روزها تا آفتاب بهم نخوره انرژی ندارم.وقتی ازخونه خارج میشم واولین اشعه های خورشید بهم میخوره وجودم پرازانرژی وفکرای خوب میشه.
درحالی که تاقبلش توخونه کلافه وبی انرژی با فکرای بی خود بودم.
امروزم بابچه ها ساعت۱۱زدیم بیرون تاآفتاب بهم خورد لبخندبه لبم اومد.بچه هایکی باسه چرخه یکی با اسکوتر.کالسکه عصایی خانوادگی مونو بااون شجره طولانییی(یادتونه که چهارتابچه روبزرگ کرده بود.خارج رودیده بود وهنوزم مثل برگ گل بود .)آقای همسایه زحمت کشید وموقع پارک ماشینش کوبوندبهش وستونشو شکست.تازه به ماهم اطلاع نداد ما ازشواهدوقرائن فهمیدیم اون زده بی تربیت.
دیگه قابل استفاده نبود متاسفانه.دختربزرگه یه سه چرخه داشت که من فکرمیکردم زوده بامزه اونو استفاده کنه ولی میشنه وچه حالیم میکنه.چون موزیکالم هست.
دیگه اینکه رفتیم بیرون ویه کم پول خرج کردم حالم بهترشد.کلی ایده اقتصادی هم به ذهنم رسید خیلی وقت بودبرای بچه ها اسباب بازی نخریده بودم که امروز خریدم:قورباغه کوکی برای کوچیکه،دوتااسب پونی(مجددا پونی ،ماهرچندوقت یک بارباید این مدل عروسکاروبراش بخریم)برای بزرگه.
واقعااتاقشون داره ازحجم عروسک واسباب بازی وضع بدی پیدا میکنه.ولی جالب اینکه آمارهمه وسایلشونو حتی شکسته ها وبدرد نخورها رودارن و ازهرکدوم یه خاطره پرآب وتابم دارن حتی ازتک تک نقاشی هاشون!
دروغ نگم تودوهفته گذشته دوتا کیسه اسباب بازی یواشکی ردکردم ولی این کجا وآن حجم کجا
از نو کلاس شیرینی پزی اسم نوشتم ،پارسال هم این کاروکرده بودم ولی انقدرکلاس به حدنصاب نرسیدکه من رفتم خارج.امسال هم هنوزبه حدنصاب نرسیده.فقط فرقش اینه که مربیشو تومحیط فرهنگسرادیدم وباهاش صحبت کردم وخانوم خوبی بود .حتی گفت بابچه کوچیکت بیاسرکلاس،من حساس نیستم وشمارمو هم گرفت که شروع کلاس روبهم اطلاع بده
دخترکوچولوهم خیلی دوست داشت کلاس ورزشی بره ولی حقیقت با یه بچه دوساله خیلی سختم بود که اونو دوروزدرهفته کلاس ورزش ببرم.همین طوری هم برای کلاس زبانش خیلی اذیت میشم.
دیگه امسال رودندون روجگربذاره تا سال بعد،بلکه دوتایی برن کلاس ژیمناستیک مثلا
هفتم امام ،داشتم بچه هارومیبردم با دستگاه ورزش کنن،هههه یه فضای سبزنزدیک خونمونه ،صبحهامیبرم بادستگاهای ورزشی اونجاورزش کنن.جای اینکه نمیتونم کلاس ببرمشون.دخترکوچولوکه واقعا باخیلی ازدستگاهاکارمیکنه،بامزه روهم که من بغل میکنم ومثلا بادستگاها کارمیکنه،مثل دوچرخه ثابت و ..
خلاصه دیدم ازخونه بغلی بوی پخت شله زردمیاد،به به چه بویی،معلوم بودمجلس دارن وگفتم خوب بین مهمونا پخش میکنن.
عصری همسراومدو من تصمیم گرفتم برم پیاده روی،دیدم چشمم روشن دارن شله زردو پخش میکنن اونم چطور؟به ماشین های عبوری میدادن.بابا پس همسایه هاچی؟باخنده گفتم من همسایه کناریتونم به ماتعلق میگیره یانه؟گفتن بله.یه کاسه بزرگ دلتون نخوادگرفتیم.
اصلا دسته جمعی عروسیمون شد.
بعدکه به مادرم گفتم ،گفت آخه خیلیا مسخره میکنن یا وقتی زنگ خونشونو میزنن برای گرفتن نذری نمیان یامیگن شیرینی برامون خوب نیست واین حرفا.همینه که اوناهم بی منت بین ماشین هانذری پخش میکنن.ازاول محرم دنبال شله زردبودیم.
دیگه اینکه این روزها زیادمن وهمسربه پروپای هم میپیچیم البته خیلی زودحلش میکنیم ولی کلا راضی نیستم ازاین اوضاع.باید یه جوری سرخودموگرم کاری چیزی کنم.
راستی اون نون فانتزی فروشی محل روهم دیگه نمیرم.حیف شد.حالاشاید توپست بعدی درموردش نوشتم
من آفتاب زمستون رو خیلی دوست دارم اما آفتاب تابستون اذیتم میکنه و باهاش رابطه خوبی ندارم.
البته که آفتاب زمستان خیلی دلچسبه مخصوصا بعدازبرف
اما آفتاب تابستان هم اگه طولانی نباشه خیلی دوست دارم
یکی از چیزایی که من با فکر کردن بهش آرامش میگیرم اینه که رزا بزرگ بشه و بتونم همه اسباب بازی ها و خرت و پرت هاش را بدم بره و خونه یه نفس راحت بکشه
یعنی چند سال دیگه مونده؟؟
بازخواهرتوالان لگوها و بعضی چیزارومیتونی ردکنی
به گمونم دوسه سال دیگه حله.چقدرجامون وا شه