صبح جمعه

چقدرحالم بهتره خداروشکر.

موقت دونستن همه چی وتایم گذاشتن براش،باعث شد تحملشون برام راحت تربشه.

چه میدونم شایدم بچه هابیشترهمکاری کردن یاخوب شدن مریضی شون ومریضی خودم تاثیرداشته.البته خداییش این مدت سعی کردم کمترغیبت کنم .باورکنید خیلی توانرژی منفی ندادن ونگرفتن تاثیرداشته.شایدبگیم مااهل غیبت وحرف بدنیستیم.ولی همین فکرکردن منفی حتی توذهن،خیلی تاثیرداره.

تواین مدت دخترکوچولو روچکاپ تنبلی چشم،اسکن پاوستون فقرات وشنوایی سنجی ونی نی روچکاپ بردم.

دوروزپیش هم تومهددخترکوچولو عکاس آتلیه آورده بودن که همراه نی نی رفتن وعکس آتلیه ای گرفتن.آخیی نی نی انقدرهمکاری کردکه نگو.بااون دندونای تازه دراومدش وخنده اش فکرکنم عکسش جالب شه.

شبیه بچه رییسه گاهی،یه دفعه دیدم دخترکوچولو رفته پیشش ویواش داره ازش میپرسه توبچه رییسی؟خیلیم جدی،اونم یه اوه ایهی میکردکه دخترکوچولو نتیجه میگرفت داره میگه آره.

آخییی این یکی هم هنوزخیلی کوچیکه ولی مابزرگ میدونیمش چون بایه نی نی مقایسش میکنیم.

راستی دختررودوروز درهفته کلاس سفال هم نوشتم.یک ساعته.دیگه تاخونه نمیرم ونمیام همونجامیشینم تاکلاس تموم شه.اون سری بامادربزرگ یه دوقلو کلی حرف زدم  کمی دلم واشد.کلابه این نتیجه رسیدم من هم صحبت کم دارم.بایدکسی باشه بیشتروبیشترباهاش حرف بزنم.

کلاسای خودم هنوزتشکیل نشدن.توتعطیلات قبلی ،یه روزرفتیم کاخ نیاوران،یه روزم باهمسررفتیم سینما فیلم فسیل که خوش ساخت بود.

البته همسرتالحظه آخرمیگفت بایددخترکوچولوروهم می آوردیم،ولی فیلم مناسب سن اون نبودتازه دوساعتم بود.بعدمدتها دست هموگرفتیم.بعدفیلم میگه یایدبیشتردوتایی بیایم سینما.پاساژگردی کوچیکی هم کردیم که به خریدبزرگی برای من منجرشد،میدونیدکه من سریع خریدمیکنم.

تووبلاگ فنجون جون هم دیدم رفتن کاخ نیاوران،منم سریع جورکردم بریم.البته یه دوستمون که ازاونجاکه نمیخوام حرف بدبزنم.الان دستم بستست که درموردش چی بگم هم باخانوادش اومدن باهامون.

آخ تواین بخش کیف میدادغیبت کنم.آخ شماهم حال میکردید ولی خودموکنترل میکنم.خلاصه دخترکوچولوخیلی حال کردفکرمیکردپبک نیکه.کلی گل چید.بیشترگل قاصدک.کلی توفضای سبزش دوید.من توبخش گل چیدن زیادبهش گیرندادم.گفتم برای پادشاهی بوده که رفته حالااینم دوتاگل بنفشه وچندتاگل وحشی بچینه چیزی نمیشه.دلش میخواست قصرپادشاها روببینه .چون زیادکارتون پرنسسی میبینه.


وکاخ،

بعدچندسال رفتم.تازه دفعه قبلی که رفته بودیم عصربودوفقط محوطه رودیده بودیم وکاخ هاروندیده بودیم،

خداییش چرایه آدم بایدتوکاخ زندگی کنه وعده زیادی توی کوخ ها؟یاهمه یاهیچ.

خیلی بزرگ بوددد.چه دشت بزرگی پشتش داشت.چه خوبه که منظره پنجره آدم یه دشت سرسبزو درختای قطور چنارباشه.

 حالابگذریم.خیلی میشه درموردش صحبت کرد.

ولی به دخترکوچولوخیلی خیلی خوش گذشت وتاچندروزخوشحال بودکه رفته پیک نیک وکلی هم عکس انداخته.



فعلا..


چله

چله گرفتم.چله ی صبوری بیشتر ،ازهمون روزکه اینارونوشتم.

چله ی کمترغیبت کردن.کمترغرزدن.کمترفکرمنفی کردن.هربارمیام بشکنم میگم صبرکن فقط ۴۰روزه.

احساس میکنم همه چی قابل تحمل ترشده.شایدهم دعای خواننده ای بوده.

یه چیزم زیادمیشنویم.این که آدم های سمی اطرافتون روحذف کنید.این بارسعی  کردم بکنم.بعضیاشون خیلی بهم نزدیک بودن.


توکل برخدا..

دوتادندونای بالای نی نی هم دراومد.

فعلا..