وبه جاری گفتم دندون پزشک بهم معرفی کن،گفت به دخترت مسکن بده دردش خوب میشه.

البت خلاصه دیروز عصرشماره دکترو براشون فرستادم.


یه روزم رفتم شرکت سابق،کلی هم تیپ زدم ورفتم.برخلاف اکثراوقات کیف لویی ویتون وکفش چرم و..،اما کسی که قراربودکارمنو انجام بده واسه تعطیلات کریسمس رفته بود دوبی.

حالا قراره بازم برم سربزنم.

این بارم تیپ میزنم.بذاربدونن آدم حتی اگه کارشوازدست داده باشه میتونه خیلی مرتب ترازقبل باشه.




آزمایش

سلام

دوسه روزبعداینکه رسیدیم،رفتم پیش دکتردخترکوچولو وگفتم برای بامزه آزمایش مجددخون بنویسه.

دخترکوچولوچون حساس بود ودکترپنجه طلا!که بامزه روپیشش میبرم کمی بداخلاق،حاضرنبود پیش پنجه طلا ببریمش وبرای همین یه خانوم دکترخوش اخلاق که استیکرجایزه میده به طوراتفاقی پیداکردیم ودوسه بارآخرپیش اون رفته.اون روزم بامزه روباآزمایش قبلی خونش پیش اون بردم وکلی دلداریم دادکه چیزخطرناکی نیست،وبامصرف آهن ایشالله مشکل حل شده و درنهایتم اگه نباشه یعنی بچه کم خونه و..

گفتم ما به نهایتش فکرکردیم وخیلی ترسیدیم که گفت چرا؟فوقش بعددوسالگی مشخص میشه که تالاسمی مینوره ووقت ازدواجش بایدمواظب باشه،اونم تاقبل دوسالگی مشخص نیست چون توتالاسمی مینور،آهن خون بالاست والان بامزه آهنش پایینه.

خلاصه گفت ولی آزمایشگاه متفرقه هم رفته بودیدکه چنین آزمایش هایی باید توسه چهارتا آزمایشگاه معتبرمثل نیلو،مسعودو..انجام بشن.

حالاقراربودامروز بامزه روببریم نیلو ولی فعلاکه شب ناآرومی داشته وشبشم دیرخوابیدیم ودندونش دردمیکنه(انگارمیخواددندون نیش درآره).وخلاصه رفتنمون درهاله ای ازابهامه.دیشب تولدپسربزرگه جاری بودو تاپاسی ازشب اونجابودیم.تقریباهمشون مریض بودن وخداکنه این بیقراری بامزه ازاین نباشه که ازپسرکوچیکه،مریضی گرفته باشه.

اوناهم مثل ماجمعه اومدن ایران،منتهامستقیم رفتن مشهد،وتازه اومدن تهران.دوروزه.  پریشبم باهاشون یلداگرفتیم،البته اولشو توخونه مادرم برگزارکردیم دومشو اونجا،یعنی خونه مادرشوهرو اونا

پریشبم همینطوری مریضض،خوب وقتی مریضیدکنسل کنیدبساط مهمونی رو.

دلم ازشون پره واصلا دلم نمیخواد باهاشون یکجاباشم.توامارات که غریب بودیم اصلاماروجایی دعوت نمیکردن وتفریح مشترکی باهم نداشتیم واغلب ماچهارتاتنها توخونه بودیم.حالامعنی نداره هی باهم مهمونی بگیریم.تازه جاری میگفت یکشنبه یادتون نره برای کریسمس بیایدکه من گفتم این جشن مانیست،جشن مانوروزه.

همسرم ازمن بدتر،اصلادوست نداره ببیندشون.میگه میخوام بگم نمیاییم.تازه انگارازساعت۱۱ونیم جشن شروع میشه تا۴و۵صبح.یعنی تواین چندسالی که جشن گرفتن اینطوری گرفتن.که البته هیچ وقت نشده من توجشنشون باشم.

حالابگوتوکه مسلمان شدی،کریسمس گرفتنت چیه.

اصلا دلم پره ازشون بدجور،اونجا توموضع ضعف بودم مجبوربودم به دلشون راه بیام.اینجامجبورنیستم.

البته اینکه دخترکوچولو رومیبرن مدرسه کمی منو ناچاربه سازش میکنه که ای کاششش براش سرویس گرفته بودیم که البته اونم همینانذاشتن.وحالا سراون هم اوناناراضین که هروزبایدبیان دنبالش هم مامعذبیم.

خودمم بعدیک سال ونیم ازگذشت زایمانم،موفق شدم برم دکتروچکاپ بنویسه وبرم آزمایششم بدم که بسی خرسندم ازاین مساله.چون دوبارقبل ازاینم دکترآشنامون برام چکاپ نوشته بودولی نتونسته بودم برم انجامش بدم.مشکل اصلیم این بودکه ازشب تاصبح گرسنه میشدم وطاقت نمی آوردم.مخصوصاکه بچه هم شیرمیدادم ولی این باربی مشکل شبوصبح کردم بااینکه بامزه هم زیادبیدارشدوشیرخورد.

کلا تغییرکردم واینومتوجه میشم.سردترومحکم ترشدم.خیلی وقتا این جمله ازفیلم رگ خواب به ذهنم میاد:من عوضش شدم بابا یادگرفتم روی دندون خرابموباروکش بپوشونم.

دیگه زیادنقش آدم ضعیف روبازی نمیکنم نه توذهن خودم نه پیش بقیه.

اون روز دخترکوچولو وبامزه روبرده بودیم خانه بازی واونجا ازاین فوتبال برقیا داره(اسمش چیه؟اون که یه توپ پلاستیکی روبا یه ماسماسک باید بزنی به گل,،ههه حال کردیدازتوضیحم),خلاصه قبلا هربارکه میرفتم وباهمسربازی میکردم میباختم،نهایت یه گل میزدم،باتوجه به تایمش میشه ۶تاگل زد،اغلب۶به۱,یا۶به ۲میباختم.ولی اون روز۵به۲بردم.خیلیم برام راحت بود.تمرکزداشتم.

پول قلمبه ای هم ازبابت بیمه بیکاری اومدبه حسابم که مثل همیشه نریختم به حساب مشترکمون،گفتم میخوام برای بچه هاسرمایه گذاری کنم و فعلا بهش دست نزدم ونمیزنم وبه کسی مخصوصا همسرنمیدم.که هرچی پول جمع کردیم توامارات خرج کردیم.البته زندگی کردیم وبهای زندگیمون بود ولی حس ازدست دادن،حس بدیه.

دیگه چی؟پدرمو هم دیدم چقدرشکسته ترشده بود،به فاصله چندماه فقط.

بامادرم آشتی کردن واومد پیشم.بارهاباهم قهروآشتی کردن تواین زندگی.دیگه به سنی رسیدم که نمیتونم بگم کی مقصره وکی بی گناه.

هربارکه میادکلی خریدمیکنه برامون.برام شلوارمخمل کبریتی ویه مانتوی پاییزه که امسال انگاراینجامدشده خریده بود.

حیف ازعمررفته،وقت جوونیم یادستش خالی بودویانخواست برامون خرجی کنه.

به هرحال گذشته.دیگه خجالت نمیکشم که درموردش بنویسم.

فعلاهمینا

دعاکنیدآزمایش بامزه خوب باشه جوابش ،خیالم راحت شه.سه شنبه هم اگه اتفاق خاصی نیفته واکسن یک سال ونیمگی داره.

+خانوم نجمه تازه میخواستم تبریک بگم  که مشکل کارهمسرتون حل شده که وبلاگتونو حذف کردید.چرا؟