افکار

خوب تولد39سالگی به ساده ترین شکل ممکن برگزارشد.نه کیکی ونه گلی ونه بادکنکی

کادوهم همون گوشی بودکه برای مناسبت سالگردازدواج وتولدبود.

دلیل کنسل شدن مهمونی هم سرماخوردگی خفیف دوباره دخترک ازمهدبود.

فعلادیگه مهدنذاشتمش وباخودم هست.دخترمن دخترتپلی نیست وهربارمریضی لاغرترش هم میکنه.احساس مادربدبودن .که تواین کروناکه خیلی مادرهاکارشون روکنارگذاشتن وپیش بچه هاشون هستن من سرکارمیرم.تازه بیشترارقبل ودخترهم مهدمی ره.روزچهارشنبه بهم گفت5تاازبچه هاسرماخورده بودن که فقط دوتاشون ماسک داشتن.صبح پنجشنبه خودشم باابریزش بینی بیدارشد ودوباره دردسرهای های مریضی .به مهدهم زنگ زدم .قبول نکردن که بچه های سرماخورده روپذیرش کردن.

خوشبختانه این بارخودم مریض نشدم.همکارم میگفت حالاکه مریضی واردمهدشون شده شمایک ماه بچتونومهدنذارید وباخودتون بیارید سرکار.

راستش کاراذیتم می‌کنه .چون شرکت مادرمابورسیه ماهم گرچه کوچک وجمع جوریم ولی همون کارهاروبایدبکنیم.واین یعنی حجم خیلی زیاد کار.ازفروردین قراره برام نیروی کمکی بیارن که هنوز نیاوردن.

توشمال پیش مادروخواهرم داشتم ازمشکلات کارم میگفتم که خواهرم گفت بازشروع کردی.منتظربودیم بگی ازکارخسته شدی وفلان.

راستش راست میگه این نقطه ضعف کنه.انگارطاقت سختی رو ندارم کاراگه سخت بشه طاقت ادامه دادن ندارم.تومهدمشکل پیش اومده.میخوام مهدرفتن بچه روکنسل کنم.توکارمشکل پیش اومده می‌خوام کاروکنسل کنم.انگارحوصله ادامه دادن ندارم.گرچه به مدیران فرصت۶ماهه دادم که برام نیروی کمکی بیاره..

این حتما ریشه درگذشته من داره.این ادامه ندادم ها..رهاکردن ها..به خواهرم نگاه میکنم که۲۹ساله معلمه ودوتابچشو تنها بزرگ کرده..چون شمال بوده وماتهران کمکی نداشته ولی ادامه داده.اکثراوقات معلم نمونه هم می‌شده.تالیف کتابم داره..نمی‌دونم شابدچون ازاول دنبال علاقه رفته...

ادامه صبح سه شنبه:

چندروزه اشتهام خیلی زیاد بازشده یاشایدهم پرخوری عصبی باشه دیشب بعدشام برای پیاده روی رفتیم پارکی که توگوشه ایش شهدای گمنام دفن شدن.اول بگم که من مخالف دفن شهداتوپارک هام.یادتونه یه فیلم داشت ده نمکی که دانشجویان مخالف دفن شهداتومحوطه دانشگاهشون بودن و تظاهرات می کردن.منم مثل اونا میگم هرکاری جایی داره .حرمتی داره.ولی ازاون ورم این باعث میشه مردم به شهدا سربزنن.ازاون یکی ور اگه قراره روزی اون دانشگاه یاپارک خراب شده تکلیف قبراون شهداچی میشه؟حتی من دیدم توشهرک غرب بغل یه چهارراهی یه مقبره کوچکی درست کردن وتوش سه تاشهیددفن کردن.چراآخه؟وسط اون دود ودم

خلاصه سرقبریکی ازاونهارفتم وبهش گفتم  دعاکنه بهترین تصمیم روبگیرم.کارموادامه بدم یانه.بچه رودوباره مهدبذارم یانه..

۱۶ساله..دل آدم آتیش میگیره.چرارفته جنگ؟لازم بوده بره؟سربازنبوده توجبهه ها؟یاخودش دوست داشته؟پدرومادرش چطوراجازه دادن؟حالاچه میکنن؟خودش چقدرمفهوم جنگ رومیفهمیده؟


امروز روزه گرفتم بلکه اشتهای عجیب وغریبم یه کم کمترشه.

راستی دروغ های کوچک و بزرگ روادامه میدم و جذاب شده..چنددرصدمامثل مادردوقلوها زندگی داغونمون  رواونطوری پنهان میکنیم و به بقیه فقط خوبی رو نشون میدیم؟مخصوصا تووبلاگم هایااینستاگراممون؟

دیگه اینکه پاییزشده وبااحترام از دوستان پاییزودوست آی بدم میادازپاییز..مخصوصا از روزهای کوتاه.اون شور و نشاط تابستون دیگه نیست.بعدظهرانمیدونی بخوابی یانخوابی و...قدیماکه مدرسه هم داشتیم دیگه نورعلی نور 

همینافعلایادم میادبرم تادخترخوابه اتاق ترکیدشو مرتب کنم.بعدتولدسه سالگیش تامدتی می‌گفت من ۳ساله ام بعدفهمیددخترداییش۵ساله است ومیگفت منم۵ساله ام.حالاچندروزیه میگه من ۹سالم شده 








تولدم

وامروزصبح 39ساله شدم.

تولدم مبارک