دیگه یه مرحله ای ازسن وسال رسیدم که گذر روزها نه،گذرفصل هاهم برام تندشده.قضاوت کمترمیکنم.حرف کمترمیزنم.ولی کماکان اشتباه میکنم.اشتباهات ریزودرشت.
چندروز پیش سربحث وزرای انتخابی میگفتن یه آقایی هست که سرخواستنش دعواست.این میگه بیا این وزیر شو، اون میگه نه بیا اون یکی وزیر شو.
خوب خوش به حالش
من که سرنخواستنم دعوا بود.
داشتم فکرمیکردم که سرکارم منو نخواستن.انقدر دوستم نداشتن که بعدتولد فرزندم یه تبریک هم برام نفرستادن.
بعد که رفتم خارج فهمیدم خانوادم هم زیادمنو نمیخواستن.
اوه چه دنیایی برای خودم درست کرده بودم.یه خانواده که دوستت داره وقراره همیشه پشتت باشه که بهشون میتونی تمام عمرت دلگرم باشی.همکارایی که حتما دوستت دارن.چون چندساله باهاشون معاشرت کردی و همسفره وهم هدف بودی.
این چندساله خیلی بهم فشاراومد.خواسته نشدن.دوست داشته نشدن.
ازجهات مختلف
انقدر بی اعتمادبه نفس شدم که وقتی همسر گفت یه ماشین انتخاب کن ،اگه تونستیم بخریمش باخودم میگم من چرانظربدم؟مگه من مهمم؟
هعییی
حالا ناشکری نباشه ها.ولی خوب واقعیته دیگه،مثل سیلی سخت خوردن میمونه.
حالا بماندکه روزتسویه حسابم میگفتن برگرد یااگه الان نمیخوای برگردی وداری ازبیمه بیکاریت استفاده میکنی،هروقت تموم شدیه خبربه مابده.
آدم به جایی که دلشو شکستن برنمیگرده.
جایی که فکرمیکنن بی سواد وناتوانی