سکوت

یه جوری بعضی وبلاگ هاسوت وکوره که آدم فکرمیکنه اگه بانوشتنش این سکوتو بشکنه بی ادبی میشه  

یه دوست جدید پیداکردم.حاج خانوم گل فروش،بایه حاج خانوم لباس فروشم دوستم که اینطوری میشن دوتا دوست خیلی سن بالا

باخودم میگفتم دیگه هیچ وقت گل آپارتمانی نمیخرم ولی اون چندوقت پیش که دیدم این خانومه بااون سنش داره گلدون میفروشه ازش یه دونه کوچولوخریدم.گفت بیشترنمیخری؟برای خیریست که گفتم حاج خانوم اگه میدونستم اصلانمیخریدم بس که ازخیریه هادزدی دیدم.

خلاصه کلی تعریف کردکه اینطورنیست و دخترش شخصا سفرمیره وبه فقراکمک میکنه وچه وچه .به نظرواقعی می اومد.

چشم چشم میکردم بازببینمش ویه مقدارپولی که روزانه صدقه میذاریمو بدم بهش ،چون خونه اش تومسیرورزش روزانه بچه هاست.دیروز دیدمش و پولاروبهش دادم.کلی هم بهش کمک کردم گلخونشو تمیزکنه.هی میگفت خاکی نشی،کثیف نشی،، بعد یه طوری حرف میزنه انگارقشنگ الان ازجلسه قرآن بلندشده .همون اصطلاحات وصلواتا و..چون خودم قبلنا زیادجلسه میرفتم.آدم خندش میگیره.مقنعه چونه دارم میزنه.باچادرکشدار.طفلی تواین گرما که تازه هیچکی هم ردنمیشه ازاونجا.

گفت که تقریباهیچکی گل نمیخره ونمیدونم چکارکنم.

همش به فکراین بودکه به اون بچه های جنوبی که ازفقرماهی مرده های ساحل رو میخورن کمک کنه.خلاصه دوست شدیمو شماره ردوبدل کردیم .خداکمکش کنه.

یه لباس فروشی هم بود نزدیک خونه سابق صاحبش یه دختربسیجی بود .اصلامیترسیدم واردمغازش شم.ولی انقدرلباسای بچه گونه قشنگ داشت که رفتم بالاخره.

کم کم باهم دوست شدیم ازمن یک سال کوچیک تربود .اون وقتا دخترکوچولو دوساله بود.گفت که دوتابچه داره که دختردومش همسن دخترکوچولوئه.اون وقتا کرونا بود واون هی میگفت وای خدامیخوام دخترتونو بغل کنم بوس کنم ولی خودموکنترل میکنم‌.لباس های بچه گونش واقعا باکیفیت بودن هنوزم بعدچندسال،نه خراب شدن ونه رنگشونو ازدست دادن.نخ ایرانی بودن.

خلاصه یه روز رفتم ودیدم یه حاج خانوم باروسری سفید وایستاده جای دوستم .همین که واردشدم گفت به به دخترم خوش اومدی همین یه بچه روداری ؟گفتم بله گفت پس کی بعدی رومیاری؟گفتم معلوم نیست گفت دخترم من پنج تا دارم وشاغل  هم بودم شماهم الان وقتشه.

گفتم من دوست دخترتونم گفت ببین دخترمم سه تابچه داره گفتم نه دوتا گفت نه سه تا.

اصلا شوکه شدم .دخترطفلیش خجالت میکشید بگه سه تابچه داره.خلاصه چندسالی گذشته وبه این سوی چراغ اگه دروغ بگم مادردوستم هروقت تومغازه بوده .باتوجه به اینکه فکرکنم کمی آلزایمر هم داره هربارمنو دیده گفته چندتا داری وهرعددی بگم میگه بعدی روکی میاری؟حالا نه فقط به من،شده که تومغازه بودم ویه خانوم دیگه واردشده .گفته چندتابچه داری؟هرعددی بگن میگه بعدی روبیارید خخخخ

تازه بعدچهارسال دوستی که البته حاج خانوم زیادیادش نیست که من دوستشم چون هردفه ریست میشه بنده خدا.این دفه بعدپرسیدن چندتا داری وبعدپرسیدن سنم ،گفت اتفاقا درطب سنتی میگن ۴۲سالگی سن مناسب فرزندآوریه.

وتازگی بهم گفته یه فرزندشو توبچگیش  ازدست داده.وخبرآخرهم اینکه دخترشوبالاخره راضی کرده که فرزندچهارم بیاره چون دخترش دوتادخترویه پسرداشته وبایدبرای اون پسرهم یه داداش می اومده که ازقضا چهارمی هم دخترشده وحاج خانوم یه کم حالت رکب خورده داشت ولی خوشحال بودکه دخترطفل معصومش بالاخره راضی شده.

میگفت ازبین بچه ها فقط این دخترم حرفمو گوش داده برای فرزندآوری.


طفلی دخترش،قشنگ‌معلوم بود تودرگیری های زندگی مونده بعضی وقتا که میرفتم پیشش تویه فکرعمیق بود،دیگه خیلی کمترحرف میزد.میگفت اجناس خیلی گرون شدن وهمه خریدامم نقدی شدن. 

چی بگم...دنیا توچشم مادرش یه جوردیگست..


نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی جمعه 19 مرداد 1403 ساعت 13:03 http://leiligermany.blogsky.com

من دید منفی نسبت به مذهبی ها ندارم. یعنی مذهبی که حلال و حروم و حق الناس رو رعایت کنه زیاد دیدم. خانم هایی سن اون مادر به همه حس مادری دارند و حرف هاشون از اون جنس دلسوزی هست .مسئله اینه که ما اون آدم های قدیم نیستیم که تجربه پذیر باشیم

من به مذهبیا نه ولی به تیپ های بسیجی چرا.آره اینا ازخوب هاهستن انگار.خیلی هم کنترل زبونشونو دارن بااینکه حساسن ولی خیلی وقتا من با تیپ راحت ورژ پررنگ و..رفتم پیششون وچیزی نگفتن.بیسجیا اگه بودن امربه معروف زوری روواجب میدونستن.
آره بنده خدا دلسوزه ولی اخه ۵تا بچههه؟

سلاممممم فاطمه جانم چطورى
خوشحالم که خوشحالى از برگشتنبه ایران
دستت درد نکنه براى مهمونى ها ان شالله همیشه تو خونه جدید مهمونى با شادى و سلامت برقرار باشه
میگم بامزه خانم خیلی خیلی ناقلاس :خواب
چه این خانم با مزه هست ، بنده خدا عشق بچه داشتن هست

سلام عزیزم ممنون خوبم شماخوبید؟بله خیلی ناقلاست.
خانومه خودش ۵تابچه داره تازه میگه توزمان خودم دیرو تو ۲۵سالگی ازدواج کردم.

فرزانه سه‌شنبه 16 مرداد 1403 ساعت 10:04

عجب ماجرایی داره این حاج خانمه . در مورد دخترش خب همچین آدمی که مادرش برای خصوصی ترین مسائل زندگیش تصمیم میگیره نباید براش دلسوزی کرد. از ماست که بر ماست . توی این شرایط سخت اقتصادی و محیط زیستی و چه و چه ظلمه آوردن این همه بچه

مادرش واقعا همش تکرارمیکنه وهمش ازخوبی های بچه داری میگه.میگه هربچه دوتافرشته داره تولازم نیست زیادازبچه نگه داری کنی.اون روزبه من میگفت خخخ
البته میگفت زمان ما ازدوماهگی مهدهابچه پذیرش میکردن ومن هم ازدوماهگی بچه رومیذاشتم .مهدوبرمیگشتم سرکارم.فرهنگی هم بوده.دیگه ادم کلا دوماه بابچه درگیرباشه معلومه سالی یه دونه میزاد

ارغوان دوشنبه 15 مرداد 1403 ساعت 18:09

طفلک دختر اون خانمه، چرا باید البته افسار زندگیشو بده دست مادرش…

والاشایدم ازدستش دررفته میگه به خاطرمامانم آوردم
البته ایناخیلی حزب الهین.همش تومسجدن.البته خدایی مومن واقعین نه تظاهری،خیلی حلال خورن.چه میدونم شایدتحت تاثیرتبلیغات آوردن

الف دوشنبه 15 مرداد 1403 ساعت 16:17 https://alef-palef.blogsky.com/

سلام ، یه بار میپرسیدین سقف بچه چقدر باشه خوبه ؟ مثلا میگفت ۵ تا ، دفعه بعد که ریست شد و پرسید بگید ۵ تا

آفرین فکرخوبیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد