سکوت

فهمیدم یکی ازوبلاگهایی که میخونم واونم میخوندم وبرام نظرمیذاره فیکه.

خیلی حال بدی شدم.فکرکن مدتی اوضاع واحوال وزندگی روزمره کسی رودنبال کنی بعدبفهمی همش زاییده ذهن خودش یاآرزوهای خودش بوده که به اسم روزمرگی نوشتدش.

مثلا شمافکرکنیدکه من همه ی این زندگی ودوبچه ومهاجرت و..روازخودم درآورده باشم.درحالی که حتی ممکنه مردباشم وبه اسم زن درحال نوشتن.

اوف..سردردشدم بازازیادآوریش.

یادیه منشی که داشتیم افتادم.خوشگل بود یعنی معلوم بودکه توجوونی خیلی زیبابوده حتی توحدود بیست سالگی باپسریکی ازنمایندگان شهرشون تومجلس،نامزدمیکنه.ولی بعددوسه سال انگار،اون نامزدی بهم میخوره وبعداون هم وسواسی شده بودهم ازدواج نکرده بود تااا رسیده بودیه ماکه متولد۴۸بودومن سال ۹۸دیدمش،اولن که میگفت چهل ویکی دوساله است،بعدم که میگفت دیگه قصدازدواج نداره ولی شدیدا ازدواجی بود وازآبدارچی شرکت بگیرتا هرکی که فکرکنید درتیررس علاقش بودن.

بنده خدااولش اینطوری نبوداا ولی بالاخره نیازبه ازدواج یه نیازطبیعیه دیگه برای بعضیا قابل کنترل نیست وخیلی عوارض اخلاقی ورفتاری میاره.

مطمئنم اگه تووقت خودش ازدواج کرده بود(تووقت اون خواستگاربسیاربود)وایرادهای مکررنگرفته بود،الان یه مادرخیلی مهربون ونرمال بود.نه دچاراختلال رفتاری.


دیگه چی بگم؟بامزه کمی ازآب وگل دراومده ولی مو میکشه.اونم موی خواهرعزیزشوفقط،اگه ماکمی به اون بیشترتوجه کنیم میره سراغشو موهاشومیکشه ودیگه ولم نمیکنه چنددقیقه یه بارمیره سراغش.

اونم چه جیغایی میزنه.وای دیوونه کننده.جداکردن ایناازهم.سروسامون دادن بهشون.محبت کردنای یکسان به هردو.

خیلی سخته.

دندون نیشش خیلی وقته ملتهبه وهمین اذیتش میکنه .لامصب نمیدونم چراهردندونش باکلی ماجرادرمیاد.چندروزیم هست بازبون بی زبونی درموردلباس هایی که میپوشه نظرمیده واگه لباسی رودوست نداشته باشه میفهمونه بهمون .مثلا یه پیرهن کفشدوزکی تنش کردیم ،باسختی،چون سختم لباس میپوشه.اونم دوباره باسختی زیاد ازتنش کند،البته نصفه،موفق شد ازسرش خارجش کنه وتومرحله دستها به طورخنده داری گیرکرد.

وخلاصش کنم درنهایت لباس پروانه دارمخصوص مهمونیشو پوشید.

دیشبم که باباش دیراومدباهاش قهرکردکه اولین باربودمیدیدم قهرمیکنه وبااخم روشو برمیگردنه..چنددقیقه ای اخم میمونه.

البته برای مااخم میکرداماسریع بعدش میخندید.

دیروزم تومدرسه دخترم جشن  حق اللیله یاهمچین چیزی بود.اینجا شب نیمه شعبان برای بچه ها جشن میگیرن ،یه جورایی آماده کردنشون برای اومدن ماه رمضان.کادومیخرن وخوراکی میدن واین داستانا.

ماکه این چیزارونمیدونستیم.توپیام مدرسه هم نوشته بودن غذای سالم بفرستیدکه بشه تقسیم کرد.البته اشتباه ترجمه من هم بود نوشته بودن فود که من غذاترجمه میکنم ولی انگاربه معنی خوراکیه.خلاصه باچه سختی آش رشته پختم.

بعدلحظات آخرفهمیدم منم بایدپک شکلات و..حاضرکنم.که دیگه وقت نبودبرای خرید.بازخداروشکرآش رشته رونفرستادم مدرسه که خیلی ضایع بود.آخرشبی باچیزایی که توخونه داشتیم چندتاپک خوراکی درست کردم وبرای دخترگذاشتم.نگو بایدبه تعداددانش آموزادرست کنی وتوجعبه های خوشگل بذاری.خو من ازکجابدونم.درست اطلاع رسانی کنید.

