تحمل

خوب خوب علی رغم مشقت ها .چشم دردخودم.چشم های سرخ دختر.دست دردمامان ومجبورشدن به گذاشتن مداومش به مهد ومضرات اون،تونستم سروقت گزارش بورسی شرکت هلدینگ روکه خیلی هم زیادوپیچیده بود تهیه کنم وسروقت تحویل بدم.شکرخدا.

وچقدر دراندرونم عروسی بود .نسخه ای ازاونو برای مسوول تلفیق شرکت مادرهم فرستادم.ازساعت۳فرستادم تاساعت ۷عصرخبری نشد.یهوساعت ۷زنگ زد.من استرسی گرفتما  یه آن همه چی اومدجلوچشمش.من که همه چی روچک کردم.نه همه چی درسته.جدولا درسته.چرازنگ زده؟

بعدسلام وحال واحوال..ایشون فرمودن خواستم اول ازخودتون بپرسم ومطمئن شم که هنوزنسخه کاغذی رونفرستاده باشید.چی شده؟یه رقمی نمیخونه.نه امکان نداره من همه چیزروچندبارچک کردم.چرا من تویکی ازجدولها۳ریال اختلاف دیدم که البته توگزارش نهایی درسته.

دراین لحظه من مثل مهران مدیری خیره به دوربین نگاه کردم.آخه نامردواسه ۳ریال زنگ زدی؟انقدراسترس دادی.به قول نقی بی تربیتتتت


چندروزپیشموبراتون تعریف کنم.چشم راست دخترچندروزبودصورتی بود ومیخاروندش.اول اهمیت ندادم بعدگفتم خطرناک نباشه پدرشم نیست ومن مسولم.خلاصه صبح باماشین دخترورسوندم مهد وبعدماشینوبین راه خونه وشرکت پارک کردم که برگشتنی راحت تربیام.عصررفتم دنبالش وباهم رفتیم بیمارستانی که دکترخوب خودش اونجاست.آقای دکترعلی رغم زنگ قبلی منو پرسش ازبودنش ،انگاررفته بود ودکتردیگه ای ویزیت کرد وگفت خطرناک نیست.قطره چشمی دادوپمادکه دخترهیچ کدومواستفاده نکرد.دروع نگم باکتک کاری دوباری قطره ریختم توچشمش.پمادم الان که خوابه بایدبزنم که توبیداری نذاشت ولی چشمش نه تنهابهترنشدکه چشم چپشم صورتی شد ومنونگران کرده.البته شایدم ازگرماوآفتاب باشه.


خلاصه بعددکترسرراه یه خانه بازی دیدیم وماشینوپارک کردم وبردمش اونجا.کوله ی مهدشم توماشین بود.چقدرم وسایل بازی مختلف داشت ودخترکوچولوچه ذوقی کرد.ناگهان اعلام کردجیش داره ومن تاپلکی بزنم وبه خودم بجنبم، همونجا خودشو راحت کرد.اونم روسرسره ی نوی نوی اونجا.بازبه معرفت خانوم مسول ،که به رومون نیاورد.بدوبدورفتم ازماشین لباس زاپاس آوردم ولباساشو عوض کردم.بادستمال سرسره روپاک کردم.این اولین باری بودکه طفلی اینکارومیکرد.

خودم هم همینطورشروشرعرق میریختم.بعدنیم ساعت باکلی دوزو کلک راضی به رفتن شد.۸ونیم رسیدیم خونه.بچه راضی.من داغون.کلی رانندگی کرده بودم وخوشحال بودم.زنگ زدم با مادروگفتم امروزاین کاروکردم اون کارو کردم.گفت ای بابا انقدرازتوزرنگ ترهست

این هم پاسخ مادرما.که اغلب جواباش اینطوریه متاسفانه.

دلم میگیره گاهی ولی..


وای وای ازاین من پرگوی من

ولی تنهابودن هم خوش میگذره ها..بیشتربابت اینکه یه کمی بیشتر به کارهای شخصی میرسم وتمیزکاری خونه.

بچه روخودم مهدبردم چهارشنبه وبه موهاش گل سرزدم که خوشگل شدن.ولی همسراغلب یادش میره یامیگه دخترهمکاری نکرد.غذا سرهم بندی میخوریم که درزمان بودن آقاباید مفصل باشه.البته خودش چیزی نمیگه ولی چون توطول روزکارش سنگین وپررفت وآمده.برای شب غذای درست درمون معمولامیپزم که تاثیراتش روی افزایش وزن بنده(علی رغم رعایتها ومثلافقط ریزه ای خوردن ها) مشهوداست

دخترهم خوش اخلاق شده چون پدرش دم رفتن گویابهش گفته مواظب مامان باش که تنهانباشه ونترسه .گاهی میادمنوبغل میکنه ومیگه نترسیا من پیشتم.گاهی لپمومیکشه وبوس میکنه ومیگه گوگوری مگوری وامثالهم...

ولی کماکان فکرمیکنه پدرش سرکاره ومنتظره که زودبرگرده.

دیگه اینکه درراستای کاردرست کردن برای خودم یه تن پوش حموم داشتم واسه عروسیمون.هی هم گفته بودم من اهل این چیزمیزانیستم ولی گفتن رسمه بایدبخرید.تازه بازبه من که یکی دوباری پوشیدمش مال همسرکه همینطوری بالای کمده وفقط جعبه بزرگش جامونوگرفته.

خلاصههه امروز آستیناشوبابدبختی بریدم.کلاهشم کندم .بازیه کم سبک ترشد آدم ازکت وکول نمی افته وقتی میپوشه.ازقطعات باقیمانده !دوسه تاحوله دست وصورت کوچیک دراومدکه بایدبانخ وسوزن دوردوزی کنمشون(چرخ خیاطی ندارم).بازم درخودم میبینم که درحرکت بعدی قدتن پوشم کوتاه کنم وتاسرزانوبرسونم ولی هنوزقیچی یاچاقوی مناسب پیدانکردم.

دیگه اینکه پنجشنبه هم سرکاررفتم وبرای اولین بارتواین یک سال اخیرماشینوتاشرکت بردم وتوپارکینگ شرکت گذاشتم‌.خیلی راحت ترازاونی بودکه فکرمیکردم.یه دلیل نبردنم نداشتن پارکینگ توشرکته که پنجشنبه چون تعطیل بود توجای پارکینگ مدیرعامل گذاشتم.راستش دیدن اون خانومه که اون روزمنورسوندهم بی تاثیرنبودباخودم گفتم چطوراون توترافیک رانندگی میکنه وجسارتشو داره ولی تواغلب ماشینتون گوشه خیابون خاک میخوره وپیاده وسواره میری .چه خوبه روهم تاثیرات مثبت بذاریم.

البته پسربزرگ یه مقداربه خرج افتاده .ولی همسرمیگه تونگران نباش اونطوری نیست که وسط راه بذاردت.

دیگه اینکه فکرکنم فرداهم دیربرسم شرکت.اونم وسط این همه فشار کاری. چون دختردیرازخواب بیدارمیشه.مادرم گفت شب بیام خونتون بخوابم وفرداش من بچه روببرم مهدولی گفتم فعلانه.هم دوست دارم مستقل ترباشم، هم دست مادرهنوزدردداره گرچه گچشوبازکردن.

جای خالی

برای اولین باربعدازدواجمون همسربه یه مسافرت طولانی رفت.تواین ۴سال سفرهاش بی ما،یکی دوروزه نهایت ۳روزه به شمال  بود.ولی این باردوهفته ای اونم خارج ازکشور(دوبی)است.

 فیلتربودن تماس تصویری واتسپ تواین کشور تماس تصویریمونو کنسل کرده فعلا.ازاون وربچه مدت دوری طولانی رونمیفهمه وتازه ازدیروزکه باباش رفته هی میگه پس کی برمیگرده.

بادیدنش دلم خیلی برای کودکانی که پدرازدست دادند میسوزه که حتماباچه رنجی بزرگ‌میشن.وچقدرکارتک والد سخته ومسولیتش بیشتر.


به همسرگفتم ماروهم ببرکه گفت هواخیلی گرمه.البته هزینه سفرهم خیلی بالامیرفت.قبل ترمادرش تمایل داشت که بااون بره.که عروسسس این حرکت روخنثی کرد.خداماروببخشه.خوب ماه پیش اونجابودی هواهم گرم مریض میشی مادر

دیگه اینکه به همسرگفتم هتل بگیریایه مهمانپذیرارزان.نمیدونم اونجاهتل ارزون هم هست یانه ولی فکرکنم باشه که گفت برادرم ناراحت میشه اگه خونش نرم وفعلااونجاست.هعییی حالامابایدرودیوار۱۴تاخط بکشیم وهرروزیکیشوخط بزنیم.تازه هنوزبلیط برگشتم نگرفته ومیترسم شایدبیشترم بمونه.

وقتی برادرش میادایران جدیداانقدربینشون برخوردپیش میادکه همسریا مدام تواون مدت سردردداره یادندون دردعصبی.خداکنه این بارباهم بحث نکنند.

جالب اینکه این دوبرادرتاقبل ازدواج هیچ کنتاکتی باهم نداشتندویکی می گفته واون یکی تاییدواجرامیکرده.

یه لیست بلندبالا ازسوغاتی هم تحویلش دادیم.البته من واقعا اهلش نیستم همینطوری برای عوض شدن حال وهوا.

سرکارهم موعدتحویل گزارش۶ماهه بورسی وحسابرسی ۶ماهست.دوباره کارم خیلی زیادشده وچشم دردمیگیرم.راستی من دیگه توراه ورفت وآمدخیلی کم ماسک میزنم.اگه کسی هم نگام کنه بالبخندنگاش میکنم.

خسته شدم وگرممه.مادرم میگه برای خودت نه برای اینکه یه بچه۳ساله داری بزن.میگم چراتوخارج همه دسته دسته برن استادیوم.یاکنسرت های بزرگ.اون وقت مااینجاهمش به فکرماسک روصورت وفیکس کردنش باشیم؟منم نمیزنم.البته تومحیط های بسته مثل سرکاریاتاکسی  میزنم.

دیگه اینکه پریروزیه خانم جوون وخوش اخلاق منوکه منتظرتاکسی بودم سوارکرد وگفت تایه مسیری میرسونمت.این خانوم که دهه ۷۰ ای بودفکرکنم، آهنگهایی تومسیرگذاشت که  مثلایکیش ازمحسن نامجوبودکه من تاحالا آهنگی ازش نشنیده بودم‌البته محسن نامجورومیشناختم وزیادم خوشم نمیاد ازش.درموردحوادث ابان۹۸بودآهنگ وقشنگم بود.آهنگ بعدی وبعدی هم چنین چیزایی وچنین مفهومی.

خوب من روم نشدبه اون خانوم‌چیزی بگم ولی معلوم بودازنتیجه انتخابات خیلی ناراحته.وآهنگ پشت آهنگ گوش میده .اول اینکه آدم که میخوادبره سرکاریاهیچی گوش نده یاآهنگ شادبگوشه به نظرم.دوم اینکه دوست داشتم دستشوبگیرم ونوازش کنم وبگم توروخداناراحت نباش این روزهاهم میگذره.این نسل ازما حداقل۱۰سالی کوچیک ترن.آدم این حسوداده که دلش میخوادشادشون کنه.ولی بندگان خداتاچشم بازکردن وخودشونو شناختن احمدی نژادودیدن وامثال اونو ،تحریم های سخت وبگیروببندوزندان واعتراضات وکشتاروفقیرشدن مردمو ..دلشون به چی خوش باشه؟دلم میسوزه خیلی زیادد.من دلم میخوادشادیشونوببینم.دلم میخواداوناروزهای بهتری روببین.وموفق ترباشن.


ازوبلاگهایی که میخونم:parchenan.blogfa


رانندگان تاکسی

خوب یه ده سالی میشه مامان اومده تواین خونش.

چقدرزیادشداا ولی انگاراگه اشتباه نکنم تیرماه سال ۹۰بود.سرخیابونش شروع یه خط تاکسی هست.من ازسال ۹۰تا۹۶که رفتم سرخونه زندگیم تقریباهرروزکاری تا اونجامیرفتم وازاون مسیربه سرکارم . وبه مرورگرچه بسیارسعی میکنم باراننده وسوپری ومیوه فروش و..دیرآشنا باشم ولی باچندنفرراننده تاکسی اون خط که رفت وبرگشت روزانم باهاشون بوددوست شدم.

عارضم به خدمتتون که ازسال۹۶تا۹۹هم بااونهامیرفتم ومی اومدم چون خونه قبلی مشترکمونم همون حوالی بود.خوب از۹۹تاالان چی؟آباریکلا بازم بااونا 

چرا؟چون بااینکه خونمونو عوض کردیم میشه که وقت برگشت سوارخط اوناشم وبین راه پیاده شم.

خوب پس بازم افتخارهمراهی باهاشونودادم ونمیدونیدچه حس خوبیه یه آشنای مهربونو شماتقریبا هرروزببینید.

حالانه که همشون مهربون باشن ولی خوب این آشنایی مثل فامیل شدن شده که ممکنه یه کسی توفامیل زیادم اوکی نباشه ولی احترام همودارید.

یادمه زمان نامزدیمون یکیشون انقدرذوق کرده بود یه بارکه باهمسربودم اصراراصرارکه تادم خونتون میرسونمت.حالابرای رفتن به خونمون بایدیه دوربرگردون رومیرفت وپیچ وخمی داشت راه، که پیاده رفتنش راحت تربود.همسرهم متعجب که این راننده چراباهات صمیمیه؟

یاتواین مدت یه راننده کپل مهربون روکه خیلی هم داش مشدی حرف میزدازدست دادیم.یااون آقامهربونه که به داشبوردش دعا نصب کرده بود خودروفرسودشو دادویه سالی هست که تاکسی نوشو تحویل گرفته.اون آقاراننده به نسبت جوون دیگه ،پرایدتاکسیشو کرده سمند ومثل قدیماخودش دروبرات بازمیکنه.

یکی دیگشون مشکل دست پیداکرده وجای دسته دنده یه دسته دنده بلندکمکی اضافه کرده.

اون بداخلاقه که من یه دفه بابت کورس گذاشتن بایه ماشین دیگه حسابی باهاش بحثم شدودرماشینشوکوبیدم ورفتم دیگه درسکوت فقط کارشومیکنه حالابماندکه هنوزبدجنسه ودم عیدبقیه ده تومن منوندادو گذاشت جای عیدی.درضمن همه میدونن که من عصرباید بچمو ازمهدبگیرم وخودشون دم درمهدپیادم میکنن.

همسرهم نه مثل من ولی ازنصف کمترسواراین تاکسیا شده.چندوقت پیش سواریکی ازاین تاکسیا شده بودوراننده بهش گفته بودکجابودی مدتی بودندیده بودمت دلم برات تنگ شده بود.همسریه ذوقی کرده بوددد که نگو.میگفت منویادش بوده.

میبینیدچه حس خوبیه؟


همسراگه فرداجواب تست کروناش منفی بشه ازسه شنبه تاحداقل دوهفته میره سفرکاری.

خیلی برای ماسخت میشه .

توکل برخدا

سکوت

سکوت شب خونه وصدای تنفس های منظم دخترکه خوابیده.امروزظهرتقریبا نخوابیده بود واین شدکه شب بعدمدتها ساعت ۹خوابید.حالااینکه تاصبح بخوابه یانه نمیدونم...

خیلی هاازنتایج انتخابات ناراحتن...خیلی هاناراضین..خیلی هاهم راضین..

تجربه تجربه تجربه ی سالهابه من یادداده که وقتی یه عده دیگه قراره بخورن وببرن.مامردم نباید باهم درگیرشیم.به هم توهین کنیم همدیگه رومسخره کنیم ..

خوب این رییس جمهورانتخاب من نیست.من رای ندادم چون هیچ گزینه ای رومناسب نمیدونستم.چون ازبین این همه داوطلب ریاست جمهوری میتونستن افرادبهتری روتاییدصلاحیت کنن.نه ازسیاسیون مشهور،از اساتیددانشگاه مثلا.ولی حالا که انتخاب شده.انتظاردارم که زندگی مردم روبهترکنه.مردم روخوشحال ترکنه.

خوب حالاکه پراکنده مینویسم ازاینم بنویسم.یه نیمچه خواستگاری داشتیم سالها قبل.توکارش موفق بود.استاددانشگاهی وشرکت کوچیکی  و..ولی چشمش می جنبید وما درآینده نمیدیدیم که برامون شوهروفاداری بمونه.البته شایدم میموند وشایدماخوب شوهرداری میکردیم وشایدسراونم به سنگ میخورد. ولی ریکس(ریسک)نکردیم.

دوسه ماه پیش اتفاقی گفتم اسمشو توگوگل سرچ کنم 

آخ آخ آخ که سوختم چه پیشرفتی .اوف

اول اینکه دکترشده بود(اون وقت فوق لیسانس بود).یه  شرکت معتبری زده بودباشعبات مختلف.مشاوره آنلاین هم داشت تویه سایتی.رفتم دیدم لامصب همه وقتاشم پره .شرکتشم توجای خوب شهربود.من حدسم اینکه که بازرنگی وسوادی  که داشت احتمالاتوتیم اقتصادی یکی ازکاندیداهاهم بوده.

ولی ازقیافه چی بگم ..تنهامورددل خنکی من.ازاون چهره جوون ومعصوم تبدیل شده بودبه یه آدمی که انگاربادش کرده بودن.خیلی چاق.تازه موهاشم سفیدشده بودوقیافشم ترسناک تاحدودی..حالاشمافکرکن که من یه کم اغراقم میکنم.

توفکررفتم ..اگه من باهاش بودم انقدرپیشرفت میکرد؟بیشترپیشرفت میکرد؟من تواین آدم میبینم که اگه بهش راه بدن تاوزارت اقتصادبره چون واقعابااستعداده .

اگه بااون ازدواج کرده بودم الان توبهترین جای شهر_شاید_یه خونه ویلایی داشتم.خونه ویلایی چیزی که آرزوشو دارم.کلی سفرخارجی رفته بودیم.خودمم بیشترازاین درس خونده بودم.

ولی خوب چشم چرونیاش چی؟

اصلابچه دارمیشدیم؟


ولش کن...همسرروعشقه..یادمه مدتی بعدازآشناییمون بهم گفت شماحتی اگه بیوه هم بودی باهات ازدواج میکردم.من آرزوداشتم چنین زنی توزندگیم باشه برای امیددادن بهم...