این قسمت:خانم شکری

 

 هم من مریض شدم وهم بچه ها.اول من ،بعدبامزه.بعددخترکوچولو ،بعدبازمن .بازبامزه.همین طوردست به دست میدیم سرماخوردگی رو.همسرولی این وسط جسته،بس که ازروزاول انواع دارو ودم نوش روبه خودش بسته

.

ازخانم شکری بنویسم.


اوایل دهه هفتادبودکه همسایمون شد.یعنی به فاصله ی چندتاخونه تاخونه ما.ولی اون زمانااینطوری بودکه آدم سریع باهمسایه هادوست میشد .توبگوکه چندتاخونه هم فاصله داشته باشن.یه خانوم شمالی بود.لاهیجانی بودن.شوهرقدبلندوکم حرفی داشت. موقرمز بود.صورت سفیدو لپهای سرخ ولهجه شمالی،ولی یه لهجه خاص،وقتی حرف میزدانگارخارجی حرف میزنه.اون زمان دوتا پسر۹و۱۰ساله ویه پسرسه چهارساله داشت.

خیلی خیلی تنهابود.خیلی مهربون.ازوسایل زندگی تقریباهیچی نداشتن .میگفت پدرومادرش توزندگی  خیلی بهش ظلم کردن و توخونه اون بوده که همه ی کارهارومیکرده.کارهای سخت کشاورزی ومزرعه چای و..بعدشوهرش عاشقش میشه ولی خانواده باازدواجشون مخالفت میکنن واون دوتا باهم فرارمیکنن .اون زمان که همسایه مابودباخانوادش آشتی کرده بودولی رابطه کمی داشت وماکلا تواون چندسال فامیلی ازش ندیدیم.چادری ومعتقد هم بود.حالا دخترفراری بودبماند.

خلاصههه سریع باهمسایه هادوست شد.یعنی همسایه هابااون دوست شدن وگرنه که خجالتی بود.

اون زمان همسایه ها هرهفته خونه ی یکی دوره میگرفتندوغذاهای خوشمزه میپختن.خانم شکری هم پایه ی آشپزی،چندوقت بعد گفت من کیک پزی یادمیگیرم وبراتون کیکم میپزم.یادمه که قالب کیک یزدی خرید وشروع کرد به پختن وچه سریعم یادگرفت واوه دلتون نخوادچه بویی میپیچید حتی تا توی کوچه.ازاین قالب های یه سره هم خرید ،باکاغذروغنی و..وکیکای ساده اسفنجی هم میپخت وبازبین همه بامحبت پخش میکرد.توجه کنید اوایل دهه هفتادبودو این چیزا،حداقل برای ما،جدید بود.

همیشه تنها بود ومیگفت این تنهایی مریضم کرده.شوهروسه تاپسراش کم حرف بودن وباخانوادش هم که ارتباطی نداشت.چندسال گذشت وما ازاون محل رفتیم.باایشون تلفنی درارتباط بودیم .یه روزگفت سرچیزی باشوهروبچه هام حرفم شدویه هفته باهم قهربودیم واوناهم سعی برآشتی نکردن.انقدرغصه خوردم که مشکل کلیه پیداکردم.ازاون زمان ناراحتی کلیه پیداکرد،حالانمیدونم ارتباط معنی داری بین ناراحتی کلیه وغم وغصه هست یانه ولی خوب بعداون قهروناراحتی این مشکلوپیداکرد.گاهی به خونمون می اومد یادمه که انگشتاش کشیده وخیلی سفید بود.

باگذشت سالهاپسرکوچولوش ازرتبه های برترکنکورشدولی همون سال اول دانشگاه عاشق همکلاسیش شدو خانوم شکری وشوهرش که تازه به لاهیجان برگشته بودن،شوکه ازاینکه پسرشون درهجده سالگی میخوادازدواج کنه.خونه زندگی رورهاکردن ودوباره برگشتن تهران وپسرروازازدواج منع کردن وچه وچه..

که واقعانمیدونم کاردرستی بودیانه .چون اون پسرتا الانم دیگه ازدواج نکرده وازدوپسربزرگ ترشم یکی ،چندسال پیش ازدواج کرد.

شاید نبایدباازدواجش مخالفت میکردند اونم اون همه شدیدوشتاب زده ،نمیدونم.البته جزییات روهم نمیدونم.

خلاصه که خانم شکری حالاسه خونه توشهرزیبای لاهیجان داره ویه خونه قشنگ هم توی تهران.تویه منطقه تقریباخوش آب وهوا

ساکن لاهیجانه وتازگی برسرطان کلیه غلبه کرده وقبلشم جراحی های مختلف روده و..کرده.

بالاخره جنسیت نوه ی پسریش،دخترشد و اوناطعم دخترداربودن روچشیدن.

هنوزم وقتی حرف میزنه بامکث ولهجه خاص مثل خارجی هاحرف میزنه.


نمیدونم چرااین چندوقته اینقدریادش می افتم.یادمحبت هاش که واقعی بودن.عشقی که باهاش برای ما همسایه هاوبچه هاکیک میپخت.تنهایی های زیادش،مریضی های زیادش،خوشحالی که سرطان ازپاننداختش و..

گاهی یه محبت ساده چقدرتوذهن آدمهامیمونه.مثلا یک تصویری که اززندایی خدابیامرزم باعث میشه که بگم خدارحمتش کنه این بودکه شمعدون عروسیش که ازاین بلورهای کریستالی آویزون داشت روی پاتختی کنارتختش بودواون روی تختش نشسته بودوفهمیده بودکه من اونارودوست دارم،بابی خیالی دوسه تاازشون کندوگذاشت تودستم وگفت باهاشون بازی کن.منم اوناروجلوی نورمیگرفتم ونورتوشون پخش میشدومیگفتم الماسن.همین بخشش ،که شایدبرای اون زیادبزرگ نبودیاشایدم بود،باعث شده که سالهابراش خدابیامرزی بفرستم.

یاعموی خدابیامرزم که یه روزاومدخونمون وگفت فکرکنم امسال بهت عیدی ندادم وگفتم نه عموداده بودی واون چندتا اسکناس نودرآوردوبهم دادوگفت نه نداده بودم.

برای همین سالهاست که میگم خدابیامرزدش.هرچی وهرکی که بود.


شایدمحبت های کوچیک مابی تاثیرنباشن.شایدبه نظردیگران اصلاکوچیک نباشن.


نظرات 8 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 14 آبان 1402 ساعت 11:01 https://lemonn.blogsky.com

چه پست قشنگی بود. تمام سرسبزی لاهیجان و بوی کیک های خانم شکری... بنظر من ارتباط معناداری بین غم و غصه و تمام اجزای بدنه. ناراحتی و ناامیدی میتونن آدم رو از پا دربیارن.

فدات شم.آره شاید وبی هم صحبتی

قورى سه‌شنبه 9 آبان 1402 ساعت 07:58 http://ketriyoghoriii.blogfa.com/

اخى خانم شکرى من و یاد مادر بزرگم انداخت
از اصفهان با چهار تا بچه میاد تهران
بعد همین مدلی با همه ارتباط برقرار میکنه
البته بگم با شیرینى و کیک نه با آش رشته و کباب شامى
یک محله بود و خانم اصفهانى

آفرین به درایت مادربزرگت.خوبه باچهارتابچه وقت میکرده باهمسایه هامرتبط باشه
دون پاشیده باآش رشته وکباب شامی
خدارحمتشون کنه

لیلی شنبه 6 آبان 1402 ساعت 09:38 http://Leiligermany.blogsky.com

چقدر قشنگ بود این پست.پر از دیدن محبت و یادآوری آدم های مهربون.
من که حسابی پسردارم باید از حالا به فکر رفیق و هم صحبت باشم

فدات شم.آره ازالان به فکرباش،البته پسرایشما ماشالله خوش صحبتن

فاطمه جمعه 5 آبان 1402 ساعت 09:01 https://4seasoninlife.blogsky.com

دقیقا این محبت های کوچیکه که به یاد آدم میمونه ، خدا همه را عاقبت به خیر کنه
من وهمسر امسال واکسن آنفولانزا زدیم امیدوارم بیمار نشیم ،مامانا اگر مریض بشن خیلی بده

ان شاالله.اتفاقا ماهم نزدیم که مریض نشیم.چون این واکسنایهو یکی روخیلی مریض میکنه یکی رو سالم مگه میداره ازمریضی

نجمه جمعه 5 آبان 1402 ساعت 06:31

فاطمه جونم
خب تا کی؟تهش بازنشست میشم
درسم تموم میشه
من می مونم و حوضم

الهیییتوکل برخدا

ارغوان پنج‌شنبه 4 آبان 1402 ساعت 16:39

وای امان از این ویروسها، حالا ما جدیدا با عفونت چشم در گیریم هر روز از مهد یه چیز جدید میاد. چه خاطرات قشنگی نوشتی، قدیما چقدر یادآوریش قشنگه میخوندم و به همسایه هامون فکر میکردم یکی خیلی قرتی بود یکی مذهبی بود یکی باحال بود…. ولی حیف دیگه خبری از همسایه و ارتباط نیست اونروز کلمه همسایه رو‌به دخترم یاد میدادم که مثلا این خانم که باهاش سلام علیک مبکنیم همسایمونه ، ولی به ما یاد ندادن انگار خودمون این آپشنهارو داشتیم

ای باباماهم تابستون درگیرش بودیم.سعی کن آنتی بیوتیک چشمی روحتمابریزی.
آره آدم باوجودهمسایه هاش تنهانبود.بهترازفامیل بودن.
آخی ماشالله دخترتون داره بزرگ‌میشه ها

نجمه پنج‌شنبه 4 آبان 1402 ساعت 07:06 https://najmaa.blogsky.com/

شما خودت فشنگی که اینارو انقدر قشنگ می بینی عزیزم
ولی حدی مامان های پسردار بیشتر مریض میشن.باید بیشتر با خانم ها قرار بذارن به نظرم
روح همه رفتگان در ارامش

ممنونممم
بابا شمادرس میخونی،سرکارمیری.سرت گرمه .ولی خوب قبول دارم پسراکم حرف ترن ومادرهاشایدتنهاتر

هانیه چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت 23:00

سلام خیلی پست قشنگی بود خاطرات قدیمی و مهربانی ها...
بوی کیک خونگی و حرفهای همسایگی... ممنون که می نویسی..من همیشه می خونمت از خیلی وقته ..ولی کم کامنت میذارم ..

ممنون ازمحبتت عزیزم.لطف داری،اره اسم هانیه برام آشناست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد