من عاشق کورم..ازحاشیه دورم

خوب خوب بگم که یکی ازکابوس های چندماهه ما که همون مدرسه رفتن دختر تومدرسه انگلیسی زبان بود به پایان رسید.

ازترس اینکه اون بره ونتونه یادوست نداشته باشه،خجالت بکشه ازنفهمیدن صحبت ها واذیت شه،مدرسه روقبول نکنه و چه وچه..چه روزهایی روبرای خودم تلخ کردم.

خودش هم خیلی اذیت بودتااونجایی که وقتی سرقبرپدربزرگش توبهشت زهرارفته بود،دعاش این بودکه یه کاری کن من مدرسه انگلیسی نرم.

اما دعاها اثرنکرد وسرآخراون دوشنبه پیش مدرسشو شروع کرد.البته من وپدرش وبامزه هم تو همون محیط مدرسه نشستیم تاظهر.خانواده عمو هم بودن،فقط یه چنددقیقه رفتیم بیرون صبحانه خوردیم واومدیم.خیلی نگران بودم.ولی دخترگرچه میگفت میترسه بیشترهیجان زده بود ویه جاهاییم میخندید.دوتاعروسک برای خوش آمدگویی آورده بودن وجشن گرفته بودن.

ازحق نگذریم مدیروکادرآموزشش خیلی مهربون وباحوصله هستن وبودن.مدیرشون که تمام وقت داشت ازاین وربه اون ورمیرفت ویه لحظه هم تواتاقش نبود.حتی من روبه اسم دخترم صدازد.یعنی گفت مادر فلانی نگران نباش.

عجیب بودکه اسم ماروحفظ کرده بود.من پشت درشیشه کلاس،بعدپشت درراهرو همینطوری نگران ومنتظربودم .ولی خداروشکردخترکوچولوی من که حالا بزرگ وخانوم شده باهمه چیزکناراومد.

راستی معلمشونم عوضش شده بودویه خانوم جوان وخوشروی سوری معلمشون بود به همراه یه کمک پاکستانی.

توتموم عمرم فکرنمیکردم کارم گیریه سوری ویه پاکستانی بشه.


خلاصه ساعت دوازده ،دختروپسرعموشو خوشحال تحویل گرفتیم.

اما اما

فرداش دختراومدوگفت مامان یه خبرخوش دوتادوست ترانی(تهرانی)پیداکردم.فارسی حرف میزنن وچقدرم خوشحال بود.من خیلی خوشحال شدم ولی تعجب کردم چون لیست بچه هارودیده بودم وجزاون ایرانی دیگه ای نبود.گفتم خوب اسمشون چی بود.گفت نپرسیدم.گفتم چی میگفتن؟گفت دختره خیلی یواش حرف میزد نفهمیدم.گفتم خوب بگوبلندترصحبت کنه.گفت نه ازاول بچگیش این عادتوداشته.

خلاصه فرداش  نوبت من بود ببرمش(باماشین عموش میریم ولی یه روزمن میبرم ویه روزباباش)

رفتم وبه معلمش گفتم شمادوتادانش آموزایرانی براتون اومده؟

گفت نه همون دانش آموزای قبلین.چطور؟


وای اصلاچشمام سیاهی رفت.قلبم انقدردردگرفت.

فهمیدم دخترازفشاری که ازتنهایی بهش اومده دوتادوست برای خودش جعل کرده.الهی بمیرم برای تنهاییش،اون تاحالادوست خیالی نداشت واینم ببین چقدراذیت شده برای خودش درست کرده.

تاشب قلبم دردمیکرد ولی داداش کوچیکه کلی باهام صحبت کردکه دخترت مشکلشو اینطوری حل کرده.تواین سن دوست خیالی داشتن عیبی نداره و..

ولی خیلی غصه خوردم .بمیرم برای دل کوچولوش.

امارت شارجه ازجمعه تایکشنبه مدارسش تعطیلن والانم تعطیله.دیروزم بهشون کلی جایزه دادن.خودش خیلی خوشحال وپرانرژی ازمدرسه میاد.هنوزهیچ چی نشده کلی انگلیسی یادگرفته.سپردمش به خدادیگه ازدست من خارجه.


کاش کشورم انقدرخوب بودکه مردمش اینطوری رنج مهاجرت روتحمل نمیکردن

نظرات 6 + ارسال نظر
سحر پنج‌شنبه 30 شهریور 1402 ساعت 15:20 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

چقدر خوشحالم براتون که رفتین
تمام غم من اینه بچه هام اینجا توایرانن و من نتوستم مهاجرت کنم....اینکه قرار درآینده چی بشه...
اینکه بعضم گرفت نمی تونم دیگه چی بگم

اتفاقا منم دوست دارم جای شماباشم

Khatoon شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 10:56 https://memories-engineer.blogsky.com/

آخی نازی چقدر این هجرت برای دخترتون سنگین اومده که دوست خیالی برای خودش پیدا کرده
ان شاءالله خیلی زود با محیط جدید اخت میشه و دوستان واقعی خوبی پیدا میکنه

ممنون ازمحبتت عزیزم.توکل برخدا،ان شاالله

سلام فاطمه جان
عزیزم ان شالله هر روز بهتر از روز قبل مى شه
یکم بگذره به محیط عادت میکنه ، دوستاش هم بیشتر میشن ، فقط صبور باش ، والله استکان که صحبت کردن براش سخت نبود و تقریبا سه تا چهار ماه اول خیلی ناراحت بود
دو هفته اول و خوب رفت اما بعد بهونه گیری هاش شروع شد ، هر روز صبح با گریه از خواب بیدار مى شد و مى رفت
صبح ها حالت تهو داشت ، در هر هفته یکى دو بار حتى بالا میامورد ( ببخشید البته واضح مى گم )
اما کم کم خوب شد
از استرس اینجورى میشد ، اینجور نگفتم استرس بگیرى ها ، گفتم بدونى ممکن این اتفاقات هم بیوفته ، وگرنه که بچه ها با هم متفاوت هستن

ان شالله دخترک نازت کمتر از استکان. اذیت میشه
چون تا الان هم مدرسه نرفته به همینجا عادت مى کنه
فقط صبور باش ، خیلی هم غصه نخور
دعا کن که زود یک دوست صمیمى پیدا کنه اون وقت دیگه راحت میشی
دوست خیالی هم ایراد نداره ، یه مدت دیگه که خوب زبان و یاد بگیره خود به خود دوستاى خیالیش مهاجرت مى کنن ایران فارسی و هم با لهجه حرف میزنه
راستى بهش پیشنهاد بده هر چى یاد گرفت به بامزه خانم هم یاد بده :اینجورى حس خوبی فکر کنم پیدا کنه
بامزه خانم هم راحت دو زبان میشه

مرسی عزیزم که اینقدرخوب ومفصل توضیح دادی.بهش میگم به بامزه هم یادبده میگه من فارسی یادش میدم شماانگلیسی یادبدید.

ارغوان جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 21:18

سلام خوبی؟ انقدر سخت نگیر باور کن بچه اصلا این فشاری که تو ذهن ما هست رو تحمل نمیکنه اصلا نمیفهمه چطور حرف میزنه. الان دختر من دقیقا بعد از یکسال که رفته مهد کودک فرقی بین فارسی و آلمانی قائل نیست، برای خود ما مایه تعجبه ولی توان بچه ها فراتر از ما هست. بهترین کاری که میتونی بکنی کمکش کنی دوست پیدا کنه مثلا با مامانها دوست شین خارج از زمان مدرسه خونه هم برین یا محل بازی که با چند نفر صمیمی تر بشه اون باعث میشه خیلی زودتر جذب محیط بشه.انشالله سال بعد همین موقع با آرامش میفرستیش مدرسه و میگی وای پارسال چقدر خودمو عذاب دادم.

سلام.ممنون.آخه دخترشماکوچیک تربود،فکرکنم۳ساله بود.هنوزهیچ مادری روندیدمالبته مادرهمکلاسیاش منظورمه.ان شاالله ازدعای شماعزیزم.ایشالله بهترین هابرای شماباشه

نجمه جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 20:03 https://najmaa.blogsky.com/

عزیزدلم
قلبم گرفت براش
به اینده فک کن که چه فرصت هایی برای ما نبوده و برای دخترا هست
سال بعد این موقع این دغدغه رفته و فراموش شده.اولش سخته همیشه

مرسی ازمحبتت..بله ..چی بگم..خداکنه اینطورباشه براش

لیلی جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 19:37

به سلامتی و تندرستی امیدوارم موفق و شاد و پویا بزرگ بشه

ان شاالله...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد