این قسمت :نگین

والا من حالم خیلی خوبه شکرخدا.یه پیک نیک اطراف تهرانم رفتیم که چون خیلی دوربودویه نمه صخره نوردیم داشت من وهمسرهنوزدردوران نقاهتیم!همسرازبس رانندگی کرده من انقد بچه به دوش ازکوه وکمرکشیدم بالا.البته دوستامونم کمک بودن ولی خوب مسوولیت باما بود.

بامزه هم اول کاری توماشین شکوفه زد،گلاب به روتون.لباسای خودشو بخشی ازلباسای من روبه فنادادوچقدرهمون اول سفری کهبشوروبساب کردیم.البته تقصیرباباش بودکه ناشتابهش یه لواشک پذیرایی داده بود!


دراین سفرمطمئن ترشدم که بامزه ازطبیعت خوشش نمیاد همونقدرکه دخترکوچولو عاشق طبیعت وسفره.اصلا بایه حال چندشی به این تغییرات روزمره  وآب رودخونه و..نگاه میکرد.دریاهم که میبرمش همین طوره وهمش میگه بریم بریم.حالاشایدم اقتضای سنشه.هرچندکه دخترکوچولو ازبدو تولد!عاشق سفرو طبیعت بود. 

 خیلی وقته میخوام ازنگین خدابیامرزبنویسم.اولش بگم که یه کم ناراحت کنندست اگه کسی ممکنه ناراحت بشه نخونه.

نگین زن پسرعموی همسربود.اولا که بگم همه اخبارفامیل رومیشدازاون بگیری یه گوشی تلفن دستش بودوهمه روزه باهمه درارتباط بود.دورترین فردفامیل اگه کاری کرده بود نگین خانوم خبرداشت وبه بقیه هم اطلاع میداد.


من روزی که پاگشامون کرددیدمش،البته حتما قبلا هم تومراسم هابوده ولی من نمیشناختمش.

زحمت کشیده بودن ومارو تویه رستوران خیلی شیک پاگشاکرده بودن.غذاهم که اومد یه حجم زیاد بود وهرچه تونسته بودن سفارش داده بودن.

من اون روزها اوایل بارداریم بود ونمیتونستم زیاد غذا بخورم یعنی حالت تهوع داشتم تقریبا. وگرنه نگین خانوم زحمت خودشوکشیده بود.

ازهمسرپرسیدم پسرعموت چه کارست که اینطوری خرج میکنه؟که گفت کارمنده.

نگین دوست داشت اینطوری زندگی کنه.نمیدونم اکثرروزها امامیگفتن خیلی وقتا غذاازبیرون میگیره مهموناشوکه اکثرابیرون دعوت میکنه سفرای گرون میره.

حالاشوهرش یه کارمند،البته جای خوبی کارمندبودوحقوقشم بدنبود ولی خوب دیگه

بعدغذامارودعوت کردخونش.خونه نگو بازارشام بگو.البته تقریبا مرتب بود ولی انقدرررر شلوغ که خدابدونه.میگفت ۶۵متریه.یه خوابه بود.

مثل اینکه به مجسمه وعروسک ووسایل تزیینی خیلی علاقه داشت وای که چقدرهمه جاروبااین چیزاپرکرده بود.یه لحظه رفتم اتاق خواب کاری داشتم دیدم اوه اونجاچه خبره بدترازپذیرایی،تازه وسایل شخصی زنونش هم اون وسط پخش وپلا بود.

یه پسراون وقتها،۸ساله هم داشت.که چون اتاق اضافه نداشتن ،پسرش توی همون پذیرایی میخوابید.

واسم سوال بودکه نمیتونست یه کم صرفه جویی کنه وبرنامه ریزی، که حداقل خونه دوخوابه تهیه کنن؟

ازظاهرش بخوابم بگم خیلی سبزه روباآرایش تندومژه مصنوعی،یه کمم قدکوتاه که کفشای پاشنه بلندی همیشه پاش بود.

انگارکه همش درسازمخالف بود،زندگی یه سازمیزدواون سازدیگری

باهمسرش تودانشگاه آشناشده بود وچندسالی نامزدمونده بودن تو بیست وچندسالگی ازدواج کرده بود ولی بچه دارشدن روگذاشته بود بعدازخونه دارشدنش که این اتفاق درحوالی ۴۰سالگیش!افتاده بود وهمون سال باردارشده بود ولی به خاطرسن یاهرچیزدیگری برای کل دوران بارداریش، استراحت مطلق شده بود،وبعداون هم دیگه بچه ای نیاورده بود.


بعدهاکه کمی باهم صمیمی شدیم میگفت میبینی زندگی منو،شوهرمنو؟شوهرش یه مردخوش تیپ قدبلندوخنده روبود،حداقل درظاهرکه اوکی بود.

می گفت خواهرم ازدواج کرده ورفته استرالیا(ازدواج سوم خواهرش) ولی من چی؟زندگیم اینطوری...

تااینکه کرونا اومد.بعدهابهم گفت خانوادشون خیلی رعایت کرونا رومیکردن ولی آخرای کرونا،هرسه تاشون سخت ترین نوعشم گرفتن ونگین توبیمارستان بستری شدویک هفته ای هم به کمارفت.که خداروشکربرگشت.آخرین باری که دیدمش ،جشن تولد ۴۰سالگی جاری بود که به رستوران دعوتمون کرده بودن(اینجاهم نوشتم)واون هاهم اومده بود.

چقدرتغییرکرده بود وچقدر آروم شده بود.اثرافزایش سن بود یا اون به کمارفتن وبرگشتن نمیدونم.میگفت هنوزدارومیخوره بااینکه یک سالی ازمریضیش گذشته بود وگفت بعدمریضیش افسرده شده که گفتن ازعوارض کروناست و پیش روانشناس میره.

 

دیگه ندیدمش تااینکه امارات بودیم وهمسریه روزداشت وضعیت های واتسپشومیدیدکه دید پسرعموش وضعیت گذاشته که اونی که توکماست هشیاری داره ومتوجه اطرافش هست و.عکس همسرش روهم گذاشته بود.

وقتی تماس گرفتیم ،فهمیدیم که نگین سکته مغزی کرده وباهشیاری ۴به کما رفته،وقتی عددهشیاری روگفت من همون اول گفتم بعیده برگرده،اگه اشتباه نکنم عددمرگ،۳هست.

یک ماهی طول کشید ومتاسفانه نگین عزیز رو ازدست دادیم.

درحالی که پسرش تازه۱۴ساله شده بود.

نگین قبل اینکه زندگی کنه،مرد.

هیچ وقت ازچیزی که داشت راضی نبود واونو کم وناچیزمیدونست.هیچ وقت فکرنمیکردهمین الان باید اقدامی کنه میگفت بعدا،وقت هست.

اگه بعدنامزدی،ازدواج روانقدرطول نمیداد،اگه بعدازدواج،بچه دارشدن روانقدرطولانی نمیکرد.اگه بعدخونه خریدن،تغییرشو انقدرطولانی نمیکرد،

وقتی نمونده بود واون فکرمیکردتا ابدوقت داره .

 وقتی فوت کرد،پنجاه ویکی دوساله بود.

رفتنش برای من درس بزرگی بود.درس لذت بردن ازچیزهایی که داری نه مدام درحال مقایسه بودن.ومدام کم دونستن خود.

خدارحمتش کنه...

نظرات 5 + ارسال نظر

به به چه پیک نیکى رفتین خسته نباشی
روح نگین خانم شاد

ممنون عزیزم.بله واقعا

لیلی سه‌شنبه 30 مرداد 1403 ساعت 17:33 http://leiligermany.blogsky.com

چون آخر قصه رو می دونیم می تونیم تحلیل کنیم ولی زندگی خودمون رو چون وسطش هستیم فکری راجع بهش نداریم. کلا بعضی ها رویاهای بلندپروازانه دارند و براش تلاش می کنند در صورتی که شاید برای ما اونقدر مهم نباشهپسرخاله من سه ساله عقد کرده و جشن ازدواج نگرفتن. اونقدر که براشون سالن و مدل لباس و پذیرایی مهمه و توچشم بودن ارزش داره که زندگی رو متوقف کردن

دقیقا
کاش زودترزندگی روشروع کنن ولذتشو ببرن.حالافوقش مردم بیان وتعریف کنن یا نکنن.ارزش این همه انتظاروداره؟

ویرگول دوشنبه 29 مرداد 1403 ساعت 16:13 http://Haroz.blogsky.com

خدا رحمتش کنه و روحش قرین آرامش بشه. پسر کوچولوش رو بگو، ۱۴ سال سنی نیست آخه، امیدوارم خدا بهش صبر بده
آقا منم مثل بامزه هستم، خیلی با دشت و دمن و طبیعت حال نمی کنم. دریا دوست دارما اما برای آفتاب گرفتن کنارش
از همسر بعیده ها، لکاشک کله سحر

ممنون عزیزم بله.رابطشون بافامیلم کم شده .موندن پدروپسر
ای بابا.وا دریا روبابت شنا وآب بازی نمیخوای؟
نشنیدی که میگن بچه هاروبه پدرهانسپارید؟

لیمو یکشنبه 28 مرداد 1403 ساعت 13:43

روحش شاد. کلیت حرفتون رو قبول دارم اما درباره ایشون نمیشه قضاوت کرد. شاید به نظرش زندگی همین شکلی قشنگ بوده همونطور که شاید زندگی ما ها به نظرش بد بیاد. زندگی به من یاد داده برای هر کسی یه جوره یه جورایی حتی میشه گفت سلیقه ایه. :))

سلام بله شایدفکرمیکرد زندگی خوب همینه..ولی کاش کسی بهش تدبیربیشتررویادمیداد

لیلا یکشنبه 28 مرداد 1403 ساعت 12:07

روحشون شاد.چقدر ناراحت شدم ولی این قلم زیبای شما هست که به خوبی منعکس کننده احساسات است.

سلام ممنون لطف دارید واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد