روزمره ها

همسرهنوزنیومده یه هفته میشه که رفته.وقتی داشتم راهیش میکردم ودخترکوچولو خیلی گریه وبیقراری باباشومیکرد یادزمان جنگ افتادم که زن هامردهاشونو راهی جبهه هامیکردن باکلی بچه خردودرشت وکارهای سخت خانه داری اون زمان وکمبودامکانات ها.

تازه میفرستادن میدون جنگ که معلوم نبودطرف زنده برمیگرده یامرده ناقص یاسالم.

چه دلی داشتن.

مایه سفرکاری فرستادیم دلمون رفت.

مادرجمعه اومد.رفته بودکربلا.شاید..شاید آخرین سفری که میتونست خودش بره.هوایی رفت وخداروشکرسالم وسرحال برگشت.

من زیاداهل زیارت نیستم نه که معتقدنباشم،اهلش نیستم معتقدم آدم بایدکلاخودش آدم خوبی باشه .اون طوری کاراشم راست وریس میشه ولی خوب این سری خیلی یادامام حسین بودم وبه مامان گفتم حسابی برام دعاکنه.

خواهرمم دراقدامی غیرمنتظره سه روزی اومد تهران وپیش من موندتابابچه هاتنهانباشم.واقعاانتظارنداشتم وازش متشکرم.

چون هم معلمه وهم مغازه دار،هم بدتر_من،درحال دادن خدمات هتلینگ به همسروبچه هاش.

دخترکوچولو خیلی خیلی خوشحال شد،مدتی بودکه میگفت من‌چراخاله ی واقعی خودمونمیبینم.دلم تنگ شده واین حرفا.عیدم نشدبریم شمال چون یه موج کرونا بین فامیلامون افتاده بودومابابچه کوچیک ترسیدیم وارداون موج!بشیم .این شدکه خواهروندیدیم.

این مدت بیشترباهم معاشرت کردیم فهمیدم که خواهرم هم قرص قندمیخوره هم اعصاب هم چشماش خیلی ضعیفه هم یه گوشش خوب نمیشنوه .واقعا غصه خوردم.ازاون مدل هاست که اصلاااا باکسی درددل نمیکنه وهمه چی روتودل خودش میریزه.درمورد گوشش گفت خیلی دکتررفته ودکترگفته گو شش سالمه.بابت اون فکرمیکنم ازاعصابش باشه.اخه رابطه مستقیمی بین خرابی اعصاب وشنوایی وجودداره.

درمورد قندکه شکرخدازیادبالانبودبهش گفتم بعدازساعت ۱۰شب چیزی نخورکه گفت نه اتفاقامن اصلاشکمونیستم واینا.یه شب طاقت آورد وشب بعد گفت نمیشه حالایه هندونه بخوریم؟شب بعدگفت تخمه چطور؟

خداکنه رعایت کنه وقندش بیادپایین.خیلی ازمشکلات جسمی ممکنه ازهمین قندباشه.

دیگه چی؟

یه دوستم بازم بعدچندسال،بهم پیام داد.طبق معمول من شماره های غیرفعال روپاک کرده بودم.عجب اینکه دوستم گفت به کانادامهاجرت کرده بوده ولی زندگی اونجاتوام باکارسخت ودرامدنه چندان خوب براش مطلوب نبوده وبرگشته.خوشحال شدم که حداقل جسارت برگشت داشته.وای ماحالااینطوری نشیم ،ضایع برگردیم.

چه میدونم 

پاشم بچه روببرم کلاس سفال،دوست جونم مادربزرگ دوقلوهابیادوباهم درددل کنیم.دیگه رفیق فاب ماشده مادربزرگ بچه ها




نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 27 اردیبهشت 1402 ساعت 11:23 https://lemonn.blogsky.com/

سلام فاطمه جان
چقدر کیف میده این یهوییا خصوصا به بچه ها که خاله شون رو دیدن.
امیدوارم بهتر باشن و واقعا از همه مهمتر اعصاب آرومه.

بله واقعا.ممنون،ان شاالله...

سلام سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1402 ساعت 20:43

ما فکر کنم کل خانواده سالن و سر خالیم
می دیدم حاج خانم لاغر شده است و حدس نی زدم باید مریض باشد
دخترم همین طوری دستگاه اندازه گیری قندش را آورد و قند خون مامانش را گرفت پانصد
از فردا شروع کرد پیگیری یک مدتی انسولین زد حالا تقریبا تحت کنترل است
صبح ها قبل لز صبحانه یک سیب می خورد و هر روز هم میوه مخصوصا موز جز سبد تغذیه ش هم هست
برنامه ی استخر هم دارد
یعنی این کار ها را اگه قبل انجام می داد مریض نمی شد
بهش می گفتم عصر ها برو پیاده روی
صبح ها هم یک گروه خانم هستند که ورزش می کنند تو هم برو ولی گوش نداد

ممنون ازراهنماییتون.به خواهرم میگم حتما

khatoon یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 ساعت 19:23 https://memories-engineer.blogsky.co

زیارت مادر قبول باشه
همسر هم به سلامتی برگرده
خدا خواهرتون رو حفظ کنه
چقدر این یهو اومدنیا به آدم میچسبه

ممنون عزیزم.بله دقیقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد