تابستونی که میگذره

دیگه یه مرحله ای ازسن وسال رسیدم که گذر روزها نه،گذرفصل هاهم برام تندشده.قضاوت کمترمیکنم.حرف کمترمیزنم.ولی کماکان اشتباه میکنم.اشتباهات ریزودرشت.

چندروز پیش سربحث وزرای انتخابی میگفتن یه آقایی هست که سرخواستنش دعواست.این میگه بیا این وزیر شو، اون میگه نه بیا اون یکی وزیر شو.

خوب خوش به حالش

من که سرنخواستنم دعوا بود.

داشتم فکرمیکردم که سرکارم منو نخواستن.انقدر دوستم نداشتن که بعدتولد فرزندم یه تبریک هم برام نفرستادن.

بعد که رفتم خارج فهمیدم خانوادم هم زیادمنو نمیخواستن.

اوه چه دنیایی برای خودم درست کرده بودم‌.یه خانواده که دوستت داره وقراره همیشه پشتت باشه که بهشون میتونی تمام عمرت دلگرم باشی.همکارایی که حتما دوستت دارن.چون چندساله باهاشون معاشرت کردی و همسفره وهم هدف بودی‌.

این چندساله خیلی بهم فشاراومد.خواسته نشدن.دوست داشته نشدن.

ازجهات مختلف

انقدر بی اعتمادبه نفس شدم که وقتی همسر گفت یه ماشین انتخاب کن ،اگه تونستیم بخریمش باخودم میگم من چرانظربدم؟مگه من مهمم؟


هعییی

حالا ناشکری نباشه ها.ولی خوب واقعیته دیگه،مثل سیلی سخت خوردن میمونه.

حالا بماندکه روزتسویه حسابم میگفتن برگرد یااگه الان نمیخوای برگردی وداری ازبیمه بیکاریت استفاده میکنی،هروقت تموم شدیه خبربه مابده.

آدم به جایی که دلشو شکستن برنمیگرده.

جایی که فکرمیکنن بی سواد وناتوانی


20مرداد

حالم خوب بود تا اینکه نیمه شبی،اتفاقی بایه وبلاگ آشناشدم که خانومی که پزشک بود و 5بچه داشت مینوشتش،البته انگار3تاازبچه هابچه خودش بودندودوتای بزرگ ترفرزندان همسردوم.خلاصه خیلی ناراحت وغمگین شدم ازاون همه اتفاق،گرچه که خلاصه نوشته بود ودیربه دیر.شبش خوابم نبردتا4صبح.براش آرزوی موفقیت کردم.پیام گذاشتم..

فکراینکه چقدرممکن بودهمین اتفاقات برای خودم بیفته.فکراینکه میشه قضاوت کرد ؟مخصوصاکه درغربته..چقدرخودش درایجاداین وضعیت نقش داشته..؟

الان خداروشکرانگارمدیریت کرده بحران ها رو

بگذریم


برای دخترکوچولو دوچرخه خریدیم بالاخره.پدرم بانی شدو یک سوم پول دوچرخه رودادوماهم باشرمندگی دیگه بقیشوگذاشتیم وخریدیم وپنجشنبه تحویل گرفتیم.صورتی،سایز۱۶با تصویرباربی و این داستانا،دخترم انقدرذوق کودکانه کردکه خدابدونه.الهیییی.چون سورپرایزی هم تحویلش دادیم.


حالااین وسط بامزه قبول نمیکنه که این دوچرخه اون نیست وبرای خواهرشه ومیگه من بایدبشینم.ومینشونیمش وپاهاش انقدرکوچیکه همون بالامیمونه واون خیلی ریلکس یه جارومیگیره تاماراه ببریمش.

حتی روزاول که گذاشتیمش توبالکن چقدربراش گریه کردکه مال منه،کجامیذاریدش

اتفاقات دردسرسازم میافته مثل دیروزکه لوله فاضلاب اصلی ساختمون دقیقا توطبقه ما ترک خورده بود ولوله کش ازساعت۳تا۸داشت باسروصداومته و..تو آشپزخونمون کارمیکردو بچه هاازصدامیترسیدن وآب قطع بود وبرده بودمشون پارک وبعدبرگشت چقدربشوروبساب داشتیم.

بازخداروشکرجمعه این اتفاق افتادکه همسرخونه بود.

دوهفته پیش هم همسررفت دندون پزشکی که دندون شکستشو درست کنه وقت قالب گیری دکترگویا زیادیه لثه فشارآورده بودمتاسفانه دچارخونریزی خیلی زیادشدکه باپنج شش تابخیه مهارشد.خیلی دنبال علت این ماجراگشتیم.چون این حجم ازخونریزی،توبگوخیلی محکم هم به لثه فشاربیاد،منطقی نیست.قرص آسپرین هم مصرف نمیکنه..نمیدونم.


دیگه چی؟بگردم اتفاق خوب پیداکنم.آهان هفته پیش بچه ها روبردیم یه خیابون شلوغ ومرکزتجاری ورستوران واینا.مامعمولاجاهای شلوغ نمیبریمشون .اگه جایی ببریم پارکی،مهمونی جایی

نمیدونی دوتاشون چقدرذوق میکردن مخصوصا بامزه دودستتشو به شیشه مغازه هامیچسبوند وبادیدن ویترینشون میگفت به به به

یه جاهم تویه پاساژ یه مانکن دید توویترین .سریع بایه خانومه ارتباط گرفت وبهش فهمونداون مانکن که خودش فکرمیکردیه آدم زندست چراپشت شیشست؟واون خانومه هم داشت براش توضیح میدادکه چی به چیه .بعدش خانومه انقدرذوق کرده بودکه بامزه رفته سمتش وازش سوال پرسیده.

بعدهم که رفتن رستوران کانهه اولین باره بردیمشون بیرون غذابخورن.ذوق ذوق..وای خداچی بگم

تومراکزخرید یه شلوارو یه شال پسندیدم ولی دلم نیومدهمسربرام خریدکنه.هرچندکه چندبارپرسید چیزی خوشت اومد یانه

فرداش یه کارت داشتم که توش پول بود. ۱تومن .ولی رمزشو فراموش کرده بودم

رفتم بانک ورمزجدیدگرفتم وسریع رفتم خرید و اینطوربگم با۸۰هزارتومن موجودی برگشتم.

حقوق این ماهمو پرداخت نکردن.نمیدونم بابت تعطیلی مداوم بانکهاست یالازمه برم بیمه


پنجشنبه مهمان داشتیم.آقای مهمان،شغل نسبتا مهم دولتی داره.خیلی جدی میگفت که جنگ وسیعی میشه.

اوف



سکوت

یه جوری بعضی وبلاگ هاسوت وکوره که آدم فکرمیکنه اگه بانوشتنش این سکوتو بشکنه بی ادبی میشه  ادامه مطلب ...

چهارشنبه


روزها تا آفتاب بهم نخوره انرژی ندارم.وقتی ازخونه خارج میشم واولین اشعه های خورشید بهم میخوره وجودم پرازانرژی وفکرای خوب میشه.

درحالی که تاقبلش توخونه کلافه وبی انرژی با فکرای بی خود بودم.

امروزم بابچه ها ساعت۱۱زدیم بیرون تاآفتاب بهم خورد لبخندبه لبم اومد.بچه هایکی باسه چرخه یکی با اسکوتر.کالسکه عصایی خانوادگی مونو بااون شجره طولانییی(یادتونه که چهارتابچه روبزرگ کرده بود.خارج رودیده بود وهنوزم مثل برگ‌ گل بود .)آقای همسایه زحمت کشید وموقع پارک ماشینش کوبوندبهش وستونشو شکست.تازه به ماهم اطلاع نداد ما ازشواهدوقرائن فهمیدیم اون زده بی تربیت.


دیگه قابل استفاده نبود متاسفانه.دختربزرگه یه سه چرخه داشت که من فکرمیکردم زوده بامزه اونو استفاده کنه ولی میشنه وچه حالیم میکنه.چون موزیکالم هست.


دیگه اینکه رفتیم بیرون ویه کم پول خرج کردم حالم بهترشد.کلی ایده اقتصادی هم به ذهنم رسید خیلی وقت بودبرای بچه ها اسباب بازی نخریده بودم که امروز خریدم:قورباغه کوکی برای کوچیکه،دوتااسب پونی(مجددا پونی ،ماهرچندوقت یک بارباید این مدل عروسکاروبراش بخریم)برای بزرگه.

واقعااتاقشون داره ازحجم عروسک واسباب بازی وضع بدی پیدا می‌کنه.ولی جالب اینکه آمارهمه وسایلشونو حتی شکسته ها وبدرد نخورها رودارن و ازهرکدوم یه خاطره پرآب وتابم دارن حتی ازتک تک نقاشی هاشون!

دروغ نگم تودوهفته گذشته دوتا کیسه اسباب بازی یواشکی ردکردم ولی این کجا وآن حجم کجا

  از نو کلاس شیرینی پزی اسم نوشتم ،پارسال هم این کاروکرده بودم ولی انقدرکلاس به حدنصاب نرسیدکه من رفتم خارج‌.امسال هم هنوزبه حدنصاب نرسیده.فقط فرقش اینه که مربیشو تومحیط فرهنگسرادیدم وباهاش صحبت کردم وخانوم خوبی بود .حتی گفت بابچه کوچیکت بیاسرکلاس،من حساس نیستم وشمارمو هم گرفت که شروع کلاس روبهم اطلاع بده

دخترکوچولوهم خیلی دوست داشت کلاس ورزشی بره ولی حقیقت با یه بچه دوساله خیلی سختم بود که اونو دوروزدرهفته کلاس ورزش  ببرم.همین طوری هم برای کلاس زبانش خیلی اذیت میشم.

دیگه امسال رودندون روجگربذاره تا سال بعد،بلکه دوتایی برن کلاس ژیمناستیک مثلا


هفتم امام ،داشتم بچه هارومیبردم با دستگاه ورزش کنن،هههه یه فضای سبزنزدیک خونمونه ،صبحهامیبرم بادستگاهای ورزشی اونجاورزش کنن.جای اینکه نمیتونم کلاس ببرمشون.دخترکوچولوکه واقعا باخیلی ازدستگاهاکارمیکنه،بامزه روهم که من بغل میکنم ومثلا بادستگاها کارمیکنه،مثل دوچرخه ثابت و ..

خلاصه دیدم ازخونه بغلی بوی پخت شله زردمیاد،به به چه بویی،معلوم بودمجلس دارن وگفتم خوب بین مهمونا پخش میکنن.

عصری همسراومدو من تصمیم گرفتم برم پیاده روی،دیدم چشمم روشن دارن شله زردو پخش میکنن اونم چطور؟به ماشین های عبوری میدادن.بابا پس همسایه هاچی؟باخنده گفتم من همسایه کناریتونم به ماتعلق میگیره یانه؟گفتن بله.یه کاسه بزرگ دلتون نخوادگرفتیم.

اصلا دسته جمعی عروسیمون شد.


بعدکه به مادرم گفتم ،گفت آخه خیلیا مسخره میکنن یا وقتی زنگ خونشونو میزنن برای گرفتن نذری نمیان یامیگن شیرینی برامون خوب نیست واین حرفا.همینه که اوناهم بی منت بین ماشین هانذری پخش میکنن.ازاول محرم دنبال شله زردبودیم.


دیگه اینکه این روزها زیادمن وهمسربه پروپای هم میپیچیم البته خیلی زودحلش میکنیم ولی کلا راضی نیستم ازاین اوضاع.باید یه جوری سرخودموگرم کاری چیزی کنم.


راستی اون نون فانتزی فروشی محل روهم دیگه نمیرم‌.حیف شد.حالاشاید توپست بعدی درموردش نوشتم

دوباره فردامهمون دعوت کردم.تازه واسه هفته بعدم احتمالا دختردایی ودخترخالمو باخانوادشون بگم بیان.این جمعه هم دوستمون که چندباری رفتیم خونشون و گفتم بیان.دیگه مجبوربودم مجبوررر،وگرنه میدونیدکه نظرم درمورد مهمونی دادن چیه.

هفته پیشم که خواهرم اینجا بود.

کمی دارم به خودم میرسم.فقط کمی،مثلا ماسک موی خوب خریدم. برای اولین بار،چون قبلا موهام خوش حالت بودن ولی دوبی رفتن وبرگشتن نابودشون کرد.اونجاتوشرجی ،موهای حالت دارم فرو وز واصلایه چیزی شدن،گفتم وقتی برگردم درست میشه .مثل شمال رفتن که موها تغییرحالت میدن ووقتی برمیگردی درست میشن،ولی این باردیگه نشدکه نشد.


هر روز خداروشکرمیکنم که برگشتم.من گل سرسبد خجالت آوری برای مهاجرین هستم.همه میرن وسختی هاروتحمل میکنن ویه زندگی جدیدمیسازن وچه وچه .ولی من سرسال نشده برگشتم وتازه خیلیم شادوخوشنودم.

دیگه اینکه همسایه دیواربه دیوارمون،زن دوم سیده،یعنی خودشو اینطورمعرفی کرد.ازاین فیلمای اینستارودیدیدکه خانومه میگه من زن دوم حاجی هستم وزن اولو مسخره میکنه که اون قدیمیه و..یعنی کپی اوناست.

سید هم خوب خیلی پیره یعنی به نسبت خانومه.سید روخیلی کم توراه پله واین ور اون وردیده بودم.شیرین60سالی داشت،طبق سن اون فکرمیکردم خوب خانومشم تواین مایه ها باشه،سید کارمند اون ارگان خاص هم بود ومذهبی،سر تولد بچه ها تصمیم گرفتم کیک بزرگ تری بخرم تایه تکه مناسب هم به همسایه بدم واینطوری با حاج خانوم که این همه مدتتت اصلا ندیده بودمش آشناشم.

مهمونا توخونمون بودن که کیکو بردم .باتصوربازکردن در توسط یه خانم سن بالا ترجیحا تسبیح به دست،زنگو زدم.یه دختر فوق فوقش سی ساله نه اصلا توبگو چهل ساله،زیباااا،شیرازی،بالباسهایی که نگم.یه دستمال کوچولو هم دستش بود باورکنید داشت میرقصیدکه زنگ زدم(باتوجه به لباسهایی که پوشیده بود).حالا من شوکه.اونم همون اول بسم ا...میگه من زن دوم سیدم اونم بالهجه شیرازی بانمک.حالا

چه لزومی داشت اینو بگه.


دلم سوخت براش ولی

بعد اون فهمیدم که سیدهمیشه هم خونه نیست اینم طفلی یه کفش گذاشته پشت در یعنی مرد توخونه داره.

بیشتردلم واسه این چیزاش میسوزه‌.چه کاریه ازدواج با پیرمرد آخه