دیروزکه دختروبردم مدرسه دیدم همه بالباسای خوشگل سنتی،حتی دخترایه نمه آرایش چشم هم داشتن وازهمه مهم ترهرکسی یه کیسه بزرگ خوراکی روکشون کشون می آورد.حالاما کلا ۵تا پک خوراکی درست کرده بودیم.

دیگه به روی خودمون نیاوردیم و به دخترم گفتم بااعتمادبه نفس بروتوکلاست.تنشم یه پیرهن صورتی پرازگل کرده بودم(نوشته بودن لباس سنتی بپوشید ولی مالباس سنتی نداشتیم).

خلاصه ظهری باکوهی ازخوراکی برگشت درحالی که خودشم ازصبح تاظهرتا جون داشت کاکائو و ژله و..خورده بود.اصلنم هیچ کس هلثی بودن قضیه رورعایت نکرده بود جزما شاید ویه نفردیگه که پنکیک پخته بودفرستاده بود.منم کلوچه وچوب شورفرستاده بودم.

خلاصه اینطوری،خداروشکربهش خوش گذشته بود.

کارقشنگی بودوالان بچه هاباذوق منتظراومدن ماه رمضانن.


 کلی آش رشته رودستم بادکرده.


بامزه یه حرفایی میزنه مثل:شیر،درد،بده،بابا،مامان،دد ،داغ،دوغ(غ آخرو واضح نمیگه)ویه سری ازاین چیزا.چون عاشق دوغه ازاولین کلماتیه که میگه.

نظرات 8 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 10:20

بگید کیه بدونیم یادتونه خیلی وقت پیش یکی رو به من گفتین؟ خدا خیرتون بده الان هم هست به اسم یکی دیگه و برای همه مینویسه ولی من خودم رو کنار کشیدم که دیگه وبلاگم هم نیاد.

باشه

سیما جمعه 11 اسفند 1402 ساعت 10:10

چه جشن جالبی. به بچه ها حتما خیلی خوش میگذره. آش رشته رو حق داشتین، اگه به من گفته بودن healthy food که بشه تقسیم کرد سیب و هویج و نارنگی میدادم ببره آخه از کی شکلات و شیرینی غذای سالم شده که انتظار داشتن همه بدونن. الان آشها رو خودتون بخورین جای ما رو هم خالی کنین.
این دروغ نوشتن خیلی قدیمیه. حدود سال ۹۰ هم یک دختری بود که یک وب دوم به عنوان پسر داشت و چند دختر عاشقش شده بودن و در انتها لو رفت و جو بدی درست شده بود.

آش رشته رونمیشه تقسیم کرد؟؟
اره راست میگیداا.ولی ایناانقد به کاکائو وایناحساس بودن.دخترم میگفت یه وقت توخوراکیام نذاریا.مثلافلانی امروز اورده بودمعلم حسابی دعواش کرده و..
اوه همه سینه سوخته ان.یه پسره هم یادمه قمی بود.مذهبی.نیازبه همسرداشت انگارسنشم کم بود.چندتاوب باهم زده بود تویکی معمولی مینوشت تواون چندتاش ازاونایی

یا خدا اون چقدر بیکاره خوب بشین رمان بنویس به جاى اینکه الکى روزمرگى بنویسه
بعضى ها استعداد دارن اما تو راه غلط ازش استفاده می کنن
چندین سال قبل هم من یادم میاد کسی بود که پر مخاطب بود امًا بعد گفتن الکى مینوشته
حدود سال ٨٩،٨٨
اى جانم به بامزه از الان مى خواد نفر اول باشه براتون خدا هر دو دخترات و حفظ کنه
چه غذا سختى هم انتخاب کردى اش رشته
سنت قشنگى دارن من خوشم اومده این دو سال
مدرسه استکان ایمیل زد و گفت که والدین هیچى تهیه نکنن ، خود مدرسه همه چى داده بود

اره سعی میکنه جای دخترو بگیره وبااختلاف اول بشه.
بیا دم دربگیرآش رشته رو.هنوزداریممم
والله من اصلاایمیلمو چک نمیکنم ولی ایناهم اهل خوردوخوراکی دادن نیستن

فرزانه پنج‌شنبه 10 اسفند 1402 ساعت 09:09

وااای چه حس بدیه که بفهمی همه چی فیک بوده
حالا من یه بار خیلی سال پیش با یه آقایی توی وبلاگ وارد دوستی شدم که چقدر مطالبش نماینگر این بود که طرف چقدر بااخلاق و باسواده و چقدر مطلب مینوشت که بعضیا گرگن در لباس گوسفند و از دخترا سو استفاده میکنند. خلاصه بعد هم پیشنهاد دوستی به من داد و یه مدت بهم پیام میدادیم و میگفت میخواد بیاد ببینتم و این حرفا . خخخخخخخخ منم چقدر جوون و احمق و ساده لوح بودم واقعا
سرت را درد نیارم. همون زمانی که میگفت ما توی جاده ایم و داریم میایم اصفهان یهویی دیگه گوشیش روشن نشد که نشد. مثلا میخواست بگه ما توی جاده تصادف کردیم و من را نگران کنه که موفق هم شده بود. تا اینکه بعد یه مدت یه دختری اومد توی وبلاگم و گفت تو با فلانی رابطه ای داشتی؟؟ گفتم چطور؟؟ خلاصه کاشف به عمل اومد که دقیقا همون رفتار را با اون خانمم کرده . دقیق مثل هم !!
خدا شفا بده واقعا

خواهرمنم ازاین گولاخوردم توسالهای خیلی قبل،آدم فکرمیکنه فرهیختگان وبلاگ مینویسن.چون وبلاگ چیزی نیست که هرکسی به نوشتنش مشتاق باشه

مهشید چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت 15:18

سلام عزیزم
چقدر دختر کوچولو تون رفتارهایش جالبه، یاد دوران کودکی دخترم افتادم یک لباس داشت می گفت این پسرونه هست نمی گذاشت تنش کنم. آخ آخ دندون درآوردن خیلی عذابه، از اون بدتر لق شدن و افتادنش تو سن ۵ و ۶ به بعدها ، چقدر دخترم با لقب دندونهاش غذا نخورد و منو حرص داد.
عجب مراسم‌های جالبی دارند، حتما ماه رمضون براشون خیلی مهمه.
من خودم قبلاً حدود ۱۲ سال پیش وبلاگ داشتم ولی دیدم نمی تونم توش راحت باشم دیگه ننوشتم، چرا یکی باید الکی نقش بازی کنه شد مثل اینستاگرام که

سلام بله.ممنون
اتفاقادختراولمم یه دندونش داره لق میشه خیلی احساس بدی داره باتوجه به اینکه خیلی حساسه میدونم اگه بیفته غوغامیکنه.
منم کم کم راحتیموبرای نوشتن دارم ازدست میدم.
ازاینستاگرام بدتر.اینستاشاید پایه ی یه چیزراست باشه باقیش نقش بازی کردن باشه.اینجامیشه ازریشه دروغ نوشت

ویرگول چهارشنبه 9 اسفند 1402 ساعت 00:47 http://Haroz.blogsky.com

یا خداااااا، کی بوده؟ منم می شناسمش؟ تو رو خدا بگو به منم اگر من هم خواننده اش هستم

من اینو تجربه کردم یه بار و نگم برات چقدرررر ناراحت شدم وقتی فهمیدم. منم از دروغهاش فهمیدم.‌ چند سال پیش بود و تو وبلاگم هم نوشتم ازش. نمی دونم چرا این کار رو می کنن. مردم مریضن انگار بخدا

وای خداااااا، اون فسقلی رو بخور از طرف من بره خواهشا، فقط عاشق دوغ بودنش

کمبوددارن شاید.
امروزصبح هم پاشده میگم صبحونه چی میخوری میگه دوغ

ترانه سه‌شنبه 8 اسفند 1402 ساعت 17:33

آدرس وبلاگ جدید من:
2ndtaraaaneh.blogsky.com

فکرکردم دلت میخوادمخفی ترباشه.باشه عزیزم

نجمه سه‌شنبه 8 اسفند 1402 ساعت 12:40 https://najmaa.blogsky.com/

ووی چقدر حس بدیه.
چطوری متوجه شدی؟
اخی، چه جشن بامزه ای‌، چقدر فکر میکنن به این چیزا
دمشون گرم

ازاونجاکه دروغ گو کم حافظه میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد