جمعه عزیز

یه هفته مریض داری گذشت.مریضی ازهمسربه دختربزرگ وازاون به کوچیکه منتقل شد.این وسط منم گاهی احساس مریضی مثل بدن درد داشتم گاهی نداشتم.الان خداروشکرهمه انگارسالمیم.

دخترمیگه که توکلاسشون خیلیا مریضن ومدرسه هم مشکلی بااومدن بچه های مریض نداره.هرچندکه روزاولی بهمون گفته بودن اگه بچتون مریضه نفرستیدش بیاد.

خودشم هرچی اصرارمیکردم مریضی،حداقل یه روز نرو،میگفت نه درساوکارای مهم دارم باید برم.تاسرآخریه روز موفق شدم باکلک وترفندتوخونه نگهش دارم.


خبردیگه اینکه دخترکوچولو این هفته میره اردو.روزهای پیششم تقریبا هرروز یه مناسبتی داشتن.خوشحالم که هرروزش طوری با روشی جدید پرمیشه وامیدوارم ادامه دارباشه.


جدیدامیگه که پیاده بریم وبرگردیم.از اون که استادتنبلی بودمخصوصا توپیاده روی،بعیده ولی چندبارتوی راه، دوستاشو دیده که پیاده داشتن  میرفتن ومیگه منم میتونم والان هفته ای دوبار،پیاده میریم وبرمیگردیم.البته برای من سخته.دوبچه رومدیریت کردن.تازه برگشتمونم سربالاییه و کوله اونم دست من.کوله سنگینیم هست یعنی حتی خالیشم سنگینه.


کلی هم خرج رودستم میمونه .خوب ازجلوی کلی مغازه ردمیشیم وچندتا یکی خریدمیکنیم.

ولی بازخداروشکربابت این روزها

چندوقت پیش،بادخترا وسه چرخه بامزه رفته بودیم فروشگاه،سه چرخه رودم فروشگاه گذاشتم. اومدیم بریم داخل یه پسرکوچولوی افغانی بامزه ازدریه خونه اومدبیرون،با غبطه،سه چرخه رونگاه کرد.گفتم تامابرگردیم میتونی باهاش بازی کنی،باخوشحالی گفت باشه.ولی وقتی برگشتیم،گفت من فقط نگهبانش بودم.واقعاهم مثل یه نگهبان کنارش ایستاده بود.

به مرورفهمیدم که پدرش،سرایدارساختمان بغل فروشگاست.دفه های بعدبایه دوچرخه آبی دیدمش که حسابی پزشو به مامیدادوتوچشاش برق شادی بودازداشتنش.

چندروز پیش وقت پارک ماشین بادوچرخه دیدمش،گفتم پسرم اینجاچه کارمیکنی؟دورشدی ازخونتون،برگرد.گفت نه میخوام بابچه هاتون بازی کنم.گفتم باشه کمی بادخترا بازی کرد.بدوبدوبازی و..

خیلی شیرین زبون بودگفت ۴سالمه.باهوش بود.مثلا شماره موبایل پدرشوازحفظ برام گفت.ولی به دخترم میگفت بابام هرروزمن وخواهرمومیبره شهربازی،ماهرروزمهمون داریم.مایه موتورخیلی بزرگ داریم که همگی باهم سوارش میشیم ومیریم میگردیم.

همشم میگفت بیایدامروزمهمون خونه مابشید.

آهان گفت یه اردکم دارم که گپ میزنه،حرف میزنه رومیگفت گپ میزنه.

معلوم بودخیلی تنهاست.میخواستم بگم توهم به زودی میری پیش دبستانی بعدم مدرسه.ولی نمیدونستم اینامجازاینجان یاغیرمجاز،میتونه بره مدرسه یانمیتونه.

قلبم فشرده شد.خوب اونم بچه بودومثل همه بچه هاباید رویاهایی داشته باشه.آینده ای

من حقیقت موافق این حجم ازافغان ها درایران،درصورتی که بی ضابطه باشه نیستم.ولی حالاکه اومدن،حداقل باید فکری برای این بچه هاکرد.

اگه فکری پشتش باشه،ایناهم میتونن سرمایه های آینده کشورماباشن

نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 23 مهر 1403 ساعت 15:52

افغان یا هر ملیتی اگر مهاجرت با دلایل درست و مدارک درست صورت بگیره و به نفع کشور باشه خیلی هم عالیه. الان خروج اینهمه افراد ایرانی با داشتن ویزای تحصیلی، کاری و... به نفع کشور مقصده. :))

دقیقا

سلام بر فاطمه بانو
خسته نباشی از مریض دارى خدا رو شکر که الان خوبین
متاسفانه همه مادر ها خانه دار نیستن که تا بچه مریض میشه ، خونه نگهش دارن ، حالا شاغل هم نباشه اینقدر الان همه خودشون کلاس و برنامه دارن که اگر بچه از درس عقب نمونه خودشون عقب مى مونن
اى کاش از اولین ورود افغان ها ، کشورمون یک برنامه ریزى انجام مى داد که هم اونا اذیت نشن هم ایرانى ها

سلام ممنون عزیزم شماهم خسته نباشی
ای راست میگیا بیشترتقصیرمادرای شاغله لابد
ماکه مگس روتوهوانعل میکنیم،واسه هجوم این همه افغان به کشورمون برنامه نداریم

دریا یکشنبه 22 مهر 1403 ساعت 17:05 http://Taarikheman.blogsky.com

همسر منم همه مریضیهای شهر رو جمع میکنه میاره خونه.
پیاده روی بدون خرید که یه پایه اش میلنگه. منم هر روز که میزم پیاده روی، باید پولامو یه جوری حروم کنم.
دلم سوخت برای اون بچه افغانستانی

سلام عزیزم والاهمسرمن که بدمریضم هست وکلی هم رسیدگی تومریضی میخواد،مال شمارونمیدونم
دقیقا،پولایی روکه قطره قطره جمع کردیم حروم کنیم

ارغوان جمعه 20 مهر 1403 ساعت 18:02

خدا رو شکر همتون سلامتید، ای جان دختر کوچولو چه خوب مدرسه رو دوست داره
طفلک اون پسر کوچولو…

سلام ممنون. بله
آره طفلی

الف. پلف جمعه 20 مهر 1403 ساعت 16:59

سلام ، کاش مدرسه می دید بچه ها مریضن خودش میفرستاد خونه ، چون چرخه اش متوقف نمیشه هی پشت هم مریض میشن .

سلام بله دقیقا،نمیدونم چراچیزی بهشون نمیگن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